سینمای بی سواد، سینمای بی لیاقت
سینما یک مدیوم بیانی صنعتی و رسانهای است و به دلیل همین دو ویژگی، برای جان گرفتن ناگذریر است که بیواسطه و بلافاصله با مردم ارتباط برقرار کند. اما مردم اجباری ندارند تا از طریق این مدیوم مخاطب حرفهای فیلمساز قرار گیرند. پس فیلمساز برای بیان خویش در این حوزه چارهای ندارد جز اینکه با مخاطب خویش وارد معامله شود. چیزی بدهد و در قبال آن، مخاطب را با خود به سالن بیاورد تا پای حرفهای او بنشیند. آنچه در این معامله باید از سوی فیلمساز در اختیار مخاطب قرار میگیرد، قصه است. فیلم بی قصه، به واقع کالبدی است فاقد جان که توانایی ارتباط با مخاطب را ندارد. مخاطب سینما با قصه است که جذب سالن نمایش میشود. اگر قصهای سر و شکل دار وجود داشت، فیلمساز میتواند با طیف عظیمی از مردم (شریفترین مخلوقات الهی) به مواجهه بنشیند. یک مواجههی حسی که تنها مختص چنین مدیومی است.
پس قصه گفتن، لیاقت میخواهد و نصیب هر کسی نمیشود. همچنین شعور میخواهد و بلدی میطلبد و بنابراین با تبنلی و خودبزرگ بینی به دست نمیآید. فقدان شعور، بلدی و لیاقت قصهگویی چیزی است که سینمای ما شدیداً از آن رنج میبرد و فیلمهای روز سوم جشنواره، به علّت ابتلا به همین بیماری، نمونههایی قابل طرح و توجّه از همین سینمای بی سواد و بی لیاقت هستند.
قیچی (هنر و تجربه) – کارگردان: کریم لکزاده
بدترین فیلمی که تا به اینجای جشنواره در بخش هنر و تجربه دیدهام. یک توالی تصویری مَنگ و خامدستانه که نه تنها قصه ندارد، بلکه حتی فاقد موضوع است. با ارفاق میتوان گفت یک خط ایده دارد که آن را هم از یاد میبرد و خودش در خودش سرگشته و گم میشود. نابلدی از سر و روی اثر میبارد و این معضل را نه بازی گیج بازیگر جبران میکند و نه میشود آن را در پشت ژست اخموی فیلمسازش پنهان کرد. این اثر ناچیز و بیمایه از فرط گزافگویی و ادعاهای واهی منزجر کننده است و مقایسهی آن با شاهکارهایی چون "جنایت و مکافات" و "در انتظار گودو" پیش از آن که گواهی بر بی خردی صاحب سخن باشد، بی ارج کردن ادبیات و توهین به بزرگانی چون داستایوسکی و بکت است.
ابد و یک روز (نگاه نو / سودای سیمرغ) – کارگردان: سعید روستایی
اثری ورّاج و رودهدراز که تا انتها در مرحلهی مقدمه باقی میماند زیرا مشخصاً توانایی طرح داستان و پیشبرد آن را ندارد. موضوعی که فیلم با آن تمام میشود چیزی است که از اواسط فیلم آغاز میگردد و فیلمساز در این برگزاری دیرهنگام حتی به لحاظ پرداخت شخصیت ها نیز سست و فریبکار عمل میکند، به طوری که ما از خواهرها جز اشک ریختن و احیاناً یک کنش دیگر چیزی نمیبینیم و به لحاظ شخصیتی تفاوت چندانی بین آنها شاهد نیستیم. البته در کلام خیلی چیزها میشنویم اما در تصویر- که خاستگاه اساسی و اصلی درک و دریافت ما در سینما است- چیزی دستگیرمان نمیشود. فیلمساز- و فیلمنامهنویس- نمیتواند ما را قانع کند که چگونه شخصیت الوات داستان که بر اعتیاد و خلافکاریاش تأکید فراوان شده است، میتواند این مقدار دلسوز باشد و دغدغهی خانواده داشته باشد. از سوی دیگر نیز ابداً باورپذیر نیست که برادر بزرگتر با تمام تلاشهایی که از او در جهت سر و سامان دادن به خانواده میبینیم و رفتار مسؤلانهای که کم بر آن تأکید نمیشود، شخصیتی باشد که برای وسعت دادن به مغازه و کسب و کار خویش، حاضر به فروختن خواهرش شده باشد. این شخصیتپردازی اشتباه و نتیجهگیری تحمیلی، یک فریبکاری آشکار است که تنها کارکردش پنهان کردن نابلدی فیلمساز است. لحن کمیک، ریتم تند و تدوینی که گاهی بد نیست نیز به این پنهانکاری کمک کردهاند و از قضا خیلی هم ناموفق نبودهاند و چه بسا همین ضربآهنگ سریع- وقتی در مقایسه با فیلمهای غالباً کشدار امروزی قرار میگیرد- و نیز بار کمیک اثر- که البته بیشتر بر بازی بازیگران و کلام استوار است تا موقعیت و داستان- توانستهاند تماشاگر را تا انتها همراه فیلم نگاه دارند.
هفتماهگی (سودای سیمرغ) – کارگردان: هاتف علیمردانی
اصلاً جای صحبت کردن ندارد. یک فیلم بی قصه، بی شخصیت و آماتوری است که از تمام ساختههای فیلمسازش عقبتر است و بازیهای بد، اغراقآمیز و کنترل نشدهی بازیگرانش بیش از پیش به آن آسیب زده است. "هفتماهگی"، آنچنان که مینماید، نه دربارهی بچه است، نه بارداری، نه روابط زن و مرد و نه هیچ چیز دیگر. فیلم مطلقاً در آغاز کردن قصهای مشخص و تبیین حرفی معین و بسط و تحلیل موضوعی اجتماعی- چنانچه پیش از این از فیلمسازش اندکی سراغ داریم- ناتوان و درمانده است.
