اشاره: این مطلب برای شماره 1 مجله «فرم و نقد» ترجمه شده است.
گناه و رستگاری
آنتونی اندرسون
ترجمه: محمّد سجادی
در انجیل، چنانکه در «مرشد و مارگاریتا» نیز، خواننده به حس نفرتی از پونتیوس پیلاطس، حاکم بدنام یهودا، دست مییابد. در هر دو متن، این پونتیوس پیلاطس است که یسوعا ناصری- واعظی خانه بدوش و بیآزار- را به مرگی دردآور با صلیب محکوم میکند. احتمالاً آنچه او را نفرتانگیزتر میسازد این واقعیت است که پیلاطس خودْ به روشنی آگاه است که یسوعا بجز یک تخطی جزئی در سخنرانیاش دربارهی سزار، گناهی ندارد. اگرچه پیلاطس نهایتاً این فرصت را مییابد که یسوعا را آزاد سازد، اما بدلیل مصلحتاندیشیهای سیاسیِ خود، به این فرصت پشت میکند. علی رغم شکست مسلّم او در اقامهی اخلاق، خواننده پس از خواندن رمان قادر است نسبت به حاکم، حسی سمپاتیک نیز داشته باشد. طیِ بازگویی هنرمندانهی بولگاکوف از این داستانِ انجیلی، خواننده این توانایی را مییابد که شرایط پیلاطس و منطقی را که پشت تصمیم شوم او نهفته بوده است بهتر درک کند. به علاوه، بولگاکوف داستان را بیش از آنچه در انجیل آمده است ادامه میدهد و پشیمانی زجرآور پیلاطس را نیز در کنار تلاشهای او برای جبرانِ فاجعهای که بار آورده است، به مخاطب ارائه میکند. از شخصیتِ تکبُعدی داستان انجیل بسیار راحتتر میتوان نفرت داشت تا از مردی که در «مرشد و مارگاریتا» با او برخورد میکنیم و به شناخت دقیقی از او میرسیم.
با پذیرش این مسأله که پیلاطس با تصویب کردن اعدامِ فردی بیگناه عملی نهچندان اخلاقی انجام داده است، خواننده باید به زمینههایی که منجر به این تصمیم شدهاند نیز توجه داشته باشد. ما در بدو ورود پیلاطس به رمان، در مییابیم که او هماکنون از سردردی عظیم و کورکننده رنج میبرد. وقتی این دردِ فلجکننده به اوج میرسد، پیلاطس در توهّمات خود به سراغ فنجانی حاوی سم میرود تا مگر به رنج خویش پایان دهد. در موقعیتی دیگر نیز سرِ سزار را بر روی بدن یسوعا توهّم میکند و این توهّم با تابش آفتاب بر حیاط قصر نیز زایل نمیشود. بولگاکوف این امر را بر همگان روشن میسازد که هر کسی در شرایط فیزیکی پیلاطس ممکن است در انجام وظایف سیاسی خود اندکی از منطقِ مطلق عدول کند.
چنانکه گویی عذابِ سردردی شدید کافی نیست، پیلاطس در زندگی با موقعیتهایی مواجه میشود که باید با خلأهای عاطفی دست و پنجه نرم کند. او حاکمی رومی است که برای انجام وظیفه به سرزمینی دور و بیگانه فرستاده شده است. همدم او در این رمان تنها یک سگ است و این، وی را از نمونهی انجیلیاش، که لااقل یک همسر داشت، نیز تنهاتر میکند. آدمهای اطراف او عبارتند از یک منشیِ سایکوپات، سربازهایی وحشی و محکومین به اعدام که وظیفهی سنگین تصویب یا رد کردن حکم آنان بر دوش پیلاطس است.
به علاوه، اگر از منظر قانونی و سیاسی به پروندهی یسوعا بنگریم، در خواهیم یافت که پیلاطس بجز کشتن این واعظ تقریباً چارهی دیگری نداشته است. یکی از دلایل اصلی این امر آن است که یسوعا با سخنرانی علیه سزار و قدرت فرمانرواییاش دست به توهینی نابخشودنی زده و خودش نیز در این باره تردیدی ندارد و به این عمل معترف است. در قانون فقط یک مجازات برای چنین توهینی پیشبینی شده است: اعدام. بنابراین، اقدام به رها کردن یسوعا از بند، تبعات گزافی را در پی خواهد داشت. این اصلاً تصادفی نیست که پیلاطس سر سزار را بر روی بدن یسوعا تصوّر میکند؛ او بخوبی میداند که هرگونه سرپیچی از دستورات سزار، نتایجی زیانبار و دردناک برای حکومت و چه بسا زندگی او به دنبال خواهد داشت. پر واضح است که اکثر خوانندگان، اگر نگوییم تمام آنها، در صورت قرار گرفتن در چنین شرایطی که هر تصمیم اشتباهی ممکن است به قیمت مرگ و زندگی تمام شود، دقیقاً همان کاری را میکردند که پیلاطس انجام داد.
