اشاره: این مطلب برای شماره 1 مجله «فرم و نقد» ترجمه شده است.
از بودن و نوشتن (1)
استیون کینگ
ترجمه: سیّد جواد یوسفبیک
اگر میخواهید نویسنده باشید، باید به دو کار بیش از هر چیز التزام داشته باشید: خواندنِ زیاد و نوشتنِ زیاد. من هیچ راه دیگری بجز این برای نویسنده بودن نمیشناسم؛ هیچ میانبُری هم وجود ندارد.
من، شخصاً، سرعت خواندنم پایین است ولی در سال، هفتاد- هشتاد کتاب میخوانم؛ عموماً هم داستان. من کتاب نمیخوانم که مهارت نویسندگی بیاموزم؛ کتاب میخوانم چون کتاب خواندن را دوست دارم. کتاب خواندن بر روی آن صندلیِ آبی رنگ، کارِ هر شبِ من است. همچنین، داستان نمیخوانم که دربارهی هنرِ ادبیات داستانی مطالعهای کرده باشم؛ من داستان را دوست دارم و این تنها دلیل داستان خواندن من است. با وجود این، حتماً یک فرایند آموزشی در هر خواندنی وجود دارد. هر کتابی که در دست میگیرید، درس یا درسهایی برای ارائه به شما دارد و اغلب اوقات چیزهایی که کتابهای بد به شما میآموزند بیشتر از کتابهای خوب است.
وقتی کلاس هشتم بودم، به طور اتّفاقی به رمانی با جلد شومیز برخوردم که نوشتهی مورای لینستر بود؛ نویسندهی عامّهپسند رمانهای علمی- تخیّلی که اکثر کارهایش را در دهههای چهل و پنجاه منتشر میکرد؛ یعنی همان دورانی که مجلاتی چون «داستانهای جذّاب» برای هر کلمه یک پنی پرداخت میکردند. پیش از آن زمان، تعدادی دیگر از کتابهای آقای لینستر را خوانده بودم و میدانستم که کیفیت آثارش متغیر است. آن داستان خاص، که دربارهی معدنکاوی بر روی کمربند یک سیّارک بود، از آثار ناموفّق او به شمار میرفت. البته با ارفاق. واقعیتّش این است که رمان افتضاحی بود؛ داستانی پر از شخصیّتهای مقوایی و روایتی پرت و پلا. بدتر از همه (حداقل چیزی که در آن زمان به نظرم از همه بدتر میآمد) این بود که لینستر عاشق واژهی «رغبتآمیز» شده بود. شخصیتها نزدیک شدنِ سیّارکهای معدندار را با لبخندهایی رغبتآمیز تماشا میکردند. شخصیتها در سفینههای معدنکاویشان با اشتهایی رغبتآمیز بر سر میز شام حاضر میشدند. اواخر کتاب، قهرمان مرد داستان، قهرمان زن را، که موهایی بلوند و اندامی جذّاب داشت، رغبتآمیز در آغوش میکشید. این مسأله، برای من بمثابه واکسنی ادبی بود: از آن وقت تا به حال، لااقل تا جایی که به یاد دارم، هرگز واژهی «رغبتآمیز» را در هیچ رمان یا داستانی استفاده نکردهام و به امید خدا، ابداً نیز چنین نخواهم کرد.
«معدنکاوان فضایی» (که البته عنوان رمان، این نبود ولی یک چیزی شبیه به همین بود) کتاب مهمّی در زندگی من به عنوان یک خواننده بود. اکثر افراد، نخستین رابطهی جنسی خویش را فراموش نکردهاند؛ اغلب نویسندگان نیز همواره به یاد دارند که کدام کتاب برای اوّلین مرتبه آنان را واداشت تا کتاب را ببندند و با خود بگویند: «من بهتر از این میتوانم بنویسم. اصلاً همین کارهایی که تا به حال نوشتهام، همه بهتر از این کتاب هستند.» چه چیز میتواند برای یک نویسندهی در حال کلنجار با خود، دلگرمکنندهتر از این باشد که دریابد نوشتههای او بدون شک از کارهای نویسندهای که هماکنون آثارش فروش دارند، بهتر است؟
با خواندن نثرهای بد به روشنی میتوان آموخت که چه کارهایی را نباید کرد. رمانی مثل «معدنکاوان فضایی» (یا اگر بخواهیم به چند نمونهی دیگر نیز اشاره کنیم، میتوانیم از «درّهی عروسکها»، «گلهای زیر شیروانی» و «پلهای مدیسون کانتی» نام ببریم) میتواند منبع آموزشی یک ترم پربار نثرنویسی باشد، حتّی اگر قرار باشد یک سخنران سرشناس هم میهمان آن ترم باشد.