ایستاده در غبار (سودای سیمرغ!) – کارگردان: محمدحسین مهدویان
سیاهمشقی است تکراری که فیلمسازش از آن خلاصی ندارد. نمیداند که مستند میسازد یا دوست دارد در حوزهی سینمای داستانی فعالیت کند. وجه منفی قضیه اما آنجاست که این سردرگمی در اثر قبلی فیلمساز کمتر دیده میشد، اما در اثر حاضر، تقلید ناآگاهانه از "چ" حاتمیکیا (خصوصاً در تیتراژ آغازین) از یک سو و تقلید آگاهانه از "روایت فتح" شهید آوینی از سوی دیگر، هم عیان کنندهی سردرگمی مذکور است و هم به لحن فیلم آسیب جدی میرساند.
اما مشکل اساسی فیلم در این است که اگر جایگاه احمد متوسلیان در دنیای واقعی را فراموش کنیم، در خواهیم یافت که این فیلم شخصیتی از این فرد به ما ارائه نمیدهد و نتیجتاً دغدغهی او را به دغدغهی ما تبدیل نمیکند و در این شرایط پیگیری سرنوشت او مسألهی ما نمیشود و اهمیت خود را از دست میدهد. فیلم اطلاعات زیادی از احمد متوسلیان در اختیار ما قرار میدهد، اما همگی در حکم اجزایی باقی میمانند که در شکلدهیِ یک کلّ معین ناتوان هستند. به راستی معرفی مطوّل این شخصیت در کودکی و نوجوانی- با زمان قابل توجهی که در ابتدای فیلم برای آن صرف و تأکیداتی مکرّری که بر آن میشود- در شناخت شخصیت، اهمیت پیدا کردن ماجرا و سرنوشت کاراکتر برای ما و حتی در ارتباط با ادامهی فیلم چه جایگاه و کارکرد مفیدی دارد؟ در ادامه هم که جز محکم بودن وی در جایگاه فرماندهی و رئوف بودنش در عالم خارج از سپاه چیزی از او نمیبینیم. آیا همین دو عنصر کافی است تا ما بتوانیم از یکی از بزرگان و فرماندهان هشت سال دفاع خود سخن بگوییم؟
در سینما مواجههی غیر شخصیت پردازانه با یک انسان بزرگ (خصوصاً شخصیتی واقعی) و پرداختن به وقایع زندگی او در غیاب یک سیر مشخص و منطقی به لحاظ داستانی و دراماتیک، بیش از شناساندن وی به مخاطب در تثبیت نسخهای کم ارج تر از او (نسبت به واقعیت) در ناخودآگاه تماشاگر میانجامد. البته مخاطبی که احمد متوسلیان را خارج از این فیلم میشناسد و به او و تمام هم کیشان محترم او سمپاتی دارد، میتواند این سمپاتی را در خودآگاه خویش فعال سازد و از این فیلم نه به عنوان فیلمی که متوسلیان را معرفی میکند، بلکه به عنوان اثری که از متوسلیان (شخصیت محبوب مخاطب) سخن میگوید- هرچند آشفته و غیر سینمایی- راضی باشد.
زمانی این فیلم میتوانست خوب و قابل توجه باشد که میتوانست ما را به درونیات و حالات و محاکات خاص او- هرچند بسیار اندک- نزدیک کند، نه اینکه خاطره تعریف کند و دائماً با لانگ شات هایی که از وی میگیرد به جای آنکه ما را با او نزدیک کند، مدام در حال فاصله گذاری بین ما و او باشد و از این طریق، محیط و رویداد را مهم تر از خودِ او جلوه دهد. دوربینی که همواره متوسلیان را در عمق و پسزمینه قرار میدهد و توجه ما را بیش از آنکه به او جلب کند به گل و گیاه و در و دیواری که در پیشزمینه قرار دارد پرت میکند، هرگز نخواهد توانست حتی پوستهای ظاهری از این شخصیت بزرگ را به تصویر بکشد. به علاوه، استفاده از دوربین شانزده میلیمتری نه تنها حسن کار نیست، بلکه نشان از نابلدی و ناتوانی فیلمساز دارد. ناتوانی در ساختن مستندی که به لحاظ تکنیک و فرم امروزی باشد، نه اینکه از نوستالژی بازی سوء استفاده کند و اثری بسازد که بر خلاف میل شخصیاش- چنانچه خود ادعا میکند- فاقد سرگرمی و جذابیتهای بصری باشد.
متأسفانه نابلدی در بیان سینمایی، "ایستاده در غبار" را به اثری ضعیف بدل کرده است که گاه بر ضدّ نیّت ابتدایی سازندهاش در سمپاتیک کردن شخصیتی به نام احمد متوسلیان عمل میکند و تمام زحمات و مشقّاتی را که برای بازسازی وقایع و صحنههای مربوط به سی سال پیش کشیده شده است، نقش بر آب میسازد و تلف میکند.
