چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

رنگین کمان - مجتبی نیک‌سرشت

اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما می‌توانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.



داستان‌گونه یا داستانی؟

 

آقای نیک‌سرشت، خوشبختانه از پس چند سالی که تمرین نوشتن کرده‌اید، به نقطه‌ای رسیده‌اید که می‌توانید چیزی بنویسید که در مدیوم تخیل بگنجد. این تخیل داشتن، امر مثبتی در کار شماست. از خوبی‌های دیگر کارتان آن است که اسیر واژگان نشده‌اید و نیز در گرداب تکنیک‌بازی و متفاوت‌نمایی و روایات پیچیده و عجیب و غریب، گرفتار نیامده‌اید. روان می‌نویسید و ساده. نگارشتان گرچه جای تمرین و تصحیح دارد، اینک در حد قابل قبولی است. در پی بیان حرفهای بزرگ نیستید و لااقل در این نوشته، مشخص است که مسأله‌ی اساسی‌تان تعریف کردن یک داستان است.
تمام آنچه گفته شد، در عین اینکه از نقاط مثبت نوشته‌ی شماست و آن را یک سر و گردن از بسیاری از نوشته‌های مشابه بالاتر نگاه می‌دارد، اما همه پیشنیازهای داستان‌نویسی و از نخستین ملزومات آن به شمار می‌روند. به عبارت دیگر، لازم است که موارد فوق‌الذکر در نوشته‌ای داستانی موجود باشند، اما برای تبدیل کردن یک متن به داستان، کافی نیستند.
آنچه شما نوشته‌اید، از پس نگارش قابل قبول و خصوصاً به دلیل تخیل داشتن، داستان‌گونه هست، اما داستانی نیست. چیزی را که تعریف می‌کنید، روایت‌پذیر هست، اما هنوز به روایت نرسیده. یک داستان باید شخصیتی معین- یا تیپی مشخص- داشته باشد و نیز ماجرایی جذاب و قابل پیگیری. اما در "داستان" شما هیچ شخصیت یا تیپ معینی وجود ندارد؛ نه در ارتباط با راوی و نه حتی شخص- یا اشخاصی؟- که راوی دائماً با او- آنها؟- سخن می‌گوید. ما نه می‌توانیم بفهمیم که راوی شما چه تیپ آدمی است و نه عناصری از او- ظاهری یا باطنی- به ما ارائه می‌دهید که شخصیت‌ساز، به روند داستان مرتبط و در پیشبرد آن مؤثر باشند. داشتن چند رفیق و لحن به اصطلاح طنازانه- که طنازانه هم نیست- به خودی خود و به تنهایی، نه داده‌هایی تیپیکال هستند، نه ویژگی‌هایی شخصیت‌ساز. شما مثلاً باید اطلاعاتی به خواننده بدهید که به خط اصلی داستان (تمایل همجنس‌گرایانه‌ی بازیگری خارجی به یک جوان- یا نوجوان؟ فرقی هم می‌کند؟ باید بکند- ایرانی) مرتبط باشد و از این طریق اندکی به سمت منطق روایی پیش روید تا داستان‌تان مثل اکنون بی‌منطق و مضحک جلوه نکند. اما از شخصیت که بگذریم، به روایت می‌رسیم که گرچه در چند خط اول جذاب می‌نماید، اما در ادامه به هیچ وجه قابل پیگری نیست چون اصلاً معلوم نیست که نوشته‌ی شما دارد چه ماجرایی را دنبال می‌کند. خواننده مدام با اطلاعاتی سردرگم می‌شود که علی‌رغم پرداخت زمان‌بر نویسنده به آنها، هیچ تعینی نمی‌یابند، کارکردی در داستان پیدا نمی‌کنند و نامفهوم و گیج رها می‌شوند؛ مثل قضیه‌ی "رمز عبور". به علاوه، خواننده‌ی شما در واقع به دنبال نخود سیاه است؛ یعنی دائماً در فکر این است که قضیه چیست. پس اولاً بجای آنکه داستان برحس و ناخودآگاه او اثرکند و او را در سیری تجربی شریک سازد، در فکر و خودآگاه وی کار می‌کند که این، هم با تخیل ناسازگار است، هم با هنر. ثانیاً مخاطب تا انتهای نوشته به دنبال «چیستی» است، نه «چگونگی». وقتی خواننده نداند که آنچه باید پیگیرش باشد، چیست، نوشته را به لحاظ ذهنی رها می‌کند و این یعنی نوشته، هرچقدر هم که به لحاظ نگارش و تخیل خوب باشد، فرصت گذار به داستان را از دست می‌دهد. و این اتفاقی است که برای نوشته‌ی شما نیز افتاده و رنگ داستان را از رخسار آن پرانده است. ماجرای شما تازه در پاراگراف آخر است که تعین می‌یابد و چیستی‌اش حل می‌شود.
وقتی شخصیت، ماجرا و روایت (سه رکن اساسی داستان) در یک اثر، مخدوش باشند، نه تخیلی رشد می‌کند، نه طنزی شکل می‌گیرد و نه علاقه‌ای در مخاطب برای خواندن اثر.
حتماً به شما پیشنهاد می‌کنم که داستان‌های کوتاهِ چهار نفر را تماماً بخوانید و حتی سعی کنید از آنها تقلید کنید: ادگار آلن پو، گی دو موپاسان، آنتوان چخوف و کاترین منسفیلد.
موفق باشید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد