چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

در یک قدمی ابد - اکرم زیبائی

اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما می‌توانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.



مذبوح

 

با نامی گنگ که هیچ آمادگی و ذهنیتی برای شروع داستان در اختیارم نمی‌گذارد، خواندن را آغاز می‌کنم. اولین جمله، جذاب می‌نماید، اما در ادامه بجای آنکه کشش را بیشتر کند، بر گنگی و گیجی می‌افزاید. «هیبت گرد و خاکستری». با خود می‌گویم "حتماً منظورش روح است." حالا چرا گرد؟ چرا خاکستری؟ باید معلوم باشد، اما نیست. جلوتر می‌روم. با «گردی سیاه و پنبه‌ای» مواجه می‌شوم. هر چه به مغزم فشار می‌آورم، معنا و دلیل «پنبه» را نمی‌فهمم، اما «سیاه» را که در فکرم کنار «خاکستری» می‌گذارم، شَستم خبردار می‌شود که باز هم با نمادبازیِ مبتذلی مواجه هستم؛ آن هم به کلیشه‌ای‌ترین شکل ممکن. دلزده می‌شوم. به خود می‌آیم و در می‌یابم که اصلاً دلی در کار نیست؛ چون داستانی در میان نیست. موضع هدف نویسنده، عقل و فکر من است، نه حس و احساسم. نویسنده به کل از ماجرا پرت است. تازه با همان فکر و عقل نیز به درستی مواجه نشده، چون مدام مرا سردرگم‌تر می‌کند. پرت و پلا می‌نویسد. فقط گزارش می‌دهد. هیچ توضیحی از محیط نمی‌دهد یا توصیفی از فضا و شخصیت‌ها نمی‌کند. من نمی‌فهمم کجا هستم؟ چه می‌کنم؟ با چه کسانی طرف هستم؟ چه خط سیری را باید دنبال کنم؟ نویسنده اصلاً حواسش نیست که باید داستان تعریف کند؛ داستانی که قرار است توسط خواننده‌ای خوانده شود. راستش را بخواهید، من فکر می‌کنم که برایش مهم هم نیست. داستان‌گویی، نیاز درونی‌اش نیست. کمی تخیل دارد، اما دغدغه‌ی تبدیل کردن تخیل به داستان را ندارد. (بی‌رحم اگر باشم، می‌گویم با "داستان‌نویسی" تنها مفرّی پیدا کرده برای تخیله‌ی تخیلش.) مسأله و علاقه‌ی اصلی‌ او "پیچیده‌نمایی" است. مفتون "متفاوت‌گرایی" شده و در این نوشته‌ی خاص در «گردابِ گِردی‌بازی» غرق شده است.
به زور تا 300 کلمه‌اش را می‌خوانم. دوست ندارم ادامه دهم. احساس توهین می‌کنم. می‌بینم که نویسنده مرا دعوت کرده تا پای صحبتش بنشینم، اما از قصد، طوری حرف می‌زند که متوجه نشوم چه می‌گوید. چرا باید چنین نوشته‌ای را تا ته بخوانم؟ اگر قرار نبود درباره‌اش بنویسم، حتماً در بهترین حالت به گوشه‌ای پرتابش می‌کردم و می‌رفتم.
اما اینک توهین و فشار را تحمل می‌کنم و ادامه می‌دهم. سعی می‌کنم خود را متقاعد کنم که این اشکالات، صرفاً به دلیل نابلدی نویسنده است، اما در این صورت نیز دلم می‌سوزد وقتی می‌بینم که نویسنده، بالای پنج سال است که سابقه‌ی نوشتن دارد. حیفم می‌آید که با چنین فردی- که ظاهراً پیگیر امر نوشتن است- صریح نباشم و اشکالاتش را صادقانه به او هدیه نکنم.