سخنگوی خوب کسی است که ابتدائاً بتواند سخن بگوید و پیش از چه گفتن، چگونه گفتن بلد باشد، چراکه حتی اگر سخن خوبی داشته باشد اما نتواند آن را خوب بگوید، در واقع سخنش را منعقد نکرده و به مرحلهی وجود نرسانده است و بنابراین اصلاً صاحب آن سخن نیست و اگر به اصل سخن ضربه نزد، لا اقل تباهش خواهد ساخت. چگونگی سخن گفتن خوب نیز در غیاب مدیوم معنایی ندارد. مدیوم هم انتخاب کردنی و دلبخواهی نیست. مدیوم خاص هر کس از شخصیت خاص آن شخص بر میآید. بخش فرمیک این مدیوم را زندگی و زیست فرد تعیین میکند و بخش تکنیکالش را تجربیات خود فرد و آموختههایش. بنابراین اگر مدیوم بیانیمان سینما است، باید سینما بلد باشیم و بیان سینمایی را بفهمیم و اگر نه، چون ایستاده ای در غبار گیج و گنگ خواهیم ماند و تا همیشه در انتظار "چه" پرستانِ "چگونه" گریز- که همواره در پی موضوع و مضمونِ برآمده از ایدئولوژی زدگی هستند، نه محتوای نشأت گرفته از فرمی انسانی و هنری- خواهیم نشست تا با ستایشهای مخربشان نفس ما و جان هنر را، با هم، بگیرند.
سینمای کافینِتی
در روز دوم جشنواره، فیلمها چندان تفاوتی با روز نخست نداشتند؛ همه بی شخصیت، بی قصه، بی کشش و خسته کننده. تنها چیزی که در روز دوم پررنگتر بود، استفادهی تعداد قابل توجهی از تماشاگران داخل سالن برج میلاد- که همگی اهالی فن هستند و در شمار فرهیختگان به حساب میآیند- از تلفن همراه در حین پخش فیلمها بود. امروز آنقدر تعداد صفحات نورانی تلفنهای همراه به هنگام ورق زدن صفحات اینستاگرام و تلگرام در تاریکی سالن به چشم میخورد که سالن بیشتر شبیه کافینت شده بود.
در این میان دو نکته بسیار قابل تأمل و تعجب بود. نخست آنکه چگونه است که مسؤلین ما این صحنهها را مشاهده نمیکنند و به جای توجه به وضعیت اورژانسی سینمایی که دارد در تبِ بیمخاطبی میسوزد ترجیح میدهند که سر در خنکای برف فرو برند و از عدم ورشکستگی سینما سخن بگویند. ورشکستگی مگر شاخ و دم دارد، حضرات؟! ورشکستگی بدتر از اینکه خودِ اهالی سینما و به اصطلاح مخاطبین خاص و باسواد این مدیوم- نه حتّی مخاطب عام- نیز رو به پرده بنشینند و به جای تماشای صفحهی عریض نقرهای مشغول نظارهی صفحات چند اینچی موبایل خود شوند؟ توهین از صریح تر هم در سینما داریم؟
نکتهی دوم اما که بیشتر به طنز شبیه است، آن است که همان جماعت موبایل به دست که بعضاً در حین پخش فیلم به تبادل و اشتراک گذاری اطلاعات نیز مبادرت میکنند و گاه صدای پچپچ و خندههای ریز ایشان نیز در خلال پخش فیلم به گوش میرسد، به محض روشن شدن چراغهای سالن، به ناگاه مشغول تشویق میشوند و در ادامه، تحلیلهایی عجیب و غریب دربارهی فیلمبرداری "فوق العاده" یا تدوین "مثال زدنی" یا . . . ارائه میدهند و با حرارتی شگفتآور از دوست داشتن یا نداشتن فیلم سخن میگویند!
به هر روی ما که نه مسؤلیم، نه فرهیخته. لذا اولاً به جای انکار وضعیت بد موجود سعی میکنیم هشدار دهیم و اعلام خطر کنیم و ثانیاً در شمار موبایل به دستان نیز جای نمیگیریم و تلاش میکنیم صراحتاً مواضع و نظراتمان را دربارهی آنچه دیدهایم بیان کنیم چراکه باور داریم که اساسیترین علاج این وضعیت خطرناک چیزی جز نقد صریح نیست.
یک شهروند کاملاً معمولی (هنر و تجربه)
یک پسرفت کاملاً علنی. مجید برزگر در آخرین ساختهی خود، از آثار بد قبلیاش به مراتب عقبتر است و بیماری هنر و تجربه بازی اش وخیمتر شده است. این فیلم- که از نسخهی مشابه پارسالیاش، "احتمال باران اسیدی"، نیز ضعیفتر است- تمام عناصر یک فیلم "تجربی" و "هنری" را دارد. سکانسهای طولانی، کشدار و طاقتفرسا؛ سکوت بی منطق و عصبی کنندهی بازیگران؛ عدم استفاده از موسیقی و بعضاً جایگزین کردن آن با افکتهای نامربوط صوتی؛ دوربین روی دست یا دوربینی که از بازیگران میترسد و دائماً دور از آنها کز میکند؛ قابهای خالی و نماهایی متعدد از در و دیوار و اشیاء و حیوانات. این هنری است که به واسطهی مخاطبگریزی و نگاههای عاقل اندر سفیه سازندگان نابلد، نام هنر بر آن گذاشتهاند. همین هنر قلّابی است که "یک شهروند کاملاً معمولی" را مضحک، غیر سینمایی و غیر قابل نقد کرده است.
