اشاره: این نقد برای شماره 2 مجله «فرم و نقد» نوشته شده است.
لبه پرتگاه
کازوئو ایشیگورو از رماننویسان معاصری است که آثارش طی سالهای اخیر در کشور ما نیز مورد استقبال بوده است. دریافت جایزه نوبل امسال هم بیش از پیش بر شهرت او افزود و موجب نشر و بازنشر آثار بیشتری از وی شد. با اینکه نخستین رمان ایشیگورو سی و پنج سال پیش منتشر شده، تنها طی یک دهه اخیر است که بحثها و گفتگوها و نقدها درباره آثار او در محافل ادبی جهان پررنگ شده است. در این مدت نیز اساساً سه رمان از او («بازمانده روز»، «هرگز رهایم مکن» و خصوصاً آخرین کارش، «غول مدفون») در کانون توجهات بوده و بعد از دریافت نوبل نیز اغلب نام همین سه رمان است که در نقدها و یادداشتهای داخلی و خارجی به چشم میخورد. چنین به نظر میرسد که همه درباره این سه رمان سخن گفتهاند تنها به این دلیل که همه درباره این سه رمان سخن گفتهاند.
در چنین فضایی، بسیاری از تعریفها و تمجیدها تنها به دلیل همرنگ جماعت شدن بوده و بسیاری از مخالفتها نیز رنگ واکنش به جریان غالب را به خود گرفته است. کمتر نوشتهای را پیدا میکنیم که فارغ از شهرت ایشیگورو و هیاهوی شکل گرفته درباره آثارش، صرفاً با متن یکی از آثار وی مواجه شده و به تحلیل چگونگی داستاننویسی او بپردازد. تمایل و هدف نوشته حاضر، اما، دست یافتن به چنین مواجهه و تحلیلی است و به نظر میرسد که پرداختن به رمان کمتر خوانده شده ایشیگورو، «وقتی یتیم بودیم» (2000) برای رسیدن به این هدف مناسب باشد زیرا این پنجمین رمان از میان هفت رمانی است که ایشیگورو تاکنون نوشته و قاعدتاً با خواندن آن میشود به تجربهای از دوران پختگی قلم و داستانپردازی او رسید. به علاوه، از آنجاکه تا به حال درباره «وقتی یتیم بودیم» کمتر سخن گفته شده، با رفتن به سراغ آن میشود از حاشیهها و پیشداوریها دور ماند و تجربهای حقیقی (فرمال و نقادانه) از ایشیگورو و رمان نویسیاش داشت. بدین منظور، خوب است که این کتاب معیّن را از ابتدا، جزء به جزء مورد توجه، تجزیه و تحلیل قرار دهیم.
∎
نویسنده از همان پاراگراف اول، تکلیف ما را با مکان و زمان وقوع داستانش مشخص میکند. بالای صفحه، تاریخ زده: «بیست و چهارم ژانویه 1930» و در ابتدای بند نخست چنین آغاز میکند: «تابستان 1923 بود.» این سیاق نوشتاری کاملاً مشخص میکند که راوی در حال خاطرهنویسی است و از آنجاکه تاریخ نگارش و زمان وقوع ماجرا چندان فاصلهای با یکدیگر ندارند، این احتمال در ذهن مخاطب شکل میگیرد که خط سیر روایت، با شروع از گذشته نویسنده، قرار است در ادامه، به زمان حالِ او (1930) نیز برسد. این امر با آنکه در ذهن خواننده، قطعی نیست، اما ناگزیر، حس «مقدمه» را در متن جاری میکند. این حس، هرچند کمرنگ، این خطر را برای راوی دارد که با اندکی حد نگه نداشتن در طول و تفصیل دادن به خاطراتش در بخش آغازین کتاب، خواننده را خسته و وادار به بستن و کنار گذاشتن کتاب کند. بنابراین، گرچه قوّت ایشیگورو در این است که بدون معطلی، از لحظه نخست داستانش، ذهن و حس ما را درگیر میکند، اما همین نقطه قوّت، بطور بالقوّه، به حفرهای در ساختار داستانش تبدیل میشود. و این، لااقل به باور من، یک اصل است که وقتی حفرهای، هرچند کوچک و جزئی، در یک اثر پدید آید، اگر صاحبش به موقع به داد آن نرسد، بالاخره اثر از ناحیه همان حفره آسیبی جدی دیده و یا حتی بهکلّی از پای میافتد. و این دقیقاً اتفاقی است که برای «وقتی یتیم بودیم» رخ میدهد که بعدتر دربارهاش صحبت خواهیم کرد.
