اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما میتوانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.
مذبوح
با نامی گنگ که هیچ آمادگی و
ذهنیتی برای شروع داستان در اختیارم نمیگذارد، خواندن را آغاز میکنم. اولین
جمله، جذاب مینماید، اما در ادامه بجای آنکه کشش را بیشتر کند، بر گنگی و گیجی میافزاید.
«هیبت گرد و خاکستری». با خود میگویم "حتماً منظورش روح است." حالا چرا
گرد؟ چرا خاکستری؟ باید معلوم باشد، اما نیست. جلوتر میروم. با «گردی سیاه و پنبهای»
مواجه میشوم. هر چه به مغزم فشار میآورم، معنا و دلیل «پنبه» را نمیفهمم، اما
«سیاه» را که در فکرم کنار «خاکستری» میگذارم، شَستم خبردار میشود که باز هم با
نمادبازیِ مبتذلی مواجه هستم؛ آن هم به کلیشهایترین شکل ممکن. دلزده میشوم. به
خود میآیم و در مییابم که اصلاً دلی در کار نیست؛ چون داستانی در میان نیست.
موضع هدف نویسنده، عقل و فکر من است، نه حس و احساسم. نویسنده به کل از ماجرا پرت
است. تازه با همان فکر و عقل نیز به درستی مواجه نشده، چون مدام مرا سردرگمتر میکند. پرت و پلا مینویسد. فقط گزارش میدهد. هیچ
توضیحی از محیط نمیدهد یا توصیفی از فضا و شخصیتها نمیکند. من نمیفهمم کجا
هستم؟ چه میکنم؟ با چه کسانی طرف هستم؟ چه خط سیری را باید دنبال کنم؟ نویسنده
اصلاً حواسش نیست که باید داستان تعریف کند؛ داستانی که قرار است توسط خوانندهای
خوانده شود. راستش را بخواهید، من فکر میکنم که برایش مهم هم نیست. داستانگویی، نیاز
درونیاش نیست. کمی تخیل دارد، اما دغدغهی تبدیل کردن تخیل به داستان را ندارد. (بیرحم
اگر باشم، میگویم با "داستاننویسی" تنها مفرّی پیدا کرده برای تخیلهی
تخیلش.) مسأله و علاقهی اصلی او "پیچیدهنمایی" است. مفتون "متفاوتگرایی" شده و در
این نوشتهی خاص در «گردابِ گِردیبازی» غرق شده است.
به زور تا 300 کلمهاش را میخوانم. دوست ندارم ادامه دهم. احساس توهین میکنم. میبینم که نویسنده
مرا دعوت کرده تا پای صحبتش بنشینم، اما از قصد، طوری حرف میزند که متوجه نشوم چه
میگوید. چرا باید چنین نوشتهای را تا ته بخوانم؟ اگر قرار نبود دربارهاش
بنویسم، حتماً در بهترین حالت به گوشهای پرتابش میکردم و میرفتم.
اما اینک توهین و فشار را تحمل میکنم و ادامه میدهم. سعی
میکنم خود را متقاعد کنم که این اشکالات، صرفاً به دلیل نابلدی نویسنده است، اما
در این صورت نیز دلم میسوزد وقتی میبینم که نویسنده، بالای پنج سال است که سابقهی
نوشتن دارد. حیفم میآید که با چنین فردی- که ظاهراً پیگیر امر نوشتن است- صریح نباشم
و اشکالاتش را صادقانه به او هدیه نکنم.
هرچه پیشتر میروم، بیشتر به این نتیجه میرسم که نویسنده
قدر داستان کوتاه را نمیداند. مشکل اصلیاش این است که داستان به سراغ او نیامده،
او با ایدهای که به سرش زده در پی سرهم کردن داستانی برآمده است. فلشبکهایش همه
حکم تکههای یک پازل ناقص را دارند. چیزی از آدمها و شخصیتشان به ما نمیدهند.