جشن تولّد (نگاه نو)
یک تیتراژ نسبتاً قابل قبول، یک موسیقی مناسب، و یک بازی متوسط رو به خوب. همین و بس. فیلم از تیتراژ به بعد غیر قابل تحمل است. نه شخصیت میسازد، نه فضا. قصه هم که مطلقاً ندارد. تمام هدفش بازسازی مستنداتی است که شاید میتوانستند ملاتی مناسب برای ساخت یک مستند خوب باشند، اما فیلم کنونی در غیاب قصه و با وجود مفهومزدگی اسفبار فیلمساز تبدیل به یک اثر شلخته و گیج شده است. بَدمَن فیلم ابداً ساخته نمیشود و فقط اعمال وحشتناک او به تصویر کشیده میشود. نه معلوم است که کیست، نه مشخص است که چرا و چگونه به این شهر حمله کرده و در پی تخریب حرم است. تمام اطلاعاتی که میبایست شخصیت منفی فیلم را برای ما بسازد و باورپذیر نماید، مفروض گرفته شدهاند و بنابراین اساس درگیری و کشت و کشتار مجهول و پرداخت نشده باقی میماند. باقی شخصیت ها نیز هیچ کدام ساخته نمیشوند و فیلمساز سعی دارد با گنجاندن مقدار بسیاری اشک و آهِ سانتیمانتال، این خلأ را پر کند. وقتی دوربین روی دست فیلمبردار- که بی موضع، غلط و ناشیانه است- و نیز بازیهای بسیار بد و کودکانهی بازیگران (به جز علیرام نورایی که اصلاً بد نیست) را به این اوضاع ملالانگیز بیافزاییم، به اثری دست خواهیم یافت که از حد استاندارد بسیار پایینتر است. مفهومزدگی فیلمساز نیز در "مظلومنمایی" مسلمانان، تیر خلاص به این فیلم است و آن را کاملاً از پا درآورده است. فیلمساز از یک سو دلش به حال مظلومیت مسلمانان میسوزد اما هم دیدن لحظهی کشته شدن زن و بچه های کوچک را تاب میآورد و هم بیرحمانه آن را در مقابل دیدگان ما قرار میدهد. واقعاً مظلوم نمایی به چه قیمتی؟ به قیمت خراش دادن حس مخاطب و مشمئز ساختن تماشاگر نسبت به اشخاص خوب داستان؟ با این رویه آیا فیلم بر ضد مفهومات مفروض فیلمساز عمل نمیکند؟
دلبری (سودای سیمرغ)
میخواهد کاری را انجام دهد که شدنی نیست؛ اینکه بدون دیدن فردی با او همذات پنداری کنیم. به همین دلیل دوربین را جای کاراکتر جانبازِ قطع نخایی فیلم قرار میدهد و بدین ترتیب ما همواره تنها POV او را در برخورد با دیگر افراد شاهد هستیم و همه به هنگام سخن گفتن با او رو به دوربین قرار میگیرند و مونولوگ میگویند. این تمهید، اما، در غیاب شخصیتپردازی و به جای آن نمیتواند موجب برانگیختن همذاتپنداری مخاطب شود. اگر کل فیلم هم از زاویهی دید جانباز باشد، ما خود را در جای او یا یکسان شده با او حس نمیکنیم. برای بیان سینمایی یک رابطهی عاشقانه، پرداختن به شخصیت عاشق و معشوق اجتناب ناپذیر است. تا وقتی یک سر رابطه- که مرد است- در نیامده باشد، نه عشقی در کار است، نه دلبری ساخته میشود و نه تعداد پلکهایی که مرد میزند، آنچنان که برای زن مهم است، مسألهی ما میشود. در چنین فضایی اگر زن تا صبح هم بر بالین مرد بنشیند و رو به دوربین حرفهای عاشقانه بزند و صدها بار از مرد بپرسد که آیا او را دوست دارد و یا چرا چهار بار پلک زده است، نه تنها اندک حسی را منتقل نمیکند، بلکه بیش از پیش مخاطب را خسته و آزرده میسازد و وقتی تعداد دفعات پرسیدن این سؤالات، از حد میگذرد، منطق و مسألهی نداشتهی فیلم نیز به طرز مضحکی لو میرود و مخاطب، چنان که در سالن شاهد بودیم، اعتراض ناخودآگاه خویش را به این مضحکه با خندههای گاه و بیگاه بروز میدهد.
با این همه، اما، فیلم قابل دیدن و تحمّل کردن است چون یک عنصر بسیار خوب دارد و آن بازی عالی، کنترل شده و مثالزدنی هنگامه قاضیانی است. قاضیانی آنقدر خوب نقشش را ایفا میکند که گاه از فیلمنامه نیز جلو میافتد و شخصیتی که در فیلمنامه شکل نگرفته است را در بازی در میآورد. علاوه بر هنگامه قاضیانی که امسال به عقیدهی نگارنده تا به اینجای کار بهترین بازیگر جشنواره- اعم از مرد و زن- بوده است و خستگیمان را از دیدن فیلمهای ضعیفی که پشت سر هم ردیف شدهاند، با بازی جافتادهی خویش بدر میکند، آتیلا پسیانی نیز بهترین بازیاش را در میان فیلمهایی که امسال در جشنواره دارد، ارائه میدهد و کمی امیدوارمان میکند.
مجموعاً باید گفت که "دلبری" به لحاظ فیلمنامه و کارگردانی مطلقاً چیزی برای ارائه ندارد و هر آنچه دارد، مدیون هنگامه قاضیانی است که یک تنه فیلم را سرپا نگاه داشته است.