به متن داستان بازگردیم. هنوز در پاراگراف نخست هستیم (خط اول، جمله اول) و هنوز نویسنده با ما کار دارد. بعد از تعین تکلیف زمان و مکان در موجزترین حد ممکن، نوبت به پایه اساسی داستان؛ یعنی شخصیت، میرسد. ایشیگورو بهسرعت، وجوه و ویژگیهایی کلّی از شخصیت اصلی را در اختیارمان میدهد و طی همین یک پاراگراف، نسبت او را با محیطی که در آن قرار دارد، باز هم به صورت کلّی، بیان میکند. یعنی ما از همان نخست، هیچ محیط عامی نداریم و همواره از پس نگاه شخصیت، که راوی اول شخص داستان نیز هست، و یا به واسطه تجربه او از یک مکان است که ما با مختصات و خصوصیات آن آشنا میشویم. به همین جهت است که در فصل آغازین این رمان عموماً با فضاسازی قابل قبولی مواجه هستیم؛ امر مهمی که از نخستین سطور کتاب کلید میخورد. در ادبیات داستانی، «مکان» وقوع داستان با توصیفات مناسب نویسنده میتواند به «محیط» گذار کند. محیط، در واقع، مکانِ تعین یافته است که گرچه نسبت به «مکان»، خاص است، اما هنوز برای بستر دراماتیک اثر، عنصری عام به شمار میرود و تنها در ارتباط دراماتیک با شخصیت است که قابلیت ارتقاء یافتن به «فضا» را پیدا میکند. بنابراین، «فضا» عنصری است که بر خلاف «محیط»، توان اثرگذاری بر حس مخاطب را دارد و ایشیگورو موفق میشود از طریق فضاسازی، در بدو ورود خواننده به اثرش، با حس او ارتباط بگیرد، هرچند که این ارتباط در حد و اندازهای کوچک است.
با ورود به پاراگراف دوم، نویسنده بلافاصله ما را به ماجرایی وارد میکند که محرّک آغازین داستان است. وقت تلف نکردن ایشیگورو در این لحظات ابتدایی قابل تحسین و لذتبخش است. او بدون هیچ ادایی دارد از ابتدا برایمان داستان میگوید. معطل هم نمیکند. در ارائه عناصر داستانی، سرعت به خرج میدهد، اما این سرعت، ریتم نوشتهاش را خراب نمیکند. ما هنوز در مقدمهایم و راوی اول شخص دارد با طمأنینه ما را با دنیا و شخصیتهای داستانش آشنا میکند. این آرامش در روایت، هم متناسب با شخصیت فکور و درونگرای راوی است، هم با شغل او هماهنگی دارد. این ویژگیهای روایی، ضرباهنگ آرامی را طلب میکنند و بنابراین است که اندازه جملات- که نه خیلی کوتاه و نه خیلی بلند هستند-، میزان توضیحات و تشریحات راوی- که عموماً بعد از اشاره به هر شیء، شخص یا مکانی، به شکلی کوتاه رخ مینمایند- و فاصله بین وقایع ارائه شده- که کوتاه نیستند- همه، علیرغم سرعت نویسنده در پیشبرد خط داستانیاش، ریتم باوقار اثر را بهدرستی حفظ میکنند.