هرچه پیش‌تر می‌روم، بیشتر به این نتیجه می‌رسم که نویسنده قدر داستان کوتاه را نمی‌داند. مشکل اصلی‌اش این است که داستان به سراغ او نیامده، او با ایده‌ای که به سرش زده در پی سرهم کردن داستانی برآمده است. فلش‌بک‌هایش همه حکم تکه‌های یک پازل ناقص را دارند. چیزی از آدم‌ها و شخصیت‌شان به ما نمی‌دهند. دارد از عشقی سخن می‌گوید که نامتعارف است، اما حواسش نیست که عشق، تازه در متعارف‌ترین حالتش، یک مثلث است متشکل از سه ضلعِ «عاشق»، «معشوق» و «رابطه‌ی عاشقانه». در این مثلث، حتی یکی از اضلاع اگر غایب باشد، عشقی ساخته نمی‌شود. در این نوشته، اما تمام اضلاع غایب هستند. از عاشق چه می‌دانیم؟ قد کوتاه است و تشریحش خوب. از معشوق چه می‌دانیم؟ قد بلند است. از رابطه‌شان چه؟ معشوق به عاشق راه نمی‌دهد. واقعاً مسخره نیست؟ اگر می‌خواستیم عشق را تا سطحی بسیار پایین نازل کنیم و مبتذل سازیم، همین پرداخت کافی بود. عاشق، بدون اجازه‌ی معشوق از او کام نمی‌گیرد، اما بدون آنکه او بفهمد، به قتل می‌رساندش. با کدام منطق؟ دیوانه است و مشکل روانی دارد؟ کجای داستان این مشکل روانی، به عنوان عنصری شخصیتی در او ساخته و پرداخته می‌شود؟ هیچ کجا. فقط یک ادعای "جنون آنی" از او می‌خوانیم که آن هم به سرعت پس گرفته می‌شود.
خواننده‌ی این نوشته، پیش از آنکه به نصفش برسد، آنقدر سردرگم می‌شود که آن را رها می‌کند. تازه اگر مثل من، در معذوریت باشد و مجبور به خواندن، بعد از نصف نوشته نیز که نویسنده تازه لطف می‌کند و اندک قصه‌ای- که به واقع قصه هم نیست، چون عناصر و ارکان یک قصه در آن غایب است- برایمان تعریف می‌کند، باز هم اشتیاق به خواندن در او ایجاد نمی‌شود چون با خیل کثیری از تناقضات، گنگی‌ها، بی‌منطقی‌ها و... مواجه می‌شود که همگی در پایان‌بندی مفهوم‌زده‌ی نوشته به اوج خود می‌رسند.
نویسنده باید بداند که داستان کوتاه، داستان کوتاه است؛ داستان است و کوتاه. پس باید داستان گفت و در فرصتی کوتاه هم باید گفت. برای داستان گفتن، تخیل و ایده کافی نیست؛ شخصیت‌پردازی و روایت و توصیف اجزای لاینفک داستان هستند. در داستان کوتاه، وقتی برای تلف کردن وجود ندارد. قصه باید از خط اول آغاز شود و واضح و قابل درک- از طریق حس، نه عقل- باشد و هرچه پیشتر می‌رود، به وضوحش افزوده گردد، نه اینکه تا اواخر نوشته اصلاً معلوم نباشد که دنبال چه هستیم و مدام پای عقل را وسط بکشیم تا حدس بزند ماجرا چیست و ناگهان در انتها همه چیز را سرهم بندی شده بیابیم و از وقتی که برای خواندن گذاشته‌ایم پشیمان شویم.
خواندن آثار ادگار آلن پو و مشق نوشتن از روی آن، برای نویسنده‌ی این نوشته‌ی بسیار بد، بدون تردید نیازی مبرم است.
عمیقاً آرزو می‌کنم که پس از این، از پس تمرین خواندن و مشقِ نوشتن، با نوشته‌هایی خوب از نویسنده‌ی مورد بحث مواجه شوم که داستان کوتاه را محترم شمرده باشد و با روی کردن به پیچیده‌بازی‌های مبتذلی که امروزه مد شده است، نفس داستان را نگرفته باشد و آن را ذبح نکرده باشد.

