اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما میتوانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.
خواندن، تنها راه حل است
آقای ناظری عزیز، صمیمانه و صریح خدمتتان
عرض کنم: نوشتهتان بد نیست؛ خیلی بد است. ماقبل نقد است. یک سری وهمیات گنگ را
با نگارشی گیج سرهم کردهاید و به مخاطب تحویل دادهاید. شما با این نوشته، رسماً
ما (مخاطب) را سر کار گذاشته و عدم توانایی خود در قصهگویی را پشت ظاهری
"سوررئال" پنهان کردهاید.
پراکندهگویی و
چسباندن عناصری نامتجانس و عجیب و غریب به یکدیگر، حتی کولاژی موفق را نیز نتیجه
نمیدهد، چه برسد به "داستانی سوررئال" یا "روایت سیّال ذهن".
در داستان،
خواننده باید بداند با چه آدم خاصی طرف است و این آدم خاص دارد چه اتّفاق معیّنی
را با چه منطق مشخصی تجربه میکند. منطق اثر میتواند مطابق با عالم واقع نباشد؛
میتواند منطق عالم رؤیا و کابوس باشد، اما باید خلق شود تا به باور برسد.
بگذارید مثالی
بزنم. «پرتره» اثر نیکلای گوگول را بخوانید. برعکسِ «شنل»- که شاهکار گوگول است-
«پرتره» اثر خوبی نیست، اما در بحثِ ما، در بر دارندهی نکاتی آموزشی است.
شخصیت اول
داستان، یک نقاش است. ما این را از ابتدای داستان متوجه میشویم. در همان آغاز
نیز، این شخصیت یک تابلوی پرتره را با کشمکش فراوان خریداری میکند؛ پرترهای عجیب
با چشمانی درگیر کننده و مخوف.
در ادامه، با
ورودش به خانه، از وضع اسفبار زندگی و نیاز ضروریاش به پول آگاه میشویم و درمییابیم
که صاحبخانهاش قرار است در صورت عدم پرداخت کرایه، فردا صبح او را بوسیلهی مأمور
قانون از خانه بیرون کند. او با این شرایط، شبهنگام به رختخواب میرود و در عالم
رؤیا، کابوسی تکراری به سراغش میآید، کابوسی دربارهی آن پرترهی خریداری شده که
در آن، صاحب پرتره از درون قاب خارج میشود و به سمت شخصیت اصلی داستان میآید.
گوگول با معرفی
شخصیت به عنوان یک نقاش، درگیری ذهنی و ناخودآگاه او را با یک پرتره، و بعداً دیدن
آن را در رؤیا، موجّه و پذیرفتی میکند. بیپولی و تعلیق او در انتظار برای بیرون
شدن از خانه نیز کابوسدیدن او را منطقی میسازد. ما نیز قبلاً، بیرون از رؤیای
مرد، با پرتره مواجه شده و از عجیب و ترسناک بودنش آگاه هستیم. حالا وقتی گوگول
کابوس مرد را به قلم میکشد، ما لحظه به لحظه کابوس را با مرد تجربه میکنیم و
اصلاً هم احساس غیر منطقی یا سوررئال بودن نمیکنیم. در آنجا نیز شخصیت به کرّات
از خواب میپرد و متوجه میشود که تمام آنچه دیده، کابوسی بیش نبوده است. اما در
هر بار دیدن کابوس، یک اتفاق جدید رخ میدهد و یک عنصر جدید رو میشود که در عین
عجیب نبودن، در ادامهی داستان نیز کارکرد دارند.
این است کاری که
داستان میتواند انجام دهد. ساختن یک شخصیت و یک فضای معیّن- که منطق مربوط به خود
را به دنبال میآورند- و سپس روایت کردن ماجرایی که دارد برای آن شخصیت رخ میدهد.
