فیلم این جلسه:
رینگ (The Ring)، آلفرد هیچکاک، 1927
تعداد مطالب: 3
1) به قلم سیّد پیمان نقیبی رکنی
درباره عشق ؟
زن زیبا ! ، مرد ثروتمند ، مرد (ظاهرا ) عاشق !
آیا ما با یک مثلث عشقی روبرو هستیم ؟ ظاهرا بله !
فیلم ، با نام خود یک رابطه هارمونیک را میان حلقه و رینگ بوکس به اثبات می رساند و ساختار روایی فیلم نیز موید این معنا است.
فیلم ، از حیث روایی و هم از حیث بصری بسیار قدرتمند عمل می کند. فیلم خسته کننده نیست ! صحنه های کام گرفتن شخصیت ها و شوخی های به موقع فیلم و همچنین صحنه های مبارزه کاملا به یکدیگر متصل هستند و همین امر موجب جذابیت فیلم شده است.
با وجود تمام عناصر فوق الذکر اما فیلم در اتمام کار ناتوان و دست به عصا است و کل اثر را بی اعتبار می کند.
فیلم قرار است که درباره یک مثلث عاشقانه باشد ولی تنها چیزی که در این میان نیست عشق است !
مرد ثروتمند قرار است شخصیت منفی فیلم باشد اما از همان ابتدا جذاب و جنتلمن است ! او با لبخند های ملیحی که می زند هم شخصیت زن فیلم را گرفتار می کند و هم مخاطب را .
اما مرد عاشق بسیار خشن و بی روح است. لبخند های زورکی او به دل نمی نشیند. او به زن به عنوان یک مالک نگاه می کند و نگران است که ملکش را از دست بدهد.
فیلم در پایان به ما نشان می دهد که زن به مرد عاشق دل می بندد و از مرد ثروتمند روگردان است. بخش پایانی فیلم کاملا شعاری است و با منطق داستان نا همخوان است.
البته شخصیت زن فیلم نیز عاشق نیست. بلکه تنها به قدرت و ثروت می اندیشد. تنها شخصیت عاشق فیلم آن مرد ثروتمند است.
او دقیقا همانند یک عاشق با اولین نگاه مجذوب زن می شود و پیگیر او است.
به نظر می رسد که برخلاف پایان فیلم مرد ثروتمند قهرمان ماجرا است !
فیلم در ایجاد ارتباط هارمونیک میان داستان و شاخصه های بصری پیشرو و موفق است. ارتباط میان حلقه و رینگ بوکس و همچنین صحنه های سوررئال فیلم با وجود ضعف تکنولوژیک اما جذاب و گیرا است.
می توان گفت که با یک فیلم متوسط روبرو هستیم البته با کنار گذاشتن پایان آن !
2) به قلم علیرضا محزون
این سینمای هیچکاک نیست!
مشکل فیلم "رینگ" کجاست؟ چرا نمیتواند مانند اکثر فیلمهای هیچکاک سرگرمکننده باشد؟ چرا دیدن آن، لذتی را که از اکثر فیلمهای هیچکاک انتظار داریم به همراه ندارد؟ همهی اینها سوالهایی است که بلافاصله پس از دیدن فیلم، ذهن را درگیر میکنند و حتی آزار میدهند. به نظرم جواب این سوالها به دو موضوع مهم برمیگردند: اول انتظار ما از هیچکاک به عنوان یک کارگردان صاحب سبک و دوم مشکلات موجود در فیلم.
یک بیننده از فیلمهای هیچکاک چه انتظاری دارد؟ جواب روشن است: تعلیق، دلهره، قتل و ... . اگر دنبال این عناصر در فیلم "رینگ" میگردید هیچکاک شما را ناامید میکند. به نظر میرسد او هنوز در این فیلم خود را پیدا نکرده است و با سبک منحصر به فرد خود در آثار آیندهاش فاصلهی چشمگیری دارد. فیلم شباهتی با هیچکدام از آثار بعدی هیچکاک (حداقل آنهایی که من دیدهام) ندارد. گویا هیچکاک به سرعت به اشتباه خود پی برده و مسیر آیندهاش را اصلاح کرده است. اگر فیلم ساختهی کارگردان دیگری بود شاید میشد در موردش ارفاق کرد اما سینمای هیچکاک چنین فیلم ملالآوری را برنمیتابد.