آخرین بار کِی سحرو دیدی؟ (سودای سیمرغ)
یک فیلم کارآگاهی ابتر و بسیار بد که با بازسازی ماجرای واقعی قتل دختری بر روی پلی در یکی از بزرگراههای تهران آغاز میشود، اما به واقع ماجرای این قتل هیچ ربطی به داستان فیلم ندارد. نکته اینجاست که این عدم ارتباط خیلی دیر آشکار میشود و این موضوع باعث میشود که تماشاگر تا اواسط فیلم گیج باشد و نتواند آنچه میبیند را با آنچه میپندارد و به او تحمیل شده است تطبیق دهد. اشتباه بزرگ فیلمنامهنویس- و فیلمساز- آن است که فیلم را بر اساس این عدم آگاهی مخاطب پایهریزی میکند و بنابراین تعلیق را در اثر میکُشد و روح سینمایی فیلم را قبض میکند. عمل زشتی که از سر نابلدی و توهم از فیلمساز سر میزند آن است که معما و داستان کارآگاهی را نه در کنکاش مخاطب برای دریافت چگونگی رخ دادن ماجرا، که در گیج خوردن او بین واقعیت و فریبی که فیلمساز مسبب آن است جستجو میکند.
بازی های فیلم نیز متأسفانه هیچکدام حتی نزدیک به خوب هم نیستند. بازیگر اصلی فیلم، فریبرز عربنیا، مشخصاً تلاشی به جز ژست گرفتن برای این نقش نکرده است و از کلام و لحن گرفته تا میمیک چهره و حرکات بدنی بسیار ضعیف و گاه اغراقآمیز عمل میکند.
از کارگردان باسوادی چون مؤتمن بعید است که چنین فیلمی را بهترین کار خود بداند و دربارهی ریتم خسته کننده و آشفتهی فیلم حرفهایی بزند که باید از دهان نابلدان تازهکاری که معنا و مفهوم ریتم را نمیدانند شنید.
اما برسیم به پایانبندی فیلم که اوج نابلدی سازنده را عیان میکند و از بدترین بخشهای فیلم است. ما در بخش پایانی چیزی را میبینیم که بر اساس موقعیت حاضر، قاعدتاً باید فلشبک ذهن برادر مقتول باشد، اما تصویر از روی چهرهی عربنیا (آن هم در اندازهی مدیوم لانگ) به این فلشبک کات میشود. به علاوه نوع برگزاری سکانس فلشبک و خصوصاً جای دوربین- که داخل ماشین دوست مقتول است و با پیاده شدن مقتول در ماشین باقی میماند و او را دنبال نمیکند- سکانس را نه متعلق به برادر مقتول و نه حتی عربنیا، که مرتبط به دوست مقتول میکند. اما این گیجی در همین جا پایان نمیگیرد و در انتهای سکانس دوربین از ماشین خارج میشود و نمایی را به ما نشان میدهد که در ابتدای فیلم و از زاویهی دید دانای کل (فیلمساز) دیده بودیم. این آشفتگی و سردرگمی- که در سراسر فیلم قابل مشاهده است- برای فیلمسازی چون فرزاد مؤتمن فقط بد نیست، قبیح است و شرمآور.
برداشت دوم از قضیهی اول (هنر و تجربه)
یک فیلم اوّلی بد است که اگر ادای "هنر و تجربه" در نمیآورد، هم سنگینتر بود و هم قابل تحملتر. گروه سازنده- از جمله شخص فیلمساز- تئاتری هستند و حالا که با سینما طرف شدهاند از آنجاکه نه سینما را خوب میفهمند و نه تئاتریهای خوبی هستند (این را از طراحی صحنهی بی ربط و نیز بازیهای بیش از حد اغراقآمیز، لوس و مصنوعی میشود فهمید)، ملغمهای را تحویل تماشاگر میدهند که سینمایی تئاتر نما است، اما به واقع نه سینما است و نه تئاتر. دو بخش افتتاحیه و اختتامیه که ژست مستند-داستانی به خود گرفتهاند، به کل منفک از اثر میایستند و جز اطوار هنر و تجربهای چیزی نیستند. بخش میانی اما نشان میدهد که فیلمساز تمایل به قصهگویی دارد. با این حال، بر خلاف آنچه ادعا میکند، فیلمش قصهگو از آب در نیامده است. دلیل عمدهاش آن است که هیچیک از آدمهای داستان تبدیل به شخصیت نمیشوند تا سرنوشتشان برای ما حائز اهمیّت گردد. مونولوگهای افراد نیز نه تنها دردی را دوا نمیکند، که به شلختگی فیلم نیز میافزاید. به علاوه، قصهای که آغاز میشود هم فاقد تعلیق است و از عدم آگاهی تماشاگر سود میجوید و هم به زودی فراموش میشود و ما از آن پس باید شاهد روابط بین آدمهایی باشیم که نمیشناسیم و برایمان مهم نیستند. دوربین روی دست گیج فیلم- که گاهی از یک شخص فقط بینی او را در کادر قرار میدهد- نیز مزید بر علّت شده است و معلوم نیست چرا سکانسی که میتوانست با خرد شدن به چندین نما از طریق تدوینی درست و اندازه قابهایی معنادار، درونیتر و اثرگذارتر باشد، به صورت پلان-سکانسی بیهوده و بی اثر برگزار میشود. مجموعاً چنین به نظر میرسد که سازندگان با تمسک به دو بخش ابتدایی و انتهایی، به همراه خطابههایی که در آنها موجود است، و همچنین دوربین روی دست و پلان-سکانس سعی در پنهان کردن عدم توانایی خود در ساخت یک اثر سینمایی- از بازی و دکوپاژ گرفته تا میزانسن و نور و صدا- دارند.