در مقابل، یک نثر خوب، به نویسندهی در حالِ یادگیری، سبک نوشتن را میآموزد و به او یاد میدهد که چگونه روایتی دلپذیر داشته باشد، پلات را چگونه پیش ببرد و چطور شخصیتهایی باورپذیر خلق کند. یک نثر خوب، همچنین، راستگویی و صداقت را میآموزد. رمانی چون «خوشههای خشم» ممکن است نویسندهی تازهکار را ناامید کند و در او حسادتی کهنه و پسندیده راه بیاندازد- «حتّی اگر هزار سال هم عمر کنم، محال است بتوانم چیزی به خوبیِ این بنویسیم.»- اما چنین احساسی در عین حال میتواند به عنوان یک تلنگر عمل کند و نویسندهی ما را وادارد که سختتر بکوشد و اهدافی بلندتر داشته باشد. لِه شدن به وسیلهی ترکیبی از داستانی عالی و نثری عالی- در واقع خرد و خاکشیر شدن توسط این ترکیب- بخشی از فرایند ساخته شدن وجود یک نویسنده است. هرگز فکر نکنید که میتوانید زمانی با قدرت نویسندگی خود روی کسی را کم کنید، مگر آنکه روزی قدرت نویسندگی فرد دیگری روی شما را کم کرده باشد.
پس ما میخوانیم تا نوشتههای متوسّط و بیخود را تجربه کنیم؛ این تجربیات به ما کمک میکنند که هر وقت چنین چیزهای بیخودی در نوشتهی خودِ ما ظاهر شد، بتوانیم به سرعت شناساییشان کنیم و ریشهشان را بخشکانیم. ما، همچنین میخوانیم تا نسبتِ خودمان را با آثار خوب و عالی به درستی برقرار کنیم و خود را وادار سازیم که هر چه در توان داریم به کار بندیم. و بالاخره ما میخوانیم تا سبکهای مختلف را تجربه کنیم.
شما ممکن است به خودتان بیایید و متوجه شوید که در نوشتن دارید از سبک نویسندهای خاص پیروی میکنید؛ هیچ اشکالی هم ندارد. من خودم وقتی بچه بودم و آثار رَی برَدبِری را میخواندم، شبیه رَی برَدبِری مینوشتم- همه چیز سبز و رؤیایی بود و از پشت عینک نوستالژی دیده میشد. زمانی که جیمز ام. مککین میخواندم، هر چه مینوشتم موجز و مختصر و سرراست بود. وقتی لاوکرَفت میخواندم، نثری مصنوع و متکلّف پیدا کرده بودم. در سنین نوجوانی نیز داستانهایی مینوشتم که آمیزهای از هر سه سبک یاد شده بود و نتیجه میشد یک آشفتهبازارِ مضحک. این تقلیدها و آمیختنهای سبکی، گامی ضروری در رسیدن به سبک شخصی یک نویسنده است، اما یک شبه به دست نمیآید. باید تا میتوانید بخوانید و در همان حال، به طور مداوم نوشتههای خود را پالایش (و ویرایش) کنید. واقعاً باور کردنش برای من دشوار است که کسی کم مطالعه کند (یا در برخی موارد اصلاً مطالعهای نداشته باشد) و در عین حال به خود اجازهی نوشتن دهد و انتظار هم داشته باشد که دیگران نوشتههایش را بپسندند، اما خب، چنین کسانی وجود دارند. اگر به ازای هر یک نفری که به من میگفت میخواهد نویسنده شود اما فرصت کافی برای مطالعه ندارد، یک سکه پسانداز کرده بودم، الآن میتوانستم به رستورانی مجلّل بروم و یک استیک عالی سفارش دهم. اجازه دارم رُک باشم؟ اگر فرصت مطالعه ندارید، فرصت (یا ابزار) نوشتن هم ندارید. به همین صراحت.