فیلم "رینگ" داستان یک خیانت است و یا به عبارت درستتر یک بیوفایی. قصهی فیلم بسیار سرراست است: زنی با مردی بوکسور ازدواج میکند، با افزایش شهرت این مرد، عشق زن کمرنگ شده و عاشق مرد دیگری میشود. در نهایت مرد در یک مسابقهی بوکس رقیب خود را شکست میدهد و زن به آغوش شوهرش بازمیگردد. مشکل اصلی فیلم "رینگ" به همین عشق بین زن و مرد برمیگردد چون ما هیچ نشانی از این عشق در فیلم نمیبینیم. برای اینکه خیانت زن به مرد در کل فیلم معنی پیدا کند باید ابتدا عشق بین آنها را درک کنیم. وقتی این عشق مفروض باشد و کارگردان هیچ تلاشی برای ساختنش انجام ندهد پس بیوفایی زن در کل فیلم نیز تاثیرگذار نخواهد بود. فیلم با خیانت آغاز میشود و به عشقی دوباره میانجامد! و این یعنی تناقض. وقتی عشقی وجود نداشته باشد عشق ثانویه نیز دروغین و تحمیلی است.
فیلم با یک مقدمهی نسبتا طولانی در یک شهربازی آغاز میشود. بخشی از شهربازی به مسابقهی مشتزنی اختصاص دارد و هر کس بتواند "جک" را شکست دهد پول زیادی به عنوان جایزه دریافت خواهد کرد اما "جک" همه را در یک راند مغلوب میکند. مردی در میان جمعیت پیدا میشود که گویا به دختر بلیتفروش (نامزد جک) نظر دارد. این مرد به تحریک همین دختر بلیتفروش به مبارزه با "جک" میرود و او را شکست میدهد. در ابتدای فیلم به نظر میرسد قرار است داستان فیلم از دید همین مرد روایت شود. نماهایی که از این مرد داریم و همچنین POVهای او از دختر بلیتفروش، ما را ناخودآگاه در طرف او قرار میدهد و به نحوی با وی سمپاتی پیدا میکنیم. این موضوع در لحظهی شکست "جک" از این مرد به اوج خود میرسد و بیننده به نوعی از پیروزی این مرد خوشنود میشود. اما چرا باید حس تماشاچی اینگونه به بازی گرفته شود؟ مگر قرار نیست این شخصیت در ادامهی فیلم بدمن قصه باشد و جک قهرمان آن. پس این مقدمهی عجیب چه معنایی دارد؟ هیچکاک در اکثر فیلمهای خوب بعدی خود مانند "سایهی یک شک" که در آن حتی بدمن فیلم شخصیت مرکزی داستان است، آنتیپاتی ما را از همان ابتدا نسبت به او برمیانگیزد و ما با شروع فیلم، تکلیف خودمان را با این شخصیت میدانیم.
در ادامه ما شاهد پیشنهاد شرکت در مسابقات بوکس به "جک" و همچنین ابراز علاقهی مرد به دختر بلیتفروش هستیم. سکانس مربوط به فریبخوردن دختر و همچنین هدیه دادن دستبند تا حدودی موفق از آب درآمدهاند. شاید بهترین عنصر در کل فیلم همین دستبند باشد. تلاشهای دختر برای مخفی کردن دستنبد از نامزدش معدود تعلیقهای چند دقیقهای اثر را تشکیل میدهند. شاید برترین لحظهی فیلم، پایین افتادن دستبند از دست دختر هنگام قرار گرفتن حلقهی ازدواج در انگشتش باشد، کارگردان در این لحظهی کوتاه اما هوشمندانه، نوید خیانت دختر را در ادامهی فیلم میدهد.