گیتا (نگاه نو)
باز هم یک فیلم اوّلی بد که در ساختن شخصیتها و راه انداختن قصه کاملاً ناتوان است. همه چیز در کلام- و خیلی دیر- رخ میدهد و تماشاگر در این مدیوم (سینما)- که اساس آن تصویر است- در تصویر حتی لحظهای مادرانگی و یا حتی پدرانگی نمیبیند. فرزند که اصلاً در فیلم حضور ندارد. مادر هم که همانند شایر 143 جز نگرانیهایی تیپیکال با یک بازی مصنوعی و ضعیف چیزی برای ارائه دادن ندارد. میماند یک فیلمنامهی گنگ و مبهم که در دادن اطلاعات به مخاطب نهایت خساست را به خرج میدهد و یک تدوین پرت و پلا که فهم و دریافت همان اطلاعات اندک را طاقتفرسا و ملالانگیز میکند. فقدان شخصیت، قصه و تعلیق در کنار بازیهایی متوسط و ضعیف، به علاوهی تدوینی بسیار بد، موجب شده است که فیلم نتواند مسألهای را طرح کند که حالا بخواهد آن را در انتها حل نماید.
نقطهی کور (سودای سیمرغ)
فیلمی نان به نرخ روز خور که هیچ حد و اندازه ای نگاه نمیدارد و در بیمایگی در میغلتد. هیچیک از شخصیتها پرداخت درست و باورپذیری ندارند. نه شکاک بودن مرد از ابتدا قابل درک است، نه سالم بودن زن و نه بیمار بودن کودک. بنابراین نه داد و بیدادهای مرد، با بازی بسیار بد فروتن که از فرط افراط و عدم کنترل مشمئز کننده شده است، در میآید و نه مظلومنماییهای زن، با بازی بدون راکورد و ضعیف توسلی، و نه روانشناس بازی انتهای فیلم دربارهی پسربچه. به علاوه، آنقدر در استفاده از لحظات کمیک اغراق و زیادهروی شده است که در اغلب لحظات بحرانی، صدای خندهی حاضرین سالن را فرا میگیرد. این فیلم دربارهی خیانت نیست؛ بدتر از آن است. فیلم ادای خیانت به خود میگیرد و بدون آنکه آسیب شناسی کند در پی آن است که از بازار داغ "خیانت بازی" به نفع خود سوء استفاده کند.
نیمهشب اتفاق افتاد (سودای سیمرغ)
تلاش میکند که مثلاً عشقی نامتعارف را ساخته، به تصویر بکشد. اما وقتی نه عاشق به عنوان یک شخصیت ساخته میشود و نه معشوق، دیگر عشقی در کار نیست و پرچانگی در بیان این عشق و اصرار بر وجود آن، جز وقت تلف کردن و هویدا ساختن نابلدی فیلمساز نتیجهای ندارد. فیلمسازی که ادعا میکند "زن" و "بچه" از دغدغههای اصلی او هستند، علی رغم اینکه خود او یک زن است، در مدیوم سینما نه زن را میفهمد و نه بچه را و لذا گرچه روده دراز است، هر دو عنصر را بسیار سطحی، ناچیز و پر از تناقض ارائه میکند. یک عشق تحمیلی میسازد و در انتها آن را با یک تلخی تحمیلی و بی منطق و به پایان میرساند چراکه در چنین شرایطی ظاهراً راهی به جز سانتیمانتال کردن فیلم برای کلاه گذاشتن بر سر مخاطب وجود ندارد.
روحِ دادائیستها شاد!
آثار چیستا یثربی- همچون بسیاری از داستانهای مثلاً زنانهی ایرانی- هیچگاه جدی و قابل پیگیری نبودهاند. چه زمانی که میخواهد داستان بنویسد، چه آن زمان که فکر میکند دارد فیلمنامه مینویسد، چه وقتی که فمینیستبازی در میآورد و پز ضدّ مرد- و مردم- میگیرد، و چه زمانی که بدترین اثرش را در قالب داستانی سریالی و بیش از حد کشدار و ملال آور به بهانهی ترویج "فرهنگ" داستانخوانی در شبکههای "اجتماعی" منتشر میکند و تب اینگونه داستاننویسی را در میان کاربران این شبکهها میاندازد.
"پستچی" اثری ناچیز و به غایت بیمایه و بیارزش است که در آماتوریترین شکل ممکن سرهم شده است و لوسبازی های غیر دراماتیک یک دختر را با نگارشی دمدستی، مبتذل و غلط ارائه میکند. بسیار درگیر احساساتبازی است اما حتی لحظهای قادر به تولید احساس نیست- حس که پیشکش- چراکه نه دنیایی دارد، نه شخصیتی، و نه هیچ چیز دیگری. نویسنده مطلقاً در فضاسازی، شخصیتپردازی و قصهگویی سترون است و گیج. هم در لحن گیج میزند و هم در زبان. گاه به شدّت سطح پایین سخن میگوید و گاه از تشبیهات و حسآمیزی هایی باسمهای استفاده میکند که میزان ثقل آنها هیچ ارتباطی با این داستان سبک ندارد. واژهها، ترکیبات و بار معناییشان هم ابداً فکر شده و هماهنگ با یکدیگر نیستند و تمام این موارد، متن این به اصطلاح داستان را به شدّت شلخته کرده و به آن سر و شکلی سرهمبندی شده داده است. داستان نه روایت دارد، نه تبعاً منطق روایی. اینکه قصه واقعیت دارد که کافی نیست. ما در ادبیات با واقعیت، بِما هُوَ واقعیت، کاری نداریم. واقعیت مال کتابهای تاریخ و حسبحال ها و زندگینامه هاست. در ادبیات، واقعیتی را نیاز داریم که اولاً دراماتیک باشد، ثانیاً رنگ خیال به خود گرفته باشد، ثالثاً شخصیت داشته باشد، رابعاً دارای فضا و دنیایی خاص و متعین باشد؛ خامساً با تکنیکهای قصهگویی و نگارش عجین شده باشد. "پستچی" هیچ کدام را ندارد و فقط گزارشی است سطحی و سخیف از واگویههایی لوس، پرت و پلا و خستهکننده.
