اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما میتوانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.
یک مقایسه
«آئورا» اثر کارلوس فوئنتس رمان کوتاه متوسطی است که راوی دوم شخص در کنار پرداختن به تم
تناسخ در حالی که ممزوج با بحث "زمان دوری" شده، آن را به رمانی نادر و
تا حدودی منحصر بفرد تبدیل کرده است. ما در آن داستان، با یک تاریخدان جوان طرف
هستیم که از همان ابتدا (در سطور نخستین) با ویژگیها و شخصیتش آشنا میشویم. تنها
پس از این آشنایی است که راوی دوم شخص میتواند در همراهی و همذاتپنداری بیشتر ما
با شخصیت اثر داشته باشد و صرفاً امری فانتزی و خلافآمد عادت جلوه نکند. در ادامه،
این جوان وارد مکانی مرموز و مخوف میشود. مکانی که با آن نیز از بدو ورود به
داستان، آشنایی درخوری پیدا میکنیم و در عین اینکه مرموز و مخوف بودنش را حس میکنیم،
اساس این محیط و ساکنینش برای ما مجهول، مبهم و فاقد منطق نمینمایند. به همین
دلیل است که علیرغم رنگ معمایی و بوی جستجوگرانه داستان، و با وجود اینکه میدانیم
که خیلی چیزها را نمیدانیم و قرار است به مرور نسبت به آنها آگاه شویم، داستان را
پس نمیزنیم و در پی خواندن ادامهاش برمیآییم. ما به دقت و با جزئیات میدانیم
که این تاریخدان برای چه به اینجا آمده و قرار است چه کاری انجام دهد. به علاوه،
فوئنتس روند پیشروی آن کار را نیز به مرور به ما ارائه میدهد و ما البته هرچه
پیشتر میرویم، بیشتر انتظار این را میکشیم که در ادامه با رمز و راز عجیب و
غریبی مواجه شویم. این حس انتظار، موجب میشود که گرچه پایان داستان غافلگیر کننده
است، ولی ما شوکزده نشویم. به عبارت دیگر، بنیان داستان بر پایان غافلگیر کنندهاش
بنا نشده، بلکه اساس آن همان سیری است که ما، همراه با تاریخدان جوان، طی میکنیم.
از این داستان، در طول تاریخ، تفاسیر فلسفی زیادی ارائه شده است، اما از نقاط قوت
داستان آن است که فوئنتس، شخصاً، در پی آن نیست که مرتباً تم و موضوعش را به رخ
مخاطب بکشاند و "مفاهیم فلسفی" پس ذهنش را مدام به خودآگاه خواننده
پرتاب کند. او در «آئورا» موفق شده است که خواننده را در تجربهای عجیب و غریب
شریک کند که در دنیای واقعی محال است بتواند با آن مواجه شود. اصلاً کار ادبیات
داستانی- و هنر- همین است: پر کردن خلأ تجربههای ناکرده و ناکردنی ما. امری که جز
از پس شخصیتپردازی، محیط/ فضا سازی، روایت، روایتپذیری و منطق روایی امکان حدوث
ندارد. «آئورا»ی فوئنتس نیز هرجا از این موارد دوری و از تجربهسازی برای مخاطبش
عدول کرده، آسیب دیده است.
و «زبان آتش»- که مشخصاً از «آئورا» تأثیر پذیرفته- از ابتدا
تا انتها به همین آسیب دچار است. در «زبان آتش» تجربهای در کار نیست زیرا شخصیت و
فضایی وجود ندارد و همچنین منطق و وضوح روایی. در نتیجه داستانی هم شکل نمیگیرد.
در ذهن نویسنده، مفاهیم غیر داستانی و پراکندهای پیرامون تم گنگ و بیش از حد عام
«ضدیت با جنگ» وجود داشته که ابداً انسجامی داستانی پیدا نکردهاند. داستان، مجهول
آغاز میشود، مبهم ادامه مییابد و در انتها رسماً وِل میشود. اصلاً نمیشود گفت
که پایان داستان باز یا حتی سردرگم و گیج و گنگ است. اصلاً پایانی در کار نیست.