اگرچه پیلاطس نهایتاً مجبور میشود اعدام را تصویب کند، خواننده به وضوح شاهد است که او پیش از آن، از هیچ تلاشی برای نجات دادن یسوعا کوتاهی نمیکند. وقتی پیلاطس دارد به سخنان او گوش میدهد، مشخص است که تمایلی به مرگ این مردِ بیگناه ندارد. او ابتدا جرمی که مستحق مجازات باشد نمییابد و حتّی بر آن میشود که حکم را با کلّی ملغی اعلام کند تا اینکه متوجه میشود یسوعا علیه سزار سخنانی بر زبان رانده است. وقتی هم که میخواهد دربارهی این جرم از یسوعا اعتراف بگیرد، طی یک عمل استراتژیک، در جملهی «آیا چنین سخنانی گفتهای یا نه؟» بر روی واژهی «نه» تکیه کرده، آن را محکمتر و مشخصتر ادا میکند. پیلاطس حتّی پیش از آنکه یسوعا لب به سخن بگشاید به او اخطار میدهد که هر کلامی علیه سزار، مرگی دردناک را در پی خواهد داشت. حتّی پس از آنکه یسوعا اعترافاتش را آغاز میکند، پیلاطس برای نجات دادن او از تلاش دست نمیکشد و به همین جهت در سؤالی استراتژیک از او میپرسد که آیا سخنانی را که به یهودا گفته است فراموش کرده یا نه. وقتی این حربه نیز کارگر نمیافتد، پیلاطس آخرین تلاش خود را برای نجات یسوعا به کار میبندد و از قیافا تقاضا میکند که یسوعا را بجای برابا عفو کند چراکه اعمال یسوعا به اندازهی جرمهای برابا فجیع نیستند. اینگونه است که خواننده نمیتواند تلاشهای مکرّر پیلاطس برای نجات یسوعا را نادیده بگیرد.
حین فرایند اعدام، مشخص میشود که پیلاطس هنوز به فکر یسوعا هست. او ترتیبی میدهد که پیش از اعدام، مایعی بیهوش کننده به یسوعا خورانده شود. با این اوصاف، وقتی جلّاد با فرو بردن نیزهای در قلب یسوعا به رنج او پایان میدهد، خواننده با خود چنین میپندارد که شاید دستورِ این مرگ سریع را هم پیلاطس داده باشد. ما شاهد هستیم که پیلاطس تا واپسین لحظات عمر یسوعا در تلاش است که از رنج او بکاهد و اعدامش را بگونهای سریع و غیر تحقیرآمیز اجرا کند.
بعد از آنکه اعدام به پایان میرسد، پیلاطس، در خفا دستور مرگ یهودا اسخریوطی را صادر میکند. او چنین فرمانی را تحت این پوشش صادر میکند که باید یهودا را از دست دشمنانش (احتمالاً یعنی دوستان دیگر یسوعا) "نجات" داد، زیرا آنها قصد دارند تا یهودا را همان شب به جرم خیانت به عیسی، به هلاکت برسانند. یک تفسیر از این ابتکارِ پیلاطس (نظریهی «قتل مشفقانه») آن است که او میخواسته یهودا نیز در مقایسه با مرگی که دشمنانش برای او تدارک دیده بودند، به مرگی سریع کشته شود. بنابراین به افراد خود دستور داده است که او را طوری بکشند که کمترین رنج را بکشد زیرا این به احتمال زیاد خواستهی خودِ یسوعا بوده است؛ البته در صورتی که چارهای بجز کشتن در میان نباشد. اما تفسیری مرموزتر هم برای این قتلْ متصوّر است و آن اینکه پیلاطس میخواسته خودش از خائنِ به یسوعا انتقام بگیرد و از همین رو افراد خودش را فرستاده تا عدالت را دربارهی او اجرا کنند. به این طریق، او توانسته است تقصیر را به گردن دیگری انداخته، وبالِ کشتن بیجهت یسوعا را از شانههای خود برگیرد. در هر دو حالت، خواننده میبیند که مرگ یسوعا هنوز وجدان پیلاطس را رها نکرده؛ چیزی که برای چنین حاکمی دور از انتظار به نظر میرسد زیرا او قاعدتاً تا به حال افراد زیادی را به چنین مرگ دردناکی محکوم کرده است.
ندامت و پشیمانیِ بیفایده، همان شب به سراغ پیلاطس میآید. ابتدا او اصلاً نمیتواند بخوابد و این در حالی است که تنها همراه او سگش، بانگا، است. وقتی هم نهایتاً به چُرتی پریشان فرو میرود، خود را در حال قدم زدن به همراه بانگا و یسوعا میبیند. در این رؤیا، او و یسوعا دربارهی مسائل مهمی گفتگو میکنند و هر دو به این نتیجه میرسند که اولاً اعدامِ آن روز یک «سوءتفاهم» بیش نبوده و اصلاً چنین اتفّاقی، در واقع، رخ نداده است، و ثانیاً اینکه بزدلی بدترین گناه است. پیلاطس در این زمانْ خواب و بیدار است و از نالهی بانگا و نور ماه در عذاب. او در مییابد که به واقع، مردی بیگناه را کشته است، مردی بزرگ، تنها مردی که میتوانست او را درک کند و یاریرسانش باشد. او متوجه میشود که بزدلی و عدم تواناییاش در انجام آنچه میدانسته صحیح است منجر به از دست دادن این دوست و راهنما شده، و عذابی بیپایان را در وجدان او برای همیشه بجای گذاشته است.
مواجهه با عدم توانایی پیلاطس در انجام آنچه میدانسته صحیح است، خواننده را براحتی به سوی متنفر شدن از او سوق میدهد. با این حال، بولگاکوف داستان را از زاویه دید پیلاطس روایت میکند و این، سبب میشود که ما بتوانیم آشکارا شرایطی که منجر به تصمیم او شده است را رصد کنیم. ما همچنین شاهد پشیمانی دردناک پیلاطس و تلاش او برای تاوان دادن- اگر نگوییم جبران کردن- بابت اشتباهش هستیم. بِراستی، اینکه او مرتکب گناه شده کاملاً بارز است؛ اما بارزتر آن است که با وجود این، وی برای رستگار کردن خویش، از هیچ تلاشی فروگذار نکرده است.