خواندن، مرکز خلاقیت زندگی هر نویسندهای است. من هر جا که میروم، یک کتاب با خودم میبرم و هر بار نیز فرصتهای زیادی برای گریز زدن به آن پیدا میکنم. لِمش این است که به خود بیاموزید میشود بخشهایی از یک کتاب را با جرعههای کوچک نوشید، همانطور که بخشهایی از آن را با قُلُپهای بزرگ. اتاقهای انتظار اصلاً برای مطالعه درست شدهاند! لابیِ سینماها و تئاترها نیز همچنین و یا صفوف طویل گوناگون. البته دستشویی را نیز نباید از قلم انداخت. حتّی به لطف انقلابِ کتابهای صوتی، میتوانید در حین رانندگی نیز کتاب بخوانید. از میان تمام کتابهایی که من در طول یک سال میخوانم، ده- دوازده تای آنها کتابهای صوتی هستند.
کتاب خواندنْ سر میز غذا، در جوامع مؤدب، عملی است بیادبانه، اما اگر میخواهید نویسندهی موفّقی باشید، بیادبی باید اولویتِ یکی مانده به آخرتان باشد. اولویت آخر نیز همان جوامع مؤدب و انتظاراتشان است. اگر میخواهید تا حدّ امکان صادقانه بنویسید، خواه- ناخواه، روزهای زندگیتان به عنوان عضوی از جامعهای مؤدب، انگشتشمار خواهند بود.
دیگر کجا میشود مطالعه کرد؟ ترِدمیل همیشه گزینهی خوبی است و یا هر وسیلهی دیگری که از آن برای ورزش روزانهتان استفاده میکنید. من روزی یک ساعت ورزش میکنم و اگر رُمانی نباشد تا مرا همراهی کند، فکر میکنم دیوانه شوم. امروزه بسیاری از باشگاهها (وحتّی وسایل ورزشی خانگی) مجهّز به تلویزیون شدهاند، اما تلویزیون- چه خارج از منزل و چه داخل خانه- چیزی است که یک نویسندهی مشتاق ابداً به آن احتیاجی ندارد. اگر فکر میکنید که نیاز است در هنگام ورزش به ورّاجیهای تحلیلگر خبریِ CNN یا ورّاجیهای تحلیلگر بورس MSNBC یا ورّاجیهای تحلیلگر ورزشی ESPN گوش کنید، واقعاً زمان آن است که از خود بپرسید چقدر نویسنده بودن را جدّی گرفتهاید. شما اینک باید خود را برای نگریستن به درون آماده کنید و برای زندگی در دنیای ذهن و خیال و این بدان معنی است که تلویزیون را باید فراموش کنید. مطالعه کردن، زمان میخواهد و این ماسماسک اکثر این زمان را میخورد.
اکثر آدمها وقتی اعتیادِ تلویزیون دیدن را ترک میکنند، تازه متوجّه میشوند که میتوان زمان را با لذّتِ خواندن سپری کرد. من حتّی میخواهم این را بگویم که خفه کردن این جعبهی ورّاج نه تنها کیفیت نوشتن شما، بلکه کیفیت زندگیتان را افزایش خواهد داد.
وقتی پسرم اُوِن حدوداً هفت ساله بود، عاشق گروه موسیقی E Street به سرپرستی بروس اسپرینگتین شد که البته علاقهی اصلیاش متوجّه کلارنس کلِمونز، نوازندهی تنومند ساکسوفون، بود. اُوِن به سرش زد که ساکسوفون نواختن را همچون کلمونز بیاموزد. من و همسرم از این هدفگذاری و علاقهمندی خوشحال شدیم و آن را تحسین کردیم. ما همچنین، مثل هر پدر و مادری، امیدوار بودیم که پسرمان استعدادش را بیابد و سری میان سرها بشود. به عنوان هدیهی کریسمس یک ساکسوفونِ تِنور برای اُوِن خریدیم و گوردِن باوی، یکی از نوازندگان محلّی، را به عنوان معلّم خصوصی او استخدام کردیم. بعد هم امیدوارانه، چشم به راهِ بهترین نتایج، به انتظار نشستیم.