فقط اتفاقاتی بیمنطقتر از قبل به صورت دفعی رخ میدهند و ناگهان دیگر هیچ. جالب
است که نویسنده، طول مسیر از خانه تا کتابخانه (در تاکسی) را که هیچ اهمیت و کارکرد
داستانی ندارد، لحظه به لحظه شرح میدهد، اما پایان داستان را- که چندین سال به
طول انجامیده- حتی در یک کلمه هم برگزار نمیکند. «زبان آتش» تنها
تحت تأثیر پوسته «آئورا» است که حتی اگر چنین نباشد نیز نویسنده «زبان آتش» میتواند
این تشابه را به فال نیک بگیرد و در تمام نقاط قوتی که درباره آن اثر ذکر شد، به
عنوان نقاط ضعف اثر خویش تأمل کند.
وضعیت نابسامان «زبان آتش» حتی این اجازه را به ما نمیدهد
که تخیل نویسنده را هم بستاییم زیرا تخیل او نیز در مدیوم داستان تعین نگرفته و به
شکلی عام و شلخته باقی مانده است.
اما اگر این متن را به عنوان نوشتهای غیرداستانی مورد توجه
قرار دهیم، باید از حق نگذریم و نگارش خوب آن را تحسین کنیم. اغلب
دوستانی که بنده افتخار نقدنویسی به داستانهاشان را در این پایگاه داشتهام، به
شدّت از ضعف نگارشی-زبانی رنج میبرند. اما خوشبختانه خانم اشتری قلم محکم و خوبی
دارند. هم در نگارش قابل قبول عمل کردهاند و هم در مقوله زبان (البته اینجا و
آنجا اشکالاتی تایپی مشاهده میشود). برخی تشبیهاتشان نیز بسیار خوب و دلپذیر
هستند. به امید آنکه این قلم خوب، در آینده ایشان را در نگارش داستانهای خوب نیز
یاریرسان باشد.
اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما میتوانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.
متزلزل
جناب مظفّری، اگر وقایع و
ماجراها، روایت، و توصیف آدمها و اماکن را به عنوان آجرهایی فرض کنیم که قرار است
بنای داستان را بنا کنند، باید بگویم که نوشتهی شما این آجرها را در اختیار
گرفته، اما اشکال اساسی آنجاست که ملات کافی برای محکم کردن این آجرها بر روی
یکدیگر را در اختیار ندارید. بنابراین، نه تنها
عناصر داستانی شما به یکدیگر چفت و بست نشدهاند، بلکه یکی از آجرهای بنیادین؛
یعنی شخصیت، نیز از بنای داستانتان فرو افتاده است.
نوشتهتان از نقطهای آغاز میشود که نقطهی شروع درگیری
راوی با ماجرایش است. راوی، شباهتی را در کسی دیده و این، توجهش را جلب کرده است. درست از همین نقطه است که عالَم برای او
استعداد روایت شدن یافته و نوشته شما بدرستی از همین نقطه کلید میخورد و بنابراین
موفق است که بیمعطلی، روایتی را آغاز کند. در ادامه، به سراغ شخص اصلی داستان میروید
و پس از توصیفاتی ظاهری- که نامربوط به خط روایی هم نیست- به بیان علت حضورش در قطار
میپردازید. بعدتر، اینجا و آنجا از تشبیهات و آرایههایی در توصیفات خود استفاده
میکنید که هرچند تعدادشان کمی زیاد است، اما برای قلمی نوپا قابل قبول به شمار میروند.
تمام این موارد، همان آجرهایی هستند که در نوشته شما وجود دارند.