یک چیز دیگر هم از همان ابتدا، توجه را به خود جلب میکند و آن، چگونگی مواجهه ایشیگورو با «راوی اول شخص» است. ظاهر امر چنین است که انگار بسیاری از نویسندگان امروزی فقط یک نوع راوی میشناسند و آن هم راوی اول شخص (منِ راوی) است. این بحران، خصوصاً در میان نویسندگان تازهکار کشور خودمان شایع و به خطری جدی تبدیل شده است. فضای یأسآلود و فسرده جهان امروز، نویسندگان را به این سمت سوق داده که بهجای روایت یک داستان، تنها مونولوگهایی پرت و پلا، شلخته و دلمرده را به صورت فلّهای در ذهن مخاطب خالی کنند. در اغلب آنها هم مشخص نیست که مخاطبِ این مونولوگ، خود راوی است یا خواننده. در بسیاری از مواقع نیز کاشف به عمل میآید که شخص راوی، انسانی است روانپریش، عصبی یا چیزی از این دست و این، میشود توجیهی برای هرگونه آشفتگی در کلام و نابسامانی در روایت. بسیاری از روایتهای اول شخص معاصر- که از قضا مورد استقبال جامعه "روشنفکری" و جوایز آنها نیز قرار میگیرند- اصلاً روایت نیستند، بلکه تنها واگویههایی مالیخولیاییاند که بی هیچ تعیّنی ارائه میشوند و کارنابلدی نویسندگانشان را برملا میسازند. اما منِ راویِ «وقتی یتیم بودیم» خوشبختانه اصلاً اینچنین نیست. کریستوفر راوی این رمان است که با روایت اول شخصش هرزهگردی نمیکند، بلکه دارد یک داستان سرراست را در کمال سادگی و بدون سردرگمی تعریف میکند. نوع کلامش، تشخص دارد و آنچه میگوید نیز معرّف شخصیت اوست. گذشتهای هم دارد که جابهجا به سراغش رفته، به بازگویی آن میپردازد. این رفتن به گذشته نیز بیساختار و "باری به هر جهت" نیست، بلکه وقتی رخ میدهد که درام اقتضا کند و آن زمانی است که کریستوفر بخواهد به چیزی در زمان وقوع داستان واکنش نشان دهد. مثلاً آزبرن، دوستش، حرفی میزند که او را میرنجاند. برای اینکه این رنجش، عام نباشد و تبدیل به رنجشِ خاصِ کریستوفر در زمان حال شود، او خط سیر داستان را به خاطرهای از دوران دبستانش میکشد تا ما علت رنجش او را رأساً تجربه کنیم و نه فقط از آن اطلاع داشته باشیم. خلاصه آنکه در سالهای اخیر، راوی اول شخص ایشیگورو در «وقتی یتیم بودیم» از معدود راویان اول شخصی است که هم ساختارمند و منضبط (مطابق با شخصیت اصلی و شغلش) است و هم برخاسته از داستان و به دلیل نیاز داستان است که از خط سیر اصلی خارج میشود (فلشبک میزند)، نه از روی هوا و صرفاً به دلیل گزارش دادن یا تزئین.
اینگونه است که «وقتی یتیم بودیم» با تعین بخشیدن به زمان و مکان داستان، معرّفی شخصیت و فضاسازی و نیز راه انداختن خط سیر داستان با یک راوی متشخص در همان صفحه نخست، خوب و درگیر کننده آغاز میشود.
همین آغاز خوب ما را ترغیب میکند که پای خواندن کتاب بنشینیم، اما متأسفانه هرچه پیشتر میرویم، درمییابیم که این نقاط قوت یا با شیبی ملایم به ضد خود تبدیل میشوند و یا به دلیل برخود نامناسب نویسنده و بعضاً حد نگه نداشتنش، خودشان عیناً به نقاط ضعف اثر تغییر شکل میدهند.
از فصل دوم به بعد، به تدریج در مییابیم که گرچه ایشیگورو مدام دارد ما را با وقایعی جدید روبرو میکند و آنها را ریز به ریز برایمان شرح میدهد، اما دو اشکال اساسی وجود دارد.
اول آنکه نویسنده در تشریح هر واقعه، بیش از ماجرا و محیط، به سخن گفتن از روابط آدمها با یکدیگر میپردازد. برعکس آغاز داستان، ایشیگورو در ادامه نه محیط را بدرستی پرداخت میکند و نه شخصیتها را. به همین دلیل، فضاسازی نیز از داستانش رخت برمیبندد و او تنها تکیهگاه خویش را بیان روابط آدمها قرار میدهد. اما آدمهای داستان او بجز خود کریستوفر، اساساً در یک موقعیت واحد است که به طور مکرر رخ مینمایند و هر بار نیز با همان شمایل و رفتار پیشین ظاهر میشوند. این مسأله موجب میشود که آدمهای داستان، در بهترین حالت، تبدیل به تیپ شوند. این بهترین حالت نیز فقط در یکی دو مورد اتفاق میافتد و باقی آدمها اساساً بجز لایهای پلاستیکی چیزی نیستند. در چنین وضعیتی که آدمها فاقد تعیّن و تشخّصاند، نویسنده هرچه تلاش کند نیز نمیتواند روابط معیّنی میان آنها برقرار کند.
اما اشکال بعدی در ارائه زنجیروار رخدادها آن است که هریک از وقایع، اجزایی هستند که منجر به ساخته شدن یک کلّ نمیشوند. یعنی با اینکه هر واقعه، به خودی خود، دارای ابتدا، وسط و پایان است، ولی ما در کل نمیدانیم که داریم چه داستان مشخصی را پیگیری میکنیم. نویسنده ما را مدام با موقعیتهایی متعدد روبرو میکند، اما مشکل اینجاست که نخ تسبیح این موقعیتها را به ما ارائه نمیدهد و ما همواره بعد از مواجهه با هر موقعیت از خود میپرسیم: «خب، که چی؟» زیرا متوجه نمیشویم که هریک از اتفاقات و موقعیتها دارند چه کلیتی را یک گام به جلو میبرند.
غیاب شخصیتپردازی و فضاسازی و حذف خط اصلی داستان کافی است تا خواننده دلزده شود و از خواندن باقی کتاب دست بکشد. اما «وقتی یتیم بودیم» یک ویژگی دارد که شاید برخی از خوانندگان پرحوصلهتر را اندکی بیشتر با خود همراه سازد و آن، فلشبکهای پرتعداد داستان است. ایشیگورو به هر بهانهای آماده است تا به گذشته گریز بزند و پارهای از ماجراهای دوران کودکی کریستوفر و آکیرا را برایمان تعریف کند. از فصل دوم به بعد، بار داستانی کتاب، اساساً بر دوش همین ماجراهای دوران کودکی است. بدین ترتیب، گذشته و حال در «وقتی یتیم بودیم» کاملاً از یکدیگر مجزا میایستند و از آنجاکه روند کلی داستانْ مجهول، مفروض و محذوف است، گذشته و حال، هریک منفک از دیگری، ساز خود را میزنند. در زمان حال اساساً با داستان طرف نیستیم و هرچه هست، یک گزارش ملالآور است که بیهدف مینمایاند. اما در گذشته، با داستانی کوچک و روایتی نحیف مواجهیم که اندکی قابل پیگیری و جذّاب است، اما آن هم، دست آخر، جذابیتش را از دست میدهد و از جایی به بعد، دفعتاً از کتاب محو میشود.
آنچه جذابیت روایی را حتی از بخش داستانگونه گذشته نیز میزداید، چیزی نیست جز سیاق روایت. روایت ایشیگورو در این اثر، «برهانگونه» است؛ یعنی او خود را مقیّد ساخته که باید برای هرچه میگوید، به عیانترین شکل ممکن صغری و کبری بچیند. به عبارت دیگر، ایشیگورو اصرار دارد تا نظام علّی-معلولی «وقتی یتیم بودیم» را به مخاطب خویش شیرفهم کند. این اصرار، به اصلیترین عامل بازدارنده او در پیشبرد خط داستانش بدل شده بهطوری که هر وقت میخواهد یک قدم در زنجیره رواییاش رو به جلو بردارد و رخدادی تازه را تعریف کند، خود را ملزم میداند که دهها قدم به عقب بازگردد تا تمام علل، مقدمات و موجبات آن رخداد را ریز به ریز شرح دهد. با توجه به راوی اول شخصی که کارآگاهی است مشغول خاطرهنویسی، میشود پذیرفت که این مدل روایتْ مختص چنین شخصیتی باشد، زیراکه یک کارآگاه اول با نتیجه یک رخداد مواجه میشود و بعد، به عقب باز میگردد تا صغری و کبری ماجرا را بررسی کرده، به علّتیابی بپردازد. با این حال، اولاً افراط ایشیگورو در ارائه این مدلِ روایی بگونهای است که برای وقایع، اولویّت و درصد اهمیّت قائل نمیشود و همه چیز را- اصلی و فرعی، ریز و درشت، مهم و غیر مهم- به محض نام بردن، مفصلاً و مشروحاً تعریف میکند و به ارائه جزء به جزء عقبه آنها میپردازد. ثانیاً جای این سؤال را باقی میگذارد که چرا همین روش را- که در ارائه خردهروایتها اتخاذ کرده- در روایت کلی اثر پیش نمیگیرد. اگر ما در روایت اصلی نیز ابتدا با غایت داستان و یا لااقل سِیر غایی آن مواجه میشدیم، هم تعلیق شکل میگرفت و جذابیت داستان بالا میرفت، هم دیگر با اثری مواجه نبودیم که میلی به خواندن ادامهاش نداشته باشیم، و هم یکپارچگی اثر حفظ میشد، چراکه مدل رواییِ «برهانگونه» از اجزاء اثر (خردهروایات) به کلیّت آن تسرّی مییافت و ساختار کتاب را یکدستتر میکرد.