رنگین کمان - مجتبی نیک‌سرشت

اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما می‌توانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.



داستان‌گونه یا داستانی؟

 

آقای نیک‌سرشت، خوشبختانه از پس چند سالی که تمرین نوشتن کرده‌اید، به نقطه‌ای رسیده‌اید که می‌توانید چیزی بنویسید که در مدیوم تخیل بگنجد. این تخیل داشتن، امر مثبتی در کار شماست. از خوبی‌های دیگر کارتان آن است که اسیر واژگان نشده‌اید و نیز در گرداب تکنیک‌بازی و متفاوت‌نمایی و روایات پیچیده و عجیب و غریب، گرفتار نیامده‌اید. روان می‌نویسید و ساده. نگارشتان گرچه جای تمرین و تصحیح دارد، اینک در حد قابل قبولی است. در پی بیان حرفهای بزرگ نیستید و لااقل در این نوشته، مشخص است که مسأله‌ی اساسی‌تان تعریف کردن یک داستان است.
تمام آنچه گفته شد، در عین اینکه از نقاط مثبت نوشته‌ی شماست و آن را یک سر و گردن از بسیاری از نوشته‌های مشابه بالاتر نگاه می‌دارد، اما همه پیشنیازهای داستان‌نویسی و از نخستین ملزومات آن به شمار می‌روند. به عبارت دیگر، لازم است که موارد فوق‌الذکر در نوشته‌ای داستانی موجود باشند، اما برای تبدیل کردن یک متن به داستان، کافی نیستند.
آنچه شما نوشته‌اید، از پس نگارش قابل قبول و خصوصاً به دلیل تخیل داشتن، داستان‌گونه هست، اما داستانی نیست. چیزی را که تعریف می‌کنید، روایت‌پذیر هست، اما هنوز به روایت نرسیده. یک داستان باید شخصیتی معین- یا تیپی مشخص- داشته باشد و نیز ماجرایی جذاب و قابل پیگیری. اما در "داستان" شما هیچ شخصیت یا تیپ معینی وجود ندارد؛ نه در ارتباط با راوی و نه حتی شخص- یا اشخاصی؟- که راوی دائماً با او- آنها؟- سخن می‌گوید. ما نه می‌توانیم بفهمیم که راوی شما چه تیپ آدمی است و نه عناصری از او- ظاهری یا باطنی- به ما ارائه می‌دهید که شخصیت‌ساز، به روند داستان مرتبط و در پیشبرد آن مؤثر باشند. داشتن چند رفیق و لحن به اصطلاح طنازانه- که طنازانه هم نیست- به خودی خود و به تنهایی، نه داده‌هایی تیپیکال هستند، نه ویژگی‌هایی شخصیت‌ساز. شما مثلاً باید اطلاعاتی به خواننده بدهید که به خط اصلی داستان (تمایل همجنس‌گرایانه‌ی بازیگری خارجی به یک جوان- یا نوجوان؟ فرقی هم می‌کند؟ باید بکند- ایرانی) مرتبط باشد و از این طریق اندکی به سمت منطق روایی پیش روید تا داستان‌تان مثل اکنون بی‌منطق و مضحک جلوه نکند. اما از شخصیت که بگذریم، به روایت می‌رسیم که گرچه در چند خط اول جذاب می‌نماید، اما در ادامه به هیچ وجه قابل پیگری نیست چون اصلاً معلوم نیست که نوشته‌ی شما دارد چه ماجرایی را دنبال می‌کند. خواننده مدام با اطلاعاتی سردرگم می‌شود که علی‌رغم پرداخت زمان‌بر نویسنده به آنها، هیچ تعینی نمی‌یابند، کارکردی در داستان پیدا نمی‌کنند و نامفهوم و گیج رها می‌شوند؛ مثل قضیه‌ی "رمز عبور". به علاوه، خواننده‌ی شما در واقع به دنبال نخود سیاه است؛ یعنی دائماً در فکر این است که قضیه چیست. پس اولاً بجای آنکه داستان برحس و ناخودآگاه او اثرکند و او را در سیری تجربی شریک سازد، در فکر و خودآگاه وی کار می‌کند که این، هم با تخیل ناسازگار است، هم با هنر. ثانیاً مخاطب تا انتهای نوشته به دنبال «چیستی» است، نه «چگونگی». وقتی خواننده نداند که آنچه باید پیگیرش باشد، چیست، نوشته را به لحاظ ذهنی رها می‌کند و این یعنی نوشته، هرچقدر هم که به لحاظ نگارش و تخیل خوب باشد، فرصت گذار به داستان را از دست می‌دهد. و این اتفاقی است که برای نوشته‌ی شما نیز افتاده و رنگ داستان را از رخسار آن پرانده است. ماجرای شما تازه در پاراگراف آخر است که تعین می‌یابد و چیستی‌اش حل می‌شود.
وقتی شخصیت، ماجرا و روایت (سه رکن اساسی داستان) در یک اثر، مخدوش باشند، نه تخیلی رشد می‌کند، نه طنزی شکل می‌گیرد و نه علاقه‌ای در مخاطب برای خواندن اثر.
حتماً به شما پیشنهاد می‌کنم که داستان‌های کوتاهِ چهار نفر را تماماً بخوانید و حتی سعی کنید از آنها تقلید کنید: ادگار آلن پو، گی دو موپاسان، آنتوان چخوف و کاترین منسفیلد.
موفق باشید.