هفت ماه بعد به همسرم پیشنهاد دادم که اگر خودِ اُوِن موافق باشد، کلاسهای ساکسوفون را ادامه ندهیم. اُوِن با سر قبول کرد. در واقع خودش هم خسته شده بود، اما رویش نمیشد بگوید. چون پیشنهاد این کلاسها را خودش اولین بار مطرح کرده بود، اما هفت ماه طول کشید تا بفهمد گرچه عاشق نواختن کلارنس کلمونز است، نوازندگی ساکسوفون کارِ او نیست و خدا این استعداد خاص را به او نداده است.
من خیلی زودتر این موضوع را فهمیده بودم. نه به این دلیل که او تمارینش را انجام نمیداد، بلکه چون فقط زمانهایی تمرین میکرد که آقای باوی برایش تعیین کرده بود: چهار روز در هفته، نیم ساعت بعد از مدرسه به علاوهی یک ساعتْ آخر هفته. اُوِن گام و نُت را عالی یاد گرفته بود- نه با حافظهاش مسألهای داشت، نه ریهها و نه هماهنگی بین چشم و دست- اما هیچوقت نشنیدیم که بیمقدمه شروع به نواختن کند و با قطعهای جدید ما را غافلگیر کند و خودش را سر ذوق آورد. وقتی هم که زمان تمرینش تمام میشد، ساکسوفون به داخل جعبهاش باز میگشت و تا زمان تمرین یا درس بعدی همان جا میماند. چیزی که من از این رویه میفهمیدم این بود که پسر من هیچگاه در واقع ساکسوفون نمینوازد، بلکه همواره در حال تمرین و مشق کردن است. این خوب نیست. اگر لذّتی در میان نباشد، اصلاً خوب نیست. در چنین شرایطی، بهتر آن است که به سراغ حوزهای دیگر برویم؛ چیزی که استعداد بیشتری در آن داریم و لذّت بیشتری از آن میبریم.
وقتی پای استعداد در میان است، مشق کردنْ معنای خود را از دست میدهد. وقتی کاری را پیدا میکنید که در انجامش استعداد دارید- هرچه باشد، فرق نمیکند- آن قدر آن کار را انجام میدهید تا انگشتانتان خونریزی کنند یا چشمانتان در آستانهی بیرون پریدن از کاسهی سرتان قرار گیرند. حتّی وقتی کسی نیست تا کارتان را گوش کند (یا بخواند، یا ببیند) هر خروجیای یک اجرای جسورانه و رسمی خواهد بود زیرا شما به عنوان خالق، احساس رضایت و لذّت میکنید. این قضیه در مورد خواندن و نوشتن هم صدق میکند، همانطور که دربارهی نواختن موسیقی، ضربه زدن به توپ بیسبال و دویدن نیز صادق است. برنامهی دشواری که من برای خواندن و نوشتن قائل به آن هستم- یعنی هر روز، بلا استثنا، چهار تا شش ساعت- در واقع اصلاً دشوار نخواهد بود اگر از انجامش لذّت ببرید و در آن استعداد داشته باشید؛ اصلاً شاید خیلیهاتان همین الآن نیز چنین برنامهای برای خود داشته باشید. اگر هنوز برای آن میزان از خواندن و نوشتن که دلِ کوچکتان میخواهد، به دنبال اجازهی کسی هستید، خب بفرمایید؛ من این اجازه را به شما میدهم.
اهمیّت حقیقی خواندن آن است که فرایند نوشتن را ساده و صمیمی میسازد و اسناد و مدارک شناسایی لازم را جهت ورود به سرزمین نویسندگی مهیّا و مرتّب میکند. خواندن مداوم، شما را به جایی میبرد (اگر دوست دارید، آن را «قلمرو ذهن» بنامید) که در آنجا میتوانید مشتاقانه و فارق از خودآگاهی مشغولِ نوشتن شوید. همچنین دانشِ شما را نسبت به آنچه تا به حال انجام شده و آنچه هنوز انجام نشده است، تدریجاً افزایش میدهد و متوجّهتان میسازد که کدام اثر، مبتذل و کدامیک سرزنده است، چه آثاری هنوز کار میکنند و کدام آثار در حال جان دادن بر روی صفحات کاغذ هستند و کدامها دیگر مردهاند. هر چه بیشتر بخوانید، بهتر میتوانید قلمتان را از احمقانه رفتار کردن حفظ کنید.
ادامه دارد...