اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما میتوانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.
صبر کنید!
«قمر
در عقرب» را به علاوهی سایر داستانها و نیز کامنتهایتان در «پایگاه نقد داستان»
خواندم و آنچه اینک میگویم، ناظر به تمام آنها، به ویژه «قمر در عقرب»، است.
رفیق من، داستان شمهای از هنر است و هنر مجموعهای است از
مدیومهایی که اساساً با ناخودآگاه انسان در ارتباط هستند. مبدأ و مقصد بنیادین
هنر، ناخودآگاه ما و حسها و حسیات ماست. به عبارت دیگر، هنر از دل بر میآید و بر
دل مینشیند. دل نیز مسکن حس و خود ساکن ناخودآگاه است. بنابراین،
داستان راستین، داستانی است که اساساً بدون دخالت نویسنده و خودآگاهیاش شکل
بگیرد. نویسنده که موجودی است متشکل از دو ساحتِ خودآگاه و ناخودآگاه، در مقام
نویسندگی، تنها وظیفهی روایت داستان را عهدهدار است، نه ساختن آن را. به دیگر
سخن، شکلدادن داستان، مسؤولیت بُعد ناخودآگاه است و قوام دادن آن مأموریت لایهی
خودآگاه. اگر نویسنده بخواهد با ارادهی شخصی، شخصیت بپردازد، ماجرا بسازد، کنش
خلق کند، نماد بیافریند و شیوهی روایی انتخاب کند، در واقع اصلاً داستاننویسی
نکرده است. شیوهی روایی، انتخابکردنی نیست. هر داستانی، آن زمان که در حس
نویسنده صورت بپذیرد و بر ناخودآگاه او واقع شود، شیوهی روایی مختص خویش را با
خود میآورد. تنها کاری که نویسنده باید خودآگاهانه و ارادی با داستان بکند، این
است که ناخودآگاه خویش و حس داستان را هر چه بهتر واکاود تا بتواند بهترین و درستترین
واژهها را برای انتقال آنها به خواننده، بر روی کاغذ بنویسد.
بنابراین، هر وقت دیدید که دارید برای چگونه آغاز شدن
داستان، چگونه پایان پذیرفتنش و چگونه روایت شدنش تصمیماتی ارادی میگیرید، بدانید
که آن داستان، اصطلاحاً داستانبشو نیست و اصلاً مال- وجودِ- شما نیست. ساختارشکنی
و نمادپردازی و مفهومسازی و... گزافههایی هستند که جوّ جاهل ادبیات امروزی در سر
نوقلمان میکند و هیچ کارکردی بجز منحرف کردن قلم از مسیری ساده و انسانی و در
افکندن آن به منجلاب خودستایی، پیچیدهنمایی و متفاوتگراییِ مبتذل ندارد.
لطفاً جایگاه خویش را بشناسید و فعلاً به جای تحلیل ادبی،
سعی کنید که پروژه و سوژهتان، فقط نوشتن باشد. نوشتنِ مسائل سادهی فردی و دغدغههای
کوچک شخصی. حرفهای بزرگ و ساختارهای پیچیده اصلاً چیزهای مهمی نیستند. واژههای
متظاهر، اما نادرست؛ نگارش خودنما، اما اشتباه از اشکالات رایج نوشتههای شما
هستند که اینک پس از پنج سال نوشتن، باید به چشم خطر و آسیب نیز به آنها نگاه کرد.
اساسیترین اشکال نوشتهتان، اما، آن است برای
"ساختن" آن تلاش کردهاید، نه برای نوشتنش. کار شما به عنوان نویسنده، نوشتن
داستان است، نه ساختن داستان. داستانی اگر داشته باشید، خودش در ناخودآگاهتان
ساخته میشود؛ شما فقط باید آن را به نگارش درآورید. تلاش شما باید در نثرنویسی
باشد که نخستین گامش درستنویسی و سادهنویسی است. چیزی
که در آن دچار مشکل هستید. به واقع، در نوشتهی حاضر، در آنچه وظیفهی شما نبوده،
سعی بسیاری کرده، اما از آنچه مسؤولیت اصلیتان بوده، باز ماندهاید.
برایم در بخشی از یادداشتتان اینگونه نوشتهاید:
«دوست داشتم بیشتر از فضاسازی و گفت و گو و کنشهای شخصیتها
بنویسم اما در این صورت حجم کار بالا میرفت پس بیشتر به نوشتن چهارچوب داستان
بسنده کردم. چندین دفعه کار را
ویرایش کردم، فقط سه بار پرده ی آخر را عوض کردم و پنج بار هم ترتیب روایی داستان
را تغییر دادم. اما هنوز هم احساس میکنم، اثر برای بهتر شدن جای کار زیادی دارد.»