اما برسیم به اشکالات. یکی از اشکالات اصلی نوشتهی شما
کلیشهای بودن آن است. وقتی میگویم «کلیشهای»، قطعاً منظورم «تکراری» نیست. صائب میگوید:
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است
و من هم موافقم که دربارهی مضمونی خاص میتوان یک عمر سخن
گفت، کمااینکه هنرمندان بزرگ تاریخ در تمام زمینهها همینگونه بودهاند. فردوسی
یک عمر از حماسه گفت، مولوی یک عمر از عرفان نوشت، حافظ عمری از رندی سرود، بالزاک
یک عمر در داستانهایش روابط انسانی را آسیبشناسی کرد، داستایفسکی در تمام عمر
نویسندگیاش روانکاوی ادبی کرد، پروست تا آخر عمر «در جستجوی زمان از دست رفته»
بود، آلن پو عمری از روانپریشی و روانپریشان سخن گفت، همینگوی در همه عمرش از
شکستناپذیری گفت، اشتاینبک یک عمر دربارهی رؤیای اتوپیای مردمان فقیر قلم زد،
پیسارو یک عمر مناظر خیالین شهری را به روی بوم آورد، سزان یک عمر بر بوم نقاشی به
طبیعت بیجان جان بخشید، رنوآر عمری را در نقاشی کردن واقعیت رؤیاگونهی انسانها
صرف کرد، هیچکاک در تمام عمر «انسان اشتباهی» و ترس
را به تصویر کشید، برگمان عمری را بر سر این گذاشت تا کابوسهایش را به روی پرده
آورد و... اما چرا در این یک عمر، این هنرمندان گرچه مضامین اساسی وجود خود را
تکرار کردهاند، به ورطهی کلیشه نیافتادهاند؟ زیرا برای بزرگان، دیگر «سخن از
زلف یار گفتن» در اولویت دوم است. آنچه بیش از همه برای آنان اولویت دارد «چگونه
سخن گفتن از زلف یار» است. در حالی که کلیشهپردازان
همواره «مو» میبینند، هنرمند هر بار پیچشی تازه در مو را مشاهده میکنند. پس همهی
بحث، «چگونه» است و بس.
در عالم داستان- و اساساً هنر- همچون دنیای خارج، هیچ موجود
عامی وجود ندارد. اشخاص حاضر در یک
داستان، خصوصاٌ اشخاص اصلی، همه باید خاص باشند و اگر خاص نباشند، اصلاً وجود نمییابند
و هستی نمیپذیرند. اگر آدمها خاص شدند، روابطشان هم خاص میشود و به تبع، کنش و
واکنشهاشان نیز. "داستان" شما یک شخص محوری دارد و دو شخص اصلی. آدم
محوری، یوسف است که از نام "داستان"
گرفته تا کلیت درام بر مبنای او و یادش استوار است. دو آدم
اصلی ماجرا نیز شخص راوی و محسن هستند که با محوریت یوسف، با یکدیگر ارتباط میگیرند.
یک پدر هم البته هست که موجودی معدوم (!) به حساب میآید، زیرا در عین اینکه هست،
نیست. یعنی اسمش هست، اما ربطی به درام ندارد؛ اگر پدر را بکلّی از داستان حذف
کنیم، خللی در خط سیر اصلی آن ایجاد نشده، آسیبی به آن نمیرسد. پس نبودش برای این "داستان"
مفیدتر است. افراد حاضر در کوپه- که به اشتباه «کپه»
نوشته شده است- هم که گاه هستند، گاه نیستند. آنها هم اگر اصلاً نبودند، اتفاقی رخ
نمیداد و فقط از اشک و آه تحمیلی انتهایی کمتر میشد و این البته برای نوشته بهتر
بود. اما برگردیم به آن سه آدم اساسی: یوسف، محسن و راوی. این سه آدم، باید از شخص
به شخصیت گذار میکردند و از عام به خاص. اما این اتفاق روی نداده است و بنابراین
خواننده با هیچ فرد متعینی طرف نیست تا پیگیری ماجرایش برای او مهم باشد. به دلیل
عدم شخصیتپردازی و خاص نشدن آدمهای اصلی، روابط آنها نیز پا در هواست و عام. چرا
محسن و راوی اینقدر نسبت به یوسف سمپاتیک هستند؟ چون برادر اولی و همرزم دومی
است؟ چون شهید است؟ یعنی هیچ دو برادر و هیچ دو همرزمی نیستند که نسبت به هم حس خوبی
نداشته باشند؟ یعنی هر شهیدی به صرف اینکه شهید است برای همهی افراد، از خانواده
و دوستش گرفته تا غریبهها، به یک اندازه سمپاتیک است؟ ابداً چنین نیست. داستان
باید بتواند برای خواننده روشن کند که چرا این برادر و این دوست به این اندازهی
معین دوستدار یوسف شهید هستند و این چرایی قطعاً از پس چگونگی میآید. خواننده تا
زمانی که چگونگی رابطهی محسن و یوسف را نداند، حس آنها را نسبت به یکدیگر باور
نخواهد کرد. رابطهی محسن و یوسف قطعاً متفاوت است با رابطهی راوی و یوسف. اما
هیچکدام از این روابط پرداخت نمیشوند چون اساساً خودِ شخصیتها پرداخت نشدهاند.