دارد از عشقی سخن میگوید که نامتعارف است، اما حواسش نیست که عشق، تازه در متعارفترین
حالتش، یک مثلث است متشکل از سه ضلعِ «عاشق»، «معشوق» و «رابطهی عاشقانه». در این مثلث، حتی یکی از اضلاع اگر غایب
باشد، عشقی ساخته نمیشود. در این نوشته، اما تمام اضلاع غایب هستند. از عاشق چه
میدانیم؟ قد کوتاه است و تشریحش خوب. از معشوق چه میدانیم؟ قد بلند است. از
رابطهشان چه؟ معشوق به عاشق راه نمیدهد. واقعاً مسخره نیست؟ اگر میخواستیم عشق
را تا سطحی بسیار پایین نازل کنیم و مبتذل سازیم، همین پرداخت کافی بود. عاشق،
بدون اجازهی معشوق از او کام نمیگیرد، اما بدون آنکه او بفهمد، به قتل میرساندش.
با کدام منطق؟ دیوانه است و مشکل روانی دارد؟ کجای داستان این مشکل روانی، به
عنوان عنصری شخصیتی در او ساخته و پرداخته میشود؟ هیچ کجا. فقط
یک ادعای "جنون آنی" از او میخوانیم که آن هم به سرعت پس گرفته میشود.
خوانندهی این نوشته، پیش از آنکه به نصفش برسد، آنقدر
سردرگم میشود که آن را رها میکند. تازه اگر مثل من، در معذوریت باشد و مجبور به خواندن،
بعد از نصف نوشته نیز که نویسنده تازه لطف میکند و اندک قصهای- که به واقع قصه هم نیست، چون عناصر و ارکان
یک قصه در آن غایب است- برایمان تعریف میکند، باز هم اشتیاق به خواندن در او
ایجاد نمیشود چون با خیل کثیری از تناقضات، گنگیها، بیمنطقیها و... مواجه میشود
که همگی در پایانبندی مفهومزدهی نوشته به اوج خود میرسند.
نویسنده باید بداند که داستان کوتاه، داستان کوتاه است؛
داستان است و کوتاه. پس باید داستان گفت و در فرصتی کوتاه هم باید گفت. برای
داستان گفتن، تخیل و ایده کافی نیست؛ شخصیتپردازی و روایت و توصیف اجزای لاینفک
داستان هستند. در داستان کوتاه، وقتی برای تلف کردن وجود ندارد. قصه باید از خط
اول آغاز شود و واضح و قابل درک- از طریق حس، نه عقل- باشد و هرچه پیشتر میرود،
به وضوحش افزوده گردد، نه اینکه تا اواخر نوشته اصلاً معلوم نباشد که دنبال چه
هستیم و مدام پای عقل را وسط بکشیم تا حدس بزند ماجرا چیست و ناگهان در انتها همه
چیز را سرهم بندی شده بیابیم و از وقتی که برای خواندن گذاشتهایم پشیمان شویم.
خواندن آثار ادگار آلن پو و مشق نوشتن از روی آن، برای
نویسندهی این نوشتهی بسیار بد، بدون تردید نیازی مبرم است.
عمیقاً آرزو میکنم که پس از این، از پس تمرین خواندن و مشقِ
نوشتن، با نوشتههایی خوب از نویسندهی مورد بحث مواجه شوم که داستان کوتاه را
محترم شمرده باشد و با روی کردن به پیچیدهبازیهای مبتذلی که امروزه مد شده است، نفس
داستان را نگرفته باشد و آن را ذبح نکرده باشد.
سلام . یه سری هم به وبلاگ آقای فراستی بزنید لطفا . مگر نویسنده ی وبلاگ عوض شده و دیگر شما نیستید؟ اگر هستید سر بزنید . چیزی بگذارید . به سوالی پاسخ دهید . و ... کتابی معرفی کنید . بحثی و ...
لطفا . با سپاس
درضمن این نقدتون از نظر بیان (همون بحث پیچیده یا ساده گویی) بسیار قابل فهم بود . مرسی