کدام فضاسازی؟ کدام شخصیت؟ اصلاً فضا چیست؟ فضا، محیط عامی
است که در ارتباط با شخصیت، خاص میشود. محیط شما- که خوابگاه باشد- آنقدر مخدوش و
است و مبهم که حتی عام هم نیست که بخواهد خاص شود. از شخصیتتان چه میدانیم؟ تنها
یکی دو جمله که دیگران دربارهی او میگویند. راست میگویند؟ اغراق میکنند؟ اصلاً
معلوم نیست. بجای اینکه راوی اول
شخص به ما کمک کند که شخصیت شما را از نزدیک بشناسیم، ما را از او دور کرده است
زیرا حقیقتِ وجود او را به ما نمینمایاند و در عوض دربارهی افراد و اماکن و
اشیاء زیادهگویی میکند و چیزهایی میگوید که نه تنها شخصیت او را شفاف نمیسازد،
بلکه ماجرایی را هم به صورت سرراست تعریف نمیکند و از این روست که این توضیحات،
در حد لاطائلاتی خستهکننده تنزل پیدا میکنند. چه خوب که بیشتر از این به توضیح
دربارهی حواشی و گفتگوها نپرداختید، چون در غیر این صورت، شاید خواندن نوشتهتان
تا انتها ملالآور و بلکه ناممکن میشد. وقتی شخصیتی وجود ندارد، فضایی ساخته نمیشود،
ماجرا بسیار دیر و مبهم آغاز میشود و بر شوکی انتهایی- که نوشته را یک بار مصرف
میکند- بنا شده است و راوی و نوع روایت، ضد نقیض عمل میکنند، چه چیز میماند که
آن را «چارچوب داستان» بنامیم؟ سه بار "پرده آخر"- مگر نمایشنامه است!-
را تغییر دادهاید و پنج بار ترتیب روایی را. این
یعنی داستان را کاملاً مکانیکی و خودآگاه سرهم کردهاید. حتی نمیشود گفت که آن را
ساختهاید چون عدم تعین از سر و روی نوشته و البته از کلام خودتان میبارد. اینک
فکر میکنید که اثر برای بهتر شدن جای کار زیادی دارد. چرا فکر میکنید که این
نوشته خوب است و برای بهتر شدن جای کار دارد؟ چرا عنوان «اثر» را به نوشتهی خود
اطلاق میکنید؟ حقیقت آن است که این نوشته برای داستان شدن و اثر بودن است که جای
کار بسیار زیادی دارد.
دوستانه به شما توصیه میکنم که افق دید خود را پایین
بیاورید. بزرگترین نویسندهها هم در اواخر عمر خویش، نوشتههای خود را خوب نمیدانند.
نباید فکر کنید که چون اندک تحلیل مخدوشی دربارهی ادبیات دارید، نوشتههاتان داستانهایی
قابل قبول و درخور ارائه هستند. آنچه در این نوشته- و نوشتههای دیگرتان نیز-
آشکار است، این حقیقت است که مسیر نوشتن و اصلاً برخوردتان با مقولهی داستان از
اساس دچار اشکال است و در نخستین گامهای نگارش- نوشتن
و داستاننویسی که فعلاً بماند- نیز اشتباهاتی آشکار دارید. صمیمانه از شما میخواهم
که هیچوقت داستان خود را تحلیل نکنید و با ذهن تحلیلگر نیز به نوشتن داستان مشغول
نشوید. تمام تحلیلهایی که از نوشتههای خود دارید، غلط است. مواجههتان با ادبیات
و داستان بکلّی اشتباه است. بدون قدم نهادن بر پلهی نخست، خود را در پلههای
چندمین میبینید. صبر کنید. صبر کنید تا اگر داستانی برای گفتن دارید، خودش خبرتان
کند. تا آن زمان بر روی نثرنویسیتان کار کنید، بدون تحلیل، داستان بخوانید و
همچنان- حتی پس از «پنج سال و بیشتر»-
آمادهی برداشتن اولین گام در نوشتن باشید.
با سلام.
این نوشته تان را باید به تمام کارگاه های داستان نویسی فرستاد..از بس که خوب است. در کارگاه های این روزا متاسفانه همه کار میکنند جز داستان نویسی....