پس شما گرچه از شرایط حال حاضر آدمها نیمچه روایتی در اختیار مخاطب قرار میدهید،
اما اساساً نوشتهتان منحصر شده است به ارائهی توصیفی سطحی از ظاهر آدمها- آن هم
البته فقط از محسن- و گزارشی نامتعین از ماجراها. بدین ترتیب، "داستان"
شما اساساً فاقد «چگونگی» است. پس فقط بار دیگر از زلف یار سخن گفتهاید اما پیچش
این بارِ زلف او را ندیدهاید و برایمان از ارتباط خاصِ این دو شخصیتِ خاص با آن
شهیدِ خاص چیزی نگفتهاید. به همین دلیل است که نوشتهتان از عنوان گرفته تا انتها
چیزی جز کلیشه نیست. خواننده پای داستان شما مینشیند تا این بار پیچش تازهای در
زلف یار را از نگاه شخص شما ببیند، اما وقتی چیزی جز تکرار مکررات نمییابد، قطعاً
نوشتهتان را پس میزند. در چنین شرایطی، تمام اشکهایی که از اشخاص "داستان"تان
میگیرید، هرچند که با تشبیهاتی زیبا بیان شده باشند، تحمیلی میشوند و مخاطب را دلزده
میکند. اگر شخصیتها و روابط معینشان را برپا میکردید، دیگر نیازی به این میزان
تحریک احساسات زوری نبود. در آن صورت، خودِ موقعیت و فضا حس اندوه را به مخاطبتان
منتقل میکرد.
اما میخواهم به یک اشکال دیگر نیز اشاره کنم و آن مقولهی
زبان و نگارش است. در بحث زبان، باید به نکات دستوری توجه زیادی داشته باشید.
نوشتهتان در چند جا دچار مشکلات دستوری است که براحتی میتواند آسیبی جدی به
نوشته بزند. مثلاً افعال بند نخست همه ماضی هستند. بعد، در بند دوم و سوم ناگهان،
بدون هیچ منطقی، افعال مضارع میشوند و باز در بند چهارم به ماضی باز میگردند.
همین اشکال به ظاهر کوچکِ دستوری، ذهن مخاطب را مشوّش میکند و ممکن است این شائبه
را برای او پدید آورد که داستان شما از جنس حرکت در زمان است و اگر چنین گمانی رخ
دهد، تمام حس داستان از همان ابتدا فرو میپاشد.
اما در بحث نگارش، اشکالی که وجود دارد، پاراگرافبندی کار
است. خصوصیت راوی اول شخص آن است گاه به عنوان راوی سخن میگوید و گاه به عنوان
یکی از اشخاص داستان. در این میان، بخش دیگر سخنان نیز به دیالوگهای دیگر اشخاص
اختصاص دارد. سهلانگاری در پاراگرافبندی باعث مخلوط شدن این سخنها با یکدیگر
شده، نوشته را شلخته میکند و باعث ایجاد اغتشاش در ذهن مخاطب میشود. اتفاقی که
دربارهی نوشتهی شما روی داده است.
همینجا خوب است نکتهی دیگری را هم دربارهی راوی اول شخص
متذکر شوم. راوی اگر اول شخص شد، یعنی دیگر سوم شخص و دانای کل نیست. راوی اول
شخص، دیگر به درون آدمها و حالات و عواطف درونیشان اشراف ندارد و فقط میتواند
ظاهر اشخاص و اماکن را پیگیری کند و حداکثر بر مبنای این ظواهر، حدس و گمانهایی
را مطرح نماید. اما راوی اول شخص شما چنین قاعدهای را رعایت نمیکند و گاه همچون
راوی دانای کل، از درون ذهن و قلب آدمها اطلاع مییابد.
مجموعاً باید گفت که گرچه برخی از عناصر داستانی را به عنوان
آجرهای بنای داستان در اختیار دارید، اما فقدان آجرهای اساسی و نیز ملاتِ «چگونگی»
باعث شده است که سازهای بشدت متزلزل بنا کنید. ان شاء الله با عنایت و دقت بیشتر،
این تزلزل را در نوشتههای آیندهتان به ثبات و استحکام بدل کنید.