از چه حرف میزنیم وقتی از «نقد داستان» حرف میزنیم؟
ما در زمانهای زندگی میکنیم که زبانْ بیارج شده است و واژگانْ بیقدر. از جمله واژگانی که بدون دانستن معنا و مفهومش، سرسری از آن استفاده میکنیم، «نقد» است. بارها گفتهایم و شنیدهایم که «نقد، جدا کردن سره از ناسره است.» اما در نقدهایمان، عملاً، فعل «جدا کردن» دیده نمیشود و به اعلام کردن میزان سرهها و ناسرهها بسنده میکنیم. براستی ناقدی که سکّهای را نقد میکند، اگر تنها اعلام نماید که مقدار خالصی و ناخالصی آن چقدر است، کاری از پیش برده؟ مسلّماً خیر؛ سکّه تنها آن زمان نقد میشود که ناسرهاش از سره جدا شود. نقد، اگر با نزع همراه نباشد، هنوز به فعل نرسیده است. نقد، به کندن علفهای هرز میماند که تخریب است، اما، در عین حال، مقدمهی سازندگی. بدین ترتیب، نقد، نه عیبجو و مهلک، که خطایاب و هستیبخش است. بنابراین، نقد اساساً با ضعفها و ریشهکن کردن آنها سر و کار دارد، نه با بیان توأمان قوتها و ضعفها.
نقد، نیشتر تشریح نیست؛ تیغ تیز جرّاحی است. معلم تشریح، در کلاس درس، تمام اجزای یک کالبد را، فارغ از خوبی و بدی آنها، یکبهیک بررسی میکند و سپس کارکرد آنها را در کنار یکدیگر، بماثبه یک کل، توضیح میدهد. کار او تجزیه است و تحلیل. اما جرّاح، با جسمی مواجه است که خللی در آن یافت شده باشد. خللی که گرچه ممکن است بسیار کوچک باشد، اما اینک در حال از پای فکندن کلیّت جسم است. هر یک ثانیهای که جرّاح در مواجهه با این جسم به نقاط سالم توجه کند و در پی آن باشد که خوبیها و بدیها را در کنار هم ببیند، به میزان همان یک ثانیه، به صاحب جسم خیانت کرده و او را به سوی نیستی سوق داده است. او باید مستقیماً به سراغ موضع معیوب رفته، آن را از میان بردارد. قطعاً این عملیات با درد و رنجش و خونریزی همراه است، اما اجتناب از آن به فاجعه و هلاکت میانجامد.
منتقد، در مقام نقد، جرّاحی است که نه سلیقه و هوسش، بلکه وظیفهاش، خصوصاً در مواجهه با تازهکاران، نه تجزیه و تحلیل، و نه تفسیر است. منتقد راستین، نقد ادبی را نه به توضیح و تمجید از اثر تقلیل میدهد و نه آن را به ابتذالِ تفسیر و معنایابی میکشاند. منتقد حقیقی میداند که نقد داستان یعنی نقد داستان، نه الصاق نظرگاههای سیاسی و مذهبی و جناحی به اثر و دست و پا کردن "معنا" و "پیام" برای آن.
نقد داستان یعنی یافتن نقاط ضعف اثری روایی در مدیوم ادبیات و زدودن آنها از اثر. نقدی اینچنین، تنها از منظر ادبیات و فقط از رهگذر فرم است که هستی مییابد، که هستی نیز چیزی جز فرم نیست.
داستانْ شمّهای از هنر است و هنر اساساً در ساحت حسیّات نفس میکشد. پس همگان باید بدانیم که نقدِ معناجویانه و تفسیرگرایانهی داستان، از آنجا که ذاتاً اصالت را بجای حس، به عقل میدهد و فرم را نمیفهمد، انتقام متّحدانهی روشنفکران و ارزشیون از هنر و از جهان هستی است.
بدانیم و بگوییم که از چه حرف میزنیم وقتی از «نقد داستان» حرف میزنیم تا نه خویش را ریشخند کرده و نه داستاننویسان را به سخره گرفته باشیم.