پس از یک مقدمهی بد و در ادامه پیشرفت فیلم تا لحظهی ازدواج، دوباره شاهد افت اثر هستیم.کارگردان سعی میکند دو موضوع را به صورت موازی به تصویر کشد: پیشرفت "جک" و خیانت زن، که در هر دو مورد ناکام است. در واقع چیزی که ما از پیشرفت "جک" میبینیم محدود به نتایج مسابقات اوست پس در واقع ما چیزی از این پیشرفت نمیبینیم. چگونه میتوان در سینما، چیزی را بدون دیدن بر روی پرده و صرفا با چند نوشته باورد کرد؟ و اما خیانت زن ... . همان طور که قبلا اشاره کردم مشکل اصلی خیانت این است که قبل از آن عشقی وجود نداشته است و یا حداقل ما این عشق را ندیدهایم. دیدی که جک به همسرش دارد چیزی بیشتر از یک شی نیست. وقتی "جک"، همسرش را بارها در آغوش رقیبش میبیند یا به عکس رقیبش در خانهی خود برمیخورد چه میکند؟ تنها عصبانی میشود! وقتی "جک" در تمام طول فیلم از این خیانت آگاه است چرا کاری نمیکند؟ دلیل این همه چشمپوشی چیست؟ چرا فقط در انتهای فیلم نسبت به این بیوفایی عکسالعمل نشان میدهد؟ اینها سوالهایی است که در داخل فیلم نمیتوان جوابی برای آنها یافت.
در انتهای فیلم نیز پشیمان شدن دختر و روحیه دادنش به "جک" برای شکست رقیب اصلا توجیهپذیر نیست. مگر چه شده است که زن عشق جدیدش را فراموش میکند. ما که در طول فیلم هیچ اثری از عشق بین این دو نفر ندیدهایم چگونه باید این لحظه را بدون کوچکترین مقدمهای باور کنیم. علاوه بر این، سکانس پایانی فیلم از رقیب "جک" نیز زائد به نظر میرسد. کارگردان میتوانست پس از نشان دادن افتادن دستبند از دست دختر، فیلم را با یک نمای دو نفره از جک و همسرش میبست و نمایش دوبارهی رقیب "جک" جز مغشوش کردن حس بیننده کاری نمیکند.
فیلم "رینگ" را میشود تا انتها دید اما انتظارات بیننده را از کارگردانی چون هیچکاک برآورده نمیکند. هیچکاکِ "رینگ" تا هیچکاکِ "سرگیجه"، "روانی" و "مرد عوضی" فاصلهی زیادی دارد.
3) به قلم میثم
امیری
حلقۀ هیچکاک، به همراهِ همۀ شبهنمادبازیهای سالمش، باری به هر جهت است و کم دغدغه. دخترکی بی منطق -میبل- ما را این طرف و آن طرف میکشاند و همسرش را.
مسأله برای مخاطب، انتخابِ دخترک و برای هیچکاک نمایشی سرگرمکننده از رقابت است؛ رقابت بین دو نفر بیآنکه هیچکدامشان در میزانس فرقِ «زیادی» با هم داشته باشند. (هر دو جوان، خوشقدوقامت، سمپاتیک، و اندازۀ قاب تقریبا برای هر دو یکسان است؛ با اندکی تمایل در میزانس به نفعِ جک.)
بین دو گانه فیلمساز-مخاطب، حق همیشه با مخاطب است و یکی نبودنِ دغدغۀ فیلمساز -در فیلم- با مخاطب، دردسرِ فیلمساز است، نه مخاطب. چرا که دغدغۀ مخاطب از خطِّ اصلی قصه میآید و سکانسهای ابتدایی فیلم و آنچه خودِ فیلمساز ادّعا میکند؛ بهویژه آنجایی که دخترک در موضعِ بالاتری ایستاده و میخواهد بین جک و باب انتخاب کند. ولی در مقامِ چگونگی، دخترک و «نحوۀ» انتخاب سرنوشتسازش سنجیده و تصویری نمیشود. نتیجۀ انتخابها به مخاطب معرّفی میشود، ولی شیوۀ انتخابها بیان نمیشود.