نویسنده مثلاً در پی آن بوده است تا فرهنگ داستانخوانی را در شبکه های مجازیِ جمعی (نه اجتماعی!) رواج دهد و مردم را با داستانخوانی آشتی دهد، اما با نوع ارائهی داستانش و ابتذالی که در آن موجود است، خیانت بیشتری به ادبیات کرده است. تنها کارکرد رواج اینگونه داستاننویسی و داستانخوانی، احتمالاً شاد کردن ارواح دادائیستها است چراکه ضربهای که آنان در پی وارد کردن به ادبیات بودند را به مراتب مهلکتر بر اندام ادبیات وارد خواهد کرد.
متأسفانه داستان مورد بحث و مشابهین شایع شدهاش، آنقدر ماقبلِ داستان، ماقبلِ نقد، و ماقبلِ بد هستند که به همین میزان نوشتن دربارهشان نیز کم ارج کردن نقد و توهین به قلم است. اما آنچه برای نگارنده دلیل اصلی نوشتن این مطلب بوده، نه خود داستان مذکور، که بررسی تأثیر آن بر روی فرهنگ کشور و نیز تأملی بر استقبال مخاطب از چنین داستانهایی است. در این کشور هرگاه از بد بودن اثری مینویسیم که با اقبالی عمومی مواجه شده است فوراً با این پرسش کلیشهای روبرو میشویم که "اگر آنچه شما میگویید صحیح است، پس چرا اثر مورد بحث توانسته است این همه مخاطب و طرفدار داشته باشد؟"
به عقیدهی نگارنده، یک منتقد اگر ادعای تحلیل دارد و در عین حال نمیتواند پاسخگوی پرسش فوق باشد، تحلیلش ناقص است و ابتر. منتقد باید بتواند به مقتضای اثری که با آن مواجه است، تضادّ بین اقبال مخاطب عام و دیدگاههای خویش را تبیین کرده، تا حد امکان مشروحاً توضیح دهد. بنابراین به فراخور اثر مورد بحث، میتوان دلایل مختلفی در پاسخ به پرسش مذکور ذکر کرد- که به عنوان نمونه، راقم این سطور در نقد فیلم "شیار 143" به تشریح یکی از مهمترین دلایل این موضوع پرداخته است- اما اصلیترین دلیل که ریشهی اغلب موارد دیگر نیز هست، عدم تربیت یافتگی حس است. حسی که اساس دریافت هنری است ولی از آنجاکه در بُعد ناخودآگاه مخاطب قرار دارد، کمتر به آن توجه می شود و معمولاً احساس- که در بخش خودآگاه وجود قرار دارد- به اشتباه جایگزین آن میشود. اما هر مدیوم هنری؛ از قبیل ادبیات و سینما و غیره، پیش از آنکه بتواند ادّعای هنر داشته باشد، باید بتواند تولید سرگرمی کند و مخاطب خویش را، اصطلاحاً، پای اثر نگاه دارد تا پس از آن شاید بتواند لحظاتی به فرم برسد و هنر بسازد. برخی مواقع، تکنیک صحیح و پختهای که حتی هنوز به فرم نرسیده است، به تنهایی توانایی تولید سرگرمی دارد، بنابراین ممکن است در مدیومی هنری (در بحث حاضر، ادبیات) با آثاری مواجه شویم که هنر نیستند، اما از آنجاکه دارای تکنیکی قابل قبول- خام یا پخته- هستند، می توان آنها را مورد توجه قرار داد و به عنوان آثاری محترم و مقبول- هرچند کوچک- از آنها یاد کرد. چنین آثاری عموماً واکنش اساسی نسبت به خویش را از احساسات (خودآگاه) مخاطب دریافت میکنند.
در این شرایط، اگر منتقدین و تحلیلگران در تشخیص و توضیح حد و اندازههای واقعی این آثار ناتوان عمل کنند، با موقعیتی روبرو میشویم که پیآمدهایی مخرب خواهد داشت به طوری که تعدادی از تولیدکنندگان (نویسندگان) که بسیاریشان تازهکار هستند و اثر (یا آثار) نخستینشان به دلایل بالا خوب از آب درآمده است، بروز احساسات را در مخاطب اصل میپندارند و فرایند و چگونگی دستیابی به این احساسات را از یاد میبرند. بدین ترتیب، به جای آنکه با احترام و از مسیر تکنیک و سرگرمی به برانگیختن احساسی مخاطب بپردازند، به تحریک احساسات او روی میآورند و از این رو است که به ابتذال میافتند. عدهی دیگری از تولیدکنندگان نیز که پیش از غوره شدن، سودای مویز شدن در سر دارند، اقبال مخاطب عام را- که حاصل سرگرمی او و نتیجتاً ابراز احساسات از سوی وی بوده است- نقطهی کمال میپندارند؛ خود را در اوج میبینند؛ پا از گلیم خویش فراتر مینهند؛ احساس را با حس اشتباه میگیرند؛ اثر خود را هنر و خویش را هنرمند مینامند؛ و بنابراین ایشان نیز نهایتاً در ابتذال در میغلتند. و اینگونه است که دستهی نخست، موجب ایجاد مخاطب عام غیرواقعی و دستهی دوم باعث بروز مخاطب خاص قلابی میشود.