سخنرانی در مراسم رونمایی از مجله «فرم و نقد»

راستش، به دلایل شخصی، بنا نداشتم که سخنرانی خودم را در مراسم رونمایی از مجله‌ی «فرم و نقد» به صورت مجزا منتشر کنم؛ ترجیح می‌دادم همان چیزی را که در خبرگزاری‌ها منعکس می‌شود، بازنشر دهم. با وجود این، مشاهده کردم که تمامی خبرگزاری‌ها (چپی و راستی) بخش صحبت‌های مرا بکلّی سانسور و بایکوت کردند. جالب این بود که حتی نام مرا از پوستر مراسم حذف کرده بودند. دلیل این کار، بیش و کم، برای خودم واضح است. اینک نیز این صحبت‌ها را منتشر می‌کنم تا شما هم بشنوید و مطلع شوید.



برای دانلود فایل بالا، «اینجا» را کلیک کنید.


برای دانلود فایل صوتی، «اینجا» را کلیک کنید.


قمر در عقرب - سید محسن دیواندر

اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما می‌توانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.



صبر کنید!

 

«قمر در عقرب» را به علاوه‌ی سایر داستان‌ها و نیز کامنت‌هایتان در «پایگاه نقد داستان» خواندم و آنچه اینک می‌گویم، ناظر به تمام آنها، به ویژه «قمر در عقرب»، است.
رفیق من، داستان شمه‌ای از هنر است و هنر مجموعه‌ای است از مدیوم‌هایی که اساساً با ناخودآگاه انسان در ارتباط هستند. مبدأ و مقصد بنیادین هنر، ناخودآگاه ما و حس‌ها و حسیات ماست. به عبارت دیگر، هنر از دل بر می‌آید و بر دل می‌نشیند. دل نیز مسکن حس و خود ساکن ناخودآگاه است. بنابراین، داستان راستین، داستانی است که اساساً بدون دخالت نویسنده و خودآگاهی‌اش شکل بگیرد. نویسنده که موجودی است متشکل از دو ساحتِ خودآگاه و ناخودآگاه، در مقام نویسندگی، تنها وظیفه‌ی روایت داستان را عهده‌دار است، نه ساختن آن را. به دیگر سخن، شکل‌دادن داستان، مسؤولیت بُعد ناخودآگاه است و قوام دادن آن مأموریت لایه‌ی خودآگاه. اگر نویسنده بخواهد با اراده‌ی شخصی، شخصیت بپردازد، ماجرا بسازد، کنش خلق کند، نماد بیافریند و شیوه‌ی روایی انتخاب کند، در واقع اصلاً داستان‌نویسی نکرده است. شیوه‌ی روایی، انتخاب‌کردنی نیست. هر داستانی، آن زمان که در حس نویسنده صورت‌ بپذیرد و بر ناخودآگاه او واقع شود، شیوه‌ی روایی مختص خویش را با خود می‌آورد. تنها کاری که نویسنده باید خودآگاهانه و ارادی با داستان بکند، این است که ناخودآگاه خویش و حس داستان را هر چه بهتر واکاود تا بتواند بهترین و درست‌ترین واژه‌ها را برای انتقال آنها به خواننده، بر روی کاغذ بنویسد.