این مشکل روایی، باعث میشود که حتی فلشبکهای کتاب- که جورکش جذابیت اثر شدهاند- نیز از جایی به بعد خستهکننده شوند. اما با هر افت و خیزی که هست، میتوان با اغماض فراوان، کتاب را تا پایانِ بخش نخست (لندن)- که تقریباً نیمی از اثر را در بر میگیرد- قابل خواندن دانست. این در حالی است که تمام ویژگیهای مثبت اثر، از ابتدای بخش دوم (شانگهای) تماماً محو میشوند و داستان از نیمه به بعد، بهکلّی از نفس میافتد.
از اینجا تا آخر کتاب، بیمنطقی و ابهامات پی در پی نیز به کِشدار بودن و خستهکنندگی اثر اضافه میشوند. ناگهان ساختار نصفه نیمه کتاب، از معرفی آدمها و روابطشان گرفته تا مدل روایی و بازگشت به گذشته، بهم میریزد و بسیاری از عناصری که ایشیگورو تا به اینجا به آنها پایبند بوده، یا حذف میشوند، یا تغییر میکنند و یا شدیداً به شلختگی میگرایند. ناگهان تعدادی آدم به داستان اضافه میشوند که هیچکدام را نمیشناسیم. نویسنده نیز بر خلاف بخش قبلی نه آنها را، حتی با توضیحاتی کوتاه، معرفی میکند، نه به بیان رابطهشان با دیگران میپردازد، و نه کمترین عقبهای از آنها ارائه میدهد. قضیه بازگشت والدین کریستوفر که مدام تا به اینجای داستان از آن سخن رفته است و انتظار آن در مخاطب ایجاد شده، به دفعیترین شکل ممکن مطرح میشود و ما در کمال تعجب میبینیم که او هیچ علاقه و حسی به دیدار پدر و مادرش پس از این همه سال نشان نمیدهد و کارهای دیگر (تحقیقات کارآگاهیاش) را مهمتر میداند. از اول هم در شانگهای، بر خلاف ادّعای خودش، نه به دنبال والدین، که به دنبال آکیرا است. خودِ نویسنده نیز علیرغم نام داستان و توضیحات مبسوط بخش نخست از گذشته کریستوفر- که هر دو اشاره به مقوله والدین دارند- اهمیت چندانی برای آنها قائل نیست. اصلاً ایشیگورو، لااقل در این اثر، خیلی رابطه خانوادگی نمیفهمد، رابطه دوستانه شاید؛ آن هم بسیار اندک و ضعیف.
«وقتی یتیم بودیم» که تا انتهای بخش نخست، خود را با تکاپوی بسیار بر لبه پرتگاه نگاه میدارد، از ابتدای بخش دوم با سر سقوط میکند و قابلیت خواندن و پیگیری را مطلقاً از دست میدهد. با این اوصاف، به معنای واقعی کلمه میتوان گفت که «وقتی یتیم بودیم» اثر نصفه نیمهای است که خوب شروع میشود- شروعی که در آن با نثری ساده و ساختاری متین، تمایل به قصهگویی و اجتناب از مفهومگرایی، خودنمایی و تکنیکبازی دارد- اما از آنجاکه نویسندهاش بیشتر داستانکوتاهنویس به نظر میرسد تا رماننویس، آغاز جاندار کتاب به کمجانی و بیرمقی میگراید و نهایتاً نیز اثر از کمر میشکند.