در این بحبوحه، فقدان کارشناسان تیزبین و قحطی تحلیلگران شجاع، منجر به تثبیت این اوضاع وخیم میشود، چراکه ناآگاهی، ناتوانی و رودربایستی منتقدین، ایشان را بر آن میدارد تا آثار دستهی نخست را به کل نادیده بگیرند و در عوض به ستایش جاهلانه از آثار دستهی دوم بپردازند. نتیجه آن میشود که از یک سو مخاطب عام، خود را منفک از منتقد میپندارد و رفته رفته از او بیزار میشود و از سوی دیگر حباب تولیدکنندهی به اصطلاح هنرمند و مخاطبِ به اصطلاح خاص، روز به روز بزرگتر، و وضعیت خودروشنفکر پنداری آنان وخیمتر میشود.
نتیجهی این اوضاع، شکلگیری دو دسته مخاطب تحت عنوان عام و خاص است که به شدت، هم از یکدیگر فاصله دارند و هم از مخاطب اصلی هنر. به عبارت دیگر، این دو دسته مخاطب، از آنجاکه سیر تکوینشان معیوب بوده است، هیچ کدام مخاطب واقعی هنر- که همان مردم اند- نیستند. نتیجه آنکه در این کشور- که صاحب "انقلابی فرهنگی" است- گرچه بازار سر و صداها و بریز و بپاشها و شعارها در حوزهی فرهنگ زیاد است، اما عملاً هیچ یک از کالاهای فرهنگی- هنری؛ اعم از کتاب و فیلم و نمایش و غیره، پرمخاطب نیستند. به عبارت دیگر، همان مسؤولانی که در صدر امور فرهنگی کشور نشستهاند و جشنوارههای عظیم، پر زرق و برق و دهانپرکن در حوزهی ادبیات، سینما، تئاتر و . . . برگزار میکنند، خود از سقوط اسفناک سرانهی مطالعه و خالی بودن صندلیهای سینماها و کمرونقی سالنهای نمایش خبر میدهند. پس واضح و مبرهن است که عموم مردم، آن کسانی نیستند که در حال حاضر مصرف کنندهی کالاهای به اصطلاح فرهنگی- هنری به شمار میروند. آیا فرهنگی که برای جامعه (اکثریت مردم) بیمصرف است و هنری که مقبولیّت مردمی ندارد، به راستی زاییدهی همان انقلاب فرهنگی است؟ اگر چنین است- که هست- فرهنگ و هنر معیوب اند، یا مسؤولان فرهنگی، یا . . . ؟
خلاصهی کلام آنکه خوراک فرهنگی-هنری نامناسب در این کشور دو نتیجهی غمبار در پی داشته است. نخست آنکه ذائقهی حسی و احساسی عدهی قلیلی به غایت تخریب شده است و عدهی کثیری اساساً ترجیح دادهاند که از این خوراک مصرفی نداشته باشند و بدین ترتیب، هیچ یک از این افراد مجالی برای تربیت صحیح خویش به لحاظ حسی (و احساسی) نداشتهاند. این بدان معناست که سبد کالای فرهنگی-هنری مردم ما از آثار خوب تهی است. ما به اندازهای که حقمان بوده است نه نقاشیهای خوب دیدهایم، نه فیلمهای خوب تماشا کردهایم، نه موسیقیهای خوب شنیدهایم، نه داستانهای خوب خواندهایم و نه . . .
اما در این وانفساه راه چاره چیست؟ چه کسی باید به داد ما برسد؟ مسؤولین که قریب به چهل سال است هیچ گلی به سرِ ما و فرهنگمان نزدهاند. ما از نخستین سالهای انقلاب تا کنون، مسؤولین متعدّدی را در طرحها و رنگهای مختلف، با دیدگاهها و جناحهای گوناگون- از چپ و راست گرفته تا تندرو و معتدل- آزمودهایم و و به تحقیق دریافتهایم که غالباً یا با سفارش و زور در حال تخریب فرهنگ، در اندازهها و اشکال گوناگون بودهاند و یا بر خلاف آنچه در ظاهر نشان میدادند، در حال ترویج فرهنگهای بیگانه. بنابراین، باید راه نجات را در میان خودمان جستجو کنیم. فیلمسازان، آهنگسازان، نقاشان و نویسندگان، خود باید دستی بجنبانند و بنگرند که در کدام یک از دو دستهی یاد شده در حال فعالیت هستند و اگر دریافتند که جزء یکی از آن دستهها هستند، خویش را با کمک آن دسته از منتقدان خیرخواه و آگاهی که هنوز هم یافت می شوند، به صراط مستقیم هدایت کنند و برای مردم بسازند و بنوازند و بکشند و بنویسند.
متأسفانه داستانهایی از قبیل آنچه در ابتدای متن بدان اشاره شد، در واقع از بدترین انواع خوراکهای فرهنگی هستند که با رواجشان میتوانند به تخریب و عدم تربیت یافتگی حس ما دامن بزنند و شکاف بین مردم، منتقدین و مخاطبین جعلی را بیشتر کنند. از این رو شایسته است که همهی ما ابتدائاً آثار خوب هنری (اساساً و عموماً کلاسیکها) را بشناسیم و به تجربهی مداوم و روشمند آنها و در نتیجه تربیت حس خویش مبادرت ورزیم و در وهلهی دوم از آثار سخیف و مبتذلی چون داستانهای نخواندنیِ مورد اشاره دوری کنیم و با تأملّی بر جایگاه خود به عنوان مخاطبینی هنردوست و توجهّی به ارزش فکر، احساس و حس خویش، تلاش کنیم تا به هر هنرستیزی، اعم از مسؤول و تولیدکننده، که عمداً یا سهواً در پی بیتربیت ساختن احساسات، حواس و تفکرات ما است، اجازه ندهیم تا ما را از جمع مخاطبین حقیقی منفک کند و به انزوای بی سلیقگی و نتیجتاً بی خاصیّتی بکشاند.