با این همه، دوربینِ هیچکاک، دوستدار خشونت نیست و در مقامِ روایت بوکس هم، آن خشونتِ غریزی و حیوانی مسألهاش نیست؛ مسألهاش انسانهاست. سرگرمی با کاتالیزور سکس و خشونت، چنانچه فیلمسازان اسمدرکرده هم از آن اتوریته استفاده میکنند، دستآویزِ هیچکاک -حتّی هیچکاکِ جوان- نیست. او سرگرمی را از دلِ واکنشهای انسانی میجوید و ترجیحش آن است که بوکس را -منهای بوکسِ آخر- هم از P.O.V دخترک ببیند و حواشیاش را به تصویر بکشد. رقابت برای هیچکاک، منهای درگیریِ آخر، زدوخورد وحشیانه نیست. با این همه، پرسش اینجاست آیا شخصیت محوری فیلم، همان شخصیتی است که باید باشد و فیلمساز ادّعایش را کرده است؟ یعنی او به دنبالِ واکاوی تصمیمِ دختر است یا کنکاش در دو بوکسور؟ به نظر میرسد فیلم بیشتر در پرداختِ رقابت بین دو بوکسور فعال باشد و دختر و چگونگی انتخابهایش را پی نمیگیرد، در حالی که افتتاحیۀ خوبِ فیلم دربارۀ تصمیم دختر است. فیلم در سیری سردرگم، هر چند متمایل به سرگرمی است، ولی به سرگرمی نمیرسد و ملالآور مینمایاند. چون منطقِ انتخابِ دختر کاویده نمیشود و رفتارهایش ناگهانی جلوه میکند. و مخاطب بین این دو خط سرگردان میماند. (دوربین در بزنگاههایی که انتخابِ دختر و منطقِ رفتاهایش بیان میشود، غایب است. مثلا در صحنۀ مهمانی، دلیلِ به مهمانی نیامدنِ دخترک بیان نمیشود و کلِّ رابطه مبهم، ولی مهمّش با باب، تنها به یک P.O.V از جک ختم میشود و والسلام.)
حرکتِ دایرهای وسایلِ بازی، حلقهای که مرد میدهد به دختر و رینگِ بوکس، کارکردی در شناساندن شخصیّت دختر ندارد و به شکلی ناخواسته کارکردی شبهنمادگرایانه پیدا میکند. چون حلقه بیش از آنکه بخواهد حسّی را در مخاطب بسازد، مخاطب را متوجۀ قیاسی -خارج از فیلم- بین حلقه و رینگ میکند و «عقلِ منفصلِ» مخاطب از این که این دو یکی هستند، کف میکند و کف میزند برای چنین تمهیدِ «معناگرایانه»ای. ولی از آنجایی که این حلقهها، حسّی برنمیانگیزانند -با این که شیهای دوّار فیلم از «رزبادِ» همشهری کین، حسانگیزتر و بیشتر درونِ قصّه است- نمیتواند مخاطبِ تعلیقها و کشمکشهای سینما -که هیچکاک یکی از بهترین آنهاست- را راضی نگه دارد. (فیلم با خودبسندگی با سینمای خوب مقایسه میشود، نه با کسی دیگر. اگر فیلم بدی از فیلمِ بدِ دیگری بهتر است، دلیل نمیشود بگوییم پس فیلمِ خوبی است و در حدِّ بضاعتِ فلان و...)
تنها جایی که فیلم میتواند آشوبِ درون دختر را در انتخاب بجوید، صحنۀ فالگیری است؛ ولی این سکانسِ موثّر و تقریبا خوب -بازی فالگیر بیش از حد تیپکال است- در کلِّ اثر تک میافتد و دوباره فیلمساز در کلِّ اثر به یک رقابتِ فیزیکی بسنده میکند و گویی آنکه شایسته ترحّمتر است، منتخبِ دختر است؛ از این رهگذر، پایانبندی فیلم -با توجه به شخصیّتپردازی نشدنِ درست دختر و تصمیمهایش، و روشن نبودن روی آوردن دوبارهاش به جک- از موضعِ ترحّم است و باجدهی در عشق؛ بیش از آنکه انسان باشد، اومانیستی است. برتری جک در بوکسِ آخر هم فیلمآمریکایی -به وِزانِ فیلمفارسی- با طعمِ قهرمانبازیِ فیلمهندی است و هنوز هیچکاکِ آدمحسابیِ مستعد، جوان است و جویای نام.
از دیگران
اشاره: این بخش با زحمت بیدریغ، بیچشمداشت و صمیمانهی دوست خوبمان جناب حسین پارسایی تهیه و آماده شده است.
============================================
مصاحبهی فرانسوا تروفو با آلفرد هیچکاک
تروفو: من فیلم بعدی شما, "رینگ" را چند بار دیده ام,فیلم دلهره انگیزی نیست و مایه های جنایی ندارد.داستان دو مشت زن است که هر دو یک دختر را دوست دارند.من این فیلم را خیلی دوست دارم.