بنابراین، هر وقت دیدید که دارید برای چگونه آغاز شدن داستان، چگونه پایان پذیرفتنش و چگونه روایت شدنش تصمیماتی ارادی می‌گیرید، بدانید که آن داستان، اصطلاحاً داستان‌بشو نیست و اصلاً مال- وجودِ- شما نیست. ساختارشکنی و نمادپردازی و مفهوم‌سازی و... گزافه‌هایی هستند که جوّ جاهل ادبیات امروزی در سر نوقلمان می‌کند و هیچ کارکردی بجز منحرف کردن قلم از مسیری ساده و انسانی و در افکندن آن به منجلاب خودستایی، پیچیده‌نمایی و متفاوت‌گراییِ مبتذل ندارد.
لطفاً جایگاه خویش را بشناسید و فعلاً به جای تحلیل ادبی، سعی کنید که پروژه و سوژه‌تان، فقط نوشتن باشد. نوشتنِ مسائل ساده‌ی فردی و دغدغه‌های کوچک شخصی. حرف‌های بزرگ و ساختارهای پیچیده اصلاً چیزهای مهمی نیستند. واژه‌های متظاهر، اما نادرست؛ نگارش خودنما، اما اشتباه از اشکالات رایج نوشته‌های شما هستند که اینک پس از پنج سال نوشتن، باید به چشم خطر و آسیب نیز به آنها نگاه کرد.
اساسی‌ترین اشکال نوشته‌تان، اما، آن است برای "ساختن" آن تلاش کرده‌اید، نه برای نوشتنش. کار شما به عنوان نویسنده، نوشتن داستان است، نه ساختن داستان. داستانی اگر داشته باشید، خودش در ناخودآگاه‌تان ساخته می‌شود؛ شما فقط باید آن را به نگارش درآورید. تلاش شما باید در نثرنویسی باشد که نخستین گامش درست‌نویسی و ساده‌نویسی است. چیزی که در آن دچار مشکل هستید. به واقع، در نوشته‌ی حاضر، در آنچه وظیفه‌ی شما نبوده، سعی بسیاری کرده‌، اما از آنچه مسؤولیت اصلی‌تان بوده، باز مانده‌اید.
برایم در بخشی از یادداشت‌تان اینگونه نوشته‌اید:
«
دوست داشتم بیشتر از فضاسازی و گفت و گو و کنشهای شخصیتها بنویسم اما در این صورت حجم کار بالا میرفت پس بیشتر به نوشتن چهارچوب داستان بسنده کردم. چندین دفعه کار را ویرایش کردم، فقط سه بار پرده ی آخر را عوض کردم و پنج بار هم ترتیب روایی داستان را تغییر دادم. اما هنوز هم احساس میکنم، اثر برای بهتر شدن جای کار زیادی دارد
کدام فضاسازی؟ کدام شخصیت؟ اصلاً فضا چیست؟ فضا، محیط عامی است که در ارتباط با شخصیت، خاص می‌شود. محیط شما- که خوابگاه باشد- آنقدر مخدوش و است و مبهم که حتی عام هم نیست که بخواهد خاص شود. از شخصیت‌تان چه می‌دانیم؟ تنها یکی دو جمله که دیگران درباره‌ی او می‌گویند. راست می‌گویند؟ اغراق می‌کنند؟ اصلاً معلوم نیست. بجای اینکه راوی اول شخص به ما کمک کند که شخصیت شما را از نزدیک بشناسیم، ما را از او دور کرده است زیرا حقیقتِ وجود او را به ما نمی‌نمایاند و در عوض درباره‌ی افراد و اماکن و اشیاء زیاده‌گویی می‌کند و چیزهایی می‌گوید که نه تنها شخصیت او را شفاف نمی‌سازد، بلکه ماجرایی را هم به صورت سرراست تعریف نمی‌کند و از این روست که این توضیحات، در حد لاطائلاتی خسته‌کننده تنزل پیدا می‌کنند. چه خوب که بیشتر از این به توضیح درباره‌ی حواشی و گفتگوها نپرداختید، چون در غیر این صورت، شاید خواندن نوشته‌تان تا انتها ملال‌آور و بلکه ناممکن می‌شد. وقتی شخصیتی وجود ندارد، فضایی ساخته نمی‌شود، ماجرا بسیار دیر و مبهم آغاز می‌شود و بر شوکی انتهایی- که نوشته را یک بار مصرف می‌کند- بنا شده است و راوی و نوع روایت، ضد نقیض عمل می‌کنند، چه چیز می‌ماند که آن را «چارچوب داستان» بنامیم؟ سه بار "پرده آخر"- مگر نمایشنامه است!- را تغییر داده‌اید و پنج بار ترتیب روایی را. این یعنی داستان را کاملاً مکانیکی و خودآگاه سرهم کرده‌اید. حتی نمی‌شود گفت که آن را ساخته‌اید چون عدم تعین از سر و روی نوشته و البته از کلام خودتان می‌بارد. اینک فکر می‌کنید که اثر برای بهتر شدن جای کار زیادی دارد. چرا فکر می‌کنید که این نوشته خوب است و برای بهتر شدن جای کار دارد؟ چرا عنوان «اثر» را به نوشته‌ی خود اطلاق می‌کنید؟ حقیقت آن است که این نوشته برای داستان شدن و اثر بودن است که جای کار بسیار زیادی دارد.
دوستانه به شما توصیه می‌کنم که افق دید خود را پایین بیاورید. بزرگ‌ترین نویسنده‌ها هم در اواخر عمر خویش، نوشته‌های خود را خوب نمی‌دانند. نباید فکر کنید که چون اندک تحلیل مخدوشی درباره‌ی ادبیات دارید، نوشته‌هاتان داستانهایی قابل قبول و درخور ارائه هستند. آنچه در این نوشته- و نوشته‌های دیگرتان نیز- آشکار است، این حقیقت است که مسیر نوشتن‌ و اصلاً برخوردتان با مقوله‌ی داستان از اساس دچار اشکال است و در نخستین گام‌های نگارش- نوشتن و داستان‌نویسی که فعلاً بماند- نیز اشتباهاتی آشکار دارید. صمیمانه از شما می‌خواهم که هیچ‌وقت داستان خود را تحلیل نکنید و با ذهن تحلیلگر نیز به نوشتن داستان مشغول نشوید. تمام تحلیل‌هایی که از نوشته‌های خود دارید، غلط است. مواجهه‌تان با ادبیات و داستان بکلّی اشتباه است. بدون قدم نهادن بر پله‌ی نخست، خود را در پله‌های چندمین می‌بینید. صبر کنید. صبر کنید تا اگر داستانی برای گفتن دارید، خودش خبرتان کند. تا آن زمان بر روی نثرنویسی‌تان کار کنید، بدون تحلیل، داستان بخوانید و همچنان- حتی پس از «پنج سال و بیشتر»- آماده‌ی برداشتن اولین گام در نوشتن باشید.

سرهنگ بازنشسته - امیر فریدونی

اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما می‌توانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.



پالتویی برای یک دکمه

 

حالا با خواندن دومین داستان از تو دوست گرامی‌ام دارم به این نتیجه می‌رسم که مدیوم بیانی تو اصلاً و اساساً داستان نیست. گرچه اندکی در توصیف، قابل قبول عمل می‌کنی، اما اساساً شخصیتی برای پرداخت و قصه‌ای برای روایت کردن نداری. نیاز درونی‌ات داستان‌نویسی نیست. به خیاطی می‌مانی که برای پالتویی دوخته شده، دکمه انتخاب نمی‌کند، بلکه وارونه عمل می‌کند و ابتدا دکمه‌ای برمی‌گزیند، سپس برای آن دکمه یک پالتو می‌دوزد. به عبارت ساده‌تر، داستان بر ناخودآگاه تو واقع نمی‌شود، بلکه ابتدا مضمونی در سر می‌پرورانی و سپس به دنبال آن می‌گردی که آن مضمون را در قالب داستان بریزی. بدین ترتیب، داستان برای تو اصالت ندارد؛ هدف اصلی‌ات نشر مضامینی است که در سر داری. اما نمی‌شود که هم به داستان اصالت نداد و هم در پی نوشتنش بود. این، البته انتخاب آگاهانه‌ی تو نبوده و نیست. ناخودآگاه وجودت اینگونه است که داستانی نمی‌اندیشد.
کتاب زیاد خوانده‌ای؛ کتاب غیر داستانی. حالا ذهنت پر است از مفاهیم و جملات قصار و حکمت و فلسفه و تاریخ و... . اینک طبیعی است که این ورودی‌های انباشت شده در ذهن، در پی یافتن مفرّی به عنوان خروجی باشند. برای منظم کردن تمام آنچه خوانده‌ای و نیز ارائه دادنش به جامعه، قلم به دست گرفته‌ای. این خیلی خوب است، اما اگر ندانی که باید چه قلمی در دستانت باشد، تمام حرفهایت تلف می‌شود و مفاهیم ذهنی‌ات هدر می‌روند. ذهن تو اساساً متفکر است، نه متخیل. جنس قلمت از تبار تفکر است، نه از تیره‌ی تخیل. این هیچ اشکالی ندارد که مدیوم تو داستان نیست. اشکال آن است که به این مسأله آگاه نشوی و یا از آن بگریزی. به نظر من می‌رسد که باید بسیار قلم بزنی، اما نه در حوزه‌ی داستان. تو مقاله‌نویس خوبی خواهی شد اگر راه خودت را از همین حالا درست انتخاب کنی. اولین قدم هم تمرین نگارش و نثرنویسی است. در نوشته‌ی حاضر- و آنچه پیش از این از تو خوانده‌ام- اشکالات فراوانی، هم به لحاظ زبانی و هم به لحاظ نوشتاری، وجود دارد. مثلاً زمان فعل‌هایت هر چند خط یکبار تغییر می‌کنند یا گاهی از عباراتی استفاده می‌کنی که از نظر زبانی اشتباه هستند؛ مثل «در روی چهارپایه نشسته بود»، «برق را خاموش کرد»، «ساعت کم‌کم به نیمه‌های شب می‌رسید» و...
حتماً به مقوله‌ی زبان و نگارش توجه زیادی کن و حتماً نوشتن را ادامه بده، اما اگر نظر مرا می‌خواهی، نوشتن داستان را خیلی پی نگیر. قبلاً، در همین پایگاه، نقدی نوشته‌ام با عنوان «مسأله مدیوم». اگر وقت کردی، آن را هم بخوان. شاید مفید باشد.
پاینده، پوینده و پیروز باشی.