چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

از بودن و نوشتن (2)

اشاره: این مطلب برای شماره 2 مجله «فرم و نقد» ترجمه شده است.


 

از بودن و نوشتن (2)



استیون کینگ

ترجمه: سیّد جواد یوسف‌بیک


http://moznaprzeczytac.pl/wp-content/uploads/2013/09/stephen-king.jpg

 

اگر «زیاد خواندن، زیاد نوشتن» بهترین دستورالعملْ باشد- که مطمئناً هست- چه اندازه باید بخوانیم و بنویسیم تا مصداق «زیاد» باشیم؟ این اندازه، البته، برای نویسندگان گوناگون، متفاوت است. شخصاً جالب‌ترین چیزی که در این باره شنیده‌ام- که شاید بیشتر به افسانه شبیه باشد تا واقعیت- مربوط به جیمز جویس[1] است. روزی یکی از دوستان جویس به خانه او می‌آید و می‌بیند که او با نهایت ناامیدی پشت میز کارش یله شده. در این حال از او می‌پرسد: «جیمز، مشکل چیست؟ مربوط به نوشته‌ جدیدت است؟»

جویس بدون آنکه حتی سرش را بلند کند، اشاره می‌کند که حدس دوستش درست است. معلوم است که مشکل مربوط به نوشته جدید اوست؛ کی تا حالا چیز دیگری او را این‌قدر پریشان ساخته؟

دوست جویس ماجرا را پی می‌گیرد: «مگر امروز چند کلمه نوشته‌ای؟»

جویس (در حالی که هنوز ناامید است و صورتش روی میز) می‌گوید: «هفت کلمه.»

ــ هفت تا؟ خب جیمز... اینکه خیلی خوب است! لااقل برای تو.

جویس در حالی که بالاخره نگاهش را بالا می‌آورد، پاسخ می‌دهد: «بله، گمان کنم درست بگویی... ولی مشکل اینجاست که من ترتیب این هفت کلمه را نمی‌دانم.»

در سمت دیگر این طیف، نویسندگانی دیگری هستند مانند آنتونی ترولوپ. او در طول زندگی‌اش رمان‌های بسیار حجیمی نوشت (یکی از بهترین نمونه‌ها، رمان «می‌توانی عفوش کنی؟» است که فکر کنم برای خوانندگان امروزی باید با نام «می‌توانی تمامش کنی؟» عرضه شود) و اغلب آنها را در فواصلی معین و منظم به چاپ رساند. شغل روزانه او کارمندی در شرکت پست بریتانیا بود (صندوق پست قرمزی که امروزه در سرتاسر بریتانیا دیده می‌شود، اختراع ترولوپ است)؛ او هر روز صبح، پیش از رفتن به سر کار، دو ساعت و نیم برای نوشتن زمان می‌گذاشت. این برنامه، نفوذناپذیر و غیر قابل تغییر بود. اگر در پایان دو ساعت و نیم، وسط یک جمله بود، آن جمله را ناتمام رها می‌کرد تا صبح فردا. و اگر احیاناً به پایان نگارش یکی از آن رمان‌های سنگین‌وزنِ ششصد صفحه‌ای‌اش می‌رسید و هنوز یک ربع از زمانش باقی مانده بود، واژه «پایان» را می‌نوشت؛ دست‌نویس مربوط به آن کتاب را کنار می‌گذاشت و مشغول کار بر روی کتاب بعدی‌اش می‌شد.

جان کریسی، نویسنده بریتانیایی رمان‌های معمایی، پانصد رمان (بله، درست خواندید) تحت ده نام مستعار مختلف نوشت. من که تا به حال حدود سی و پنج رمان نوشته‌ام- که بعضی‌شان حجم‌های ترولوپی دارند- به عنوان نویسنده‌ای بارور و زایا شناخته می‌شوم، اما وقتی مرا را کنار کریسی بگذارید، کاملاً اخته به نظر خواهم رسید. برخی دیگر از نویسندگان معاصر (از جمله روث رِندِل/ باربارا واین، ایوان هانتر/ اِد مک‌بِین، دین کونتز، و جویس کَرول اوتس) تقریباً به اندازه من رمان نوشته‌اند، بعضی هم البته بیشتر.

در سمت دیگر- سمت جیمز جویس- هارپر لی قرار دارد که تنها یک رمان نوشته است (رمان درخشان «کشتن مرغ مقلّد»). دیگران؛ از جمله جیمز آگی، مالکولم لوری و توماس هریس (فعلاً) کمتر از پنج رمان نوشته‌اند. اشکالی هم ندارد، اما همیشه دو سؤال درباره این افراد ذهن مرا به خود مشغول می‌کند: یکی اینکه نوشتن کتاب‌هایی که بالاخره آنها را تمام کرده‌اند، چقدر طول کشیده و دیگر اینکه این افراد، باقی وقت خود را چه... چه کار کرده‌اند؟ ماشین شسته‌اند؟ خط چشم کشیده‌اند؟ رفته‌اند در کلیسا مردم را موعظه کرده‌اند؟ شاید دارم تحقیرآمیز صحبت می‌کنم، اما باور کنید، صادقانه کنجکاو هستم. وقتی خدا توانایی انجام کاری را به شما داده، خدایی چرا نباید به انجام آن مشغول شوید؟

من، شخصاً، برنامه کاری روشنی دارم. صبح‌ها مختص نوشتن است، می‌خواهد ایده‌ای جدید باشد یا ادامه کار قبلی- مثل همین الان که دارم این متن را برای شما می‌نویسم. بعدازظهرها صرف چرت زدن و مرور نامه‌ها می‌شود. عصرها زمان خواندن است. از غروب به بعد هم اختصاص دارد به خانواده و تماشای مسابقات [بیسبال] تیم رِد ساکس از تلویزیون. آخر شب‌ها را هم می‌گذارم برای اصلاح کردن نوشته‌هایم، البته فقط آن اصلاحاتی که نمی‌توانند تا فردا صبح صبر کنند. اساساً صبح‌ها زمان اصلی نوشتن من است.