در نوشتهی شما،
اما، شخصی که کابوس میبیند، کاملاً بیهویت و بیمختصات است. به همین دلیل معلوم
نیست که چرا دارد کابوس میبیند و منِ مخاطب چرا باید کابوسهای او را یکی پس از
دیگری بخوانم و دنبال کنم. من با پیگیری این کابوسها دارم چه خط سیر مشخصی را
دنبال میکنم، چه حس معیّنی را تجربه میکنم و چه تجربهی خاصی را از سر میگذرانم؟
شما باید با نوع نگارشتان، بلند و کوتاهی جملات، انتخاب واژگان، ایجاد ضرباهنگ،
ارائهی توصیفات کافی و از این دست تمهیدات، میتوانستید فضای خوفآلود و عذابآور
کابوس را برای ما بسازید تا ما نیز بتوانیم با راوی، همحس شویم و در تجربهای
مشترک با او، هر بار که بیدار میشویم به عذابی جدید یا تشدیدشده برسیم.
اما متأسفانه شما
در مرحلهی نگارش بسیار دچار مشکل هستید. جملاتتان بدون دلیل کوتاه و بلند میشوند و از ساختار مشخصی
پیروی نمیکنند. گاهی ابتدا و انتهای جملات طولانیتان با یکدیگر هماهنگ نیستند. در برخی از جملات، چند فعل بکار بردهاید که به لحاظ زمانی با
هم تطابق ندارند. علائم سجاوندی هم که تقریباً در متنتان غایب است. آنجا هم که هستند،
از آنها اشتباه استفاده کردهاید. واژگانتان گاه بسیار ثقیل هستند و گاه بسیار
عامیانه.
باید زیاد
بخوانید. بیش از مشق نوشتن باید تمرین خواندن کنید.
باید ادگار آلن
پو بخوانید تا ببینید چگونه از پس واکاوی روان شخصیتش به روایت رفتار و اوهام او
میرسد و داستان میگوید.
باید ویرجینیا
وولف بخوانید تا ببینید که سیّالیت ذهن، امری عام نیست و بدانید که تا معلوم نباشد
که دربارهی کدام ذهن، متعلّق به کدام فردِ مشخص، سخن میگوییم، اصلاً چیزی نداریم
که سیّال باشد.
باید جیمز جویس
بخوانید تا یاد بگیرید که فقط از پیِ تسلط عمیق بر نگارش است که میتوان روایتی
سیّال را به فعل رساند.
باید استیون کینگ
بخوانید (خصوصاً داستان «حسی که فقط به فرانسوی میشود بیانش کرد») تا دریابید که
ترس و وهم جز از پسِ شخصیتپردازی شکل نمیگیرند و تکرار کابوس جز با توصیفات دقیق
و غیر مبهم به چیزی محسوس برای مخاطب تبدیل نمیشود.
باید چارلز دیکنز
بخوانید تا متوجّه شوید که فضاسازی تا چه حد در ایجاد خوف مؤثر است.
باید بخوانید تا
ذهنتان آرام بگیرد و دیگر مرعوب صادق هدایت نباشد و اینقدر شلخته نیاندیشد.
باید بخوانید تا
قلمتان قرار بگیرد و تا نگارش نیاموخته و در انشاء میلنگد، به خود اجازهی شلنگتختهاندازی
ندهد.
باید بخوانید و
بخوانید و بخوانید تا داستانگویی بیاموزید زیرا فقط از طریق داستانگویی است که
میتوانید مخاطب را محترم شمرده، او را پای نوشتهتان نگاه دارید.
هیچ وقت با ایده
یا تِم دست به نوشتن نبرید. تنها آن زمان دست به قلم شوید که داستانی برای روایت
کردن داشته باشید. داستانی که از تجربههای شخصی خودتان بیرون آمده باشد، هرچند
کوچک و عادّی. اگر نه، نتیجه میشود نوشتهی بسیار بدی چون «ساعت همچنان دو و نیم
است» که در آن، محو عجیب و غریب بودنش شده از پیچیدهنماییاش ذوق کردهاید.
بنابراین یک مشت عناصر نامربوط و بیمعنی را به داخل داستان پاشیدهاید تا بر عجیب
و غریب بودنش بیافزایید و پیچیدهنماییاش را تشدید کنید.