هیچکاک: بله,فیلم جالبی بود.شاید بشود گفت که رینگ بعد از مستأجر دومین فیلم هیچکاکی بوده, در آن ابداعات زیادی گنجانده بودیم و من یادم هست که در شب افتتاح,از یک مونتاژ ظریف و پیچیده, تماشاگران کفِ مفصلی زدند.من اولین باری بود که با چنین چیزی روبرو می شدم.در فیلم خیلی چیزها بود که امروز دیگر نمیشود به کار برد.مثلا بعد از مسابقه ی بوکس یک مجلس مهمانی کوچک برپا می شود.شامپانی در گیلاسها می ریزند و گاز آن جوش می زند و بالا می آید.بعد می خواهند به سلامتی قهرمان زن ماجرا بنوشند که متوجه می شوند او مجلس را ترک کرده و با مردی دیگر بیرون رفته است.شامپانی از جوش می افتد.آن روزها ما به این نکاتِ کوچک تصویری خیلی دلبستگی داشتیم,نکاتی گاه آنقدر ظریف که تماشاگر حتی متوجه هم نمیشود.یادتان هست که فیلم در یک گاردن پارتی شروع می شد؟
تروفو: وجه تسمیه اش این بود که حریفانش را در یک روند, ناک اوت می کرد؟
هیچکاک: درست است, در بین جمعیت یک استرالیایی ,که نقش او را ایان هانتر بازی می کرد, ایستاده که دارد به حرفهای جارچی گوش می دهد;جارچی فریاد می زند و مردم را تشویق می کند که وارد چادری شوند که مشت زنی در آنجا انجام می شود.وی گاه برمی گردد و یک گوشه از چادری را بالا می رند و جریان مسابقه را در داخل چادر تماشا می کند.ضمنا جلوی او تابلویی ست که روی آن, شماره ی "روند" مسابقه نوشته شده که مردم بدانند الان چه روندی جریان دارد.بعد داوطلبان را نشان می دهیم که وارد چادر می شوند و بعد از مدتی در حالی که چانه ی خود را گرفته اند خارج می شوند.عاقبت ایان هانتر وارد می شود, وردست ها به او می خندند و حتی آنقدر زحمت نمیکشند که کتش را به جارختی آویزان کنند و آن را همینطوری در دست نگاه می دارند به خیالِ آن که او بیشتر از یک روند , دوام نمی آورد.مسابقه شروع می شود.نشان می دهیم که حالتِ قیافه ی وردست ها تغییر می کند.بعد جارچی را نشان می دهیم که برمی گردد و از سوراخ چادر به جریان مسابقه نگاه می کند.در پایان روند اول, جارچی کارتی را که رویش عدد یک نوشته شده است برمی دارد. کارتی که بر آن عدد دو نوشته شده در زیرِ آن , نو مانده است! جک یک روندی چنان قوی بوده که قبلا هرگز احتیاجی نبوده که عدد یک را عوض کنند.به نظرم که تماشاگر این نکته را نفهمیده باشد.
تروفو: نکته ی بسیار جالبی بود.فیلم, ابتکاراتِ تصویری زیادی داشت, داستان گرد یک مثلث دور می زند و رجوع های مکرری به گناهِ اول داشت.هنوز یادم هست که دستبندی به شکلِ مار, به شکل یک سمبل, به صورتهای مختلفی در فیلم می آمد.
هیچکاک: منتقدان متوجه این نکات شدند و فیلم از نظرِ کیفی, با موفقیت روبرو شد ولی موفقیتِ تجاری چندانی به دست نیاورد.در این فیلم ضمنا من چند نکته را برای اولین بار مطرح کردم که بعدها بسیار مورد اقتباس قرار گرفت.مثلا برای نشان دادنِ قهرمان مشت زنی در جریان کارش, اعلان های بزرگ دیواری را نشان می دادیم, که اسم او زیرِ آن نوشته شده بود, بعد فصلهای مختلف را نشان می دادیم: تابستان, پائیز, زمستان, و اسمِ او روی اعلان ها با حروفی که مرتب بزرگ و بزرگتر می شد ظاهر می گردید.
من برای نشان دادنِ تغییر فصلها دقت و زحمت زیادی به خرج دادم: درختان و شکوفه ها به نشانه ی بهار, برف به نشانه ی زمستان و ..