وقتی کار بر روی یک پروژه را آغاز می‌کنم، دیگر نه میانش وقفه می‌اندازم و نه سرعت کار را پایین می‌آورم، مگر اینکه واقعاً مجبور باشم. اگر هر روز ننویسم، کاراکترها در ذهنم بیات می‌شوند؛ آن وقت دیگر یواش‌یواش به نظر می‌رسد که کاراکتر هستند، نه شخصیت‌هایی زنده و حقیقی. همچنین، لبه‌های تیز روایت شروع می‌کنند به کند شدن و زنگ زدن و کنترل طرح داستان و ریتم آن از دستم خارج می‌شود. بدتر از همه آن است که هیجان رِشتن محصولی جدید آرام‌آرام محو می‌شود. آن وقت، کار نوشتن، رفته‌رفته، حس "کار" به خود می‌گیرد و این، برای اکثر نویسندگان، به‌منزله مرگ است. نوشتن، همیشه و همیشه و همیشه، تنها وقتی به بهترین نحو اتفاق می‌افتد که برای نویسنده به‌مثابه یک سرگرمی الهام‌بخش باشد. من اگر بخواهم، می‌توانم در کمال خونسردی به سراغ نوشتن بروم، اما نوشتن را بیش از هر وقت دیگر، زمانی دوست دارم که تر و تازه باشد و آنقدر داغ که نتوانم روی دست نگهش دارم.

قدیم‌ترها در مصاحبه‌هایم می‌گفتم که من همه روزه کار می‌کنم، بجز کریسمس، چهارم جولای و روز تولدم. دروغ می‌گفتم. این را می‌گفتم چون وقتی مصاحبه‌ای را می‌پذیری، بالاخره باید حرفی برای گفتن داشته باشی؛ چه بهتر که آن حرف نیمه‌هوشمندانه باشد. همچنین نمی‌خواستم یک خَرکارِ عبوس و منزوی شناخته شوم (همان خرکار خالی به نظرم کافی بود). اما راستش این است که چه بخواهید مرا خرکار عبوس و منزوی بدانید، چه نخواهید، من وقتی مشغول نوشتن شوم، هر روز می‌نویسم و این هر روز، قطعاً شامل کریسمس، چهارم جولای و روز تولدم هم می‌شود (اصلاً در سن و سال من که باشید، همیشه دوست دارید این روز تولد لعنتی را یک جوری دور بزنید). وقتی هم که ایده‌ای برای نوشتن نداشته باشم، هیچ روزی نمی‌نویسم، گرچه در چنین زمان‌هایی همیشه حس می‌کنم یک چیزی کم دارم و دچار بی‌خوابی می‌شوم. برای من، کار نکردن، به واقع همان "کاری" است که همه از آن می‌نالند و دوست دارند از زیرش فرار کنند. زمان نوشتن برای من زمان تفریح است و بدترین ساعاتی که تا به حال در دنیای نوشتن تجربه کرده‌ام نیز از بهترین و لذت‌بخش‌ترین ساعات عمرم بوده است.

قبلاً سرعت کارم بیشتر از حالا بود؛ یکی از کتاب‌هایم (مرد دونده) تنها در یک هفته نوشته شد، اتفاقی که به گمانم مورد تحسین جان کریسی باشد (گرچه شنیده‌ام که کریسی برای نوشتن تعداد زیادی از رمان‌هایش تنها دو روز وقت گذاشته بود). فکر کنم ترک کردن سیگار بود که سرعتم را کم کرد؛ آخر نیکوتین یکی از تقویت‌کننده‌های اساسی طرح اولیه نوشته است. مشکل اینجاست که در عین اینکه کمک می‌کند بهتر بنویسید، کاری می‌کند زودتر بمیرید. به هر حال، من عقیده دارم که پیشنویس اولیه یک کتاب- حتی اگر طولانی باشد- نباید بیش از سه ماه، یعنی اندازه یک فصل، طول بکشد. اگر این زمان بیشتر شود- لااقل در مورد من- سیگنال‌های خارجی و پارازیت‌ها شروع می‌کنند به مزاحمت ایجاد کردن.

من اگر روزی ده صفحه، یعنی حدود 2000 کلمه، بنویسم، راضی هستم. با این حساب، در طول سه ماه می‌شود 180000 کلمه نوشت که حجم خوبی برای یک کتاب به شمار می‌رود و به اندازه‌ای هست که خواننده بتواند خود را با شادی در میان صفحات آن گم کند، البته اگر خود داستان هم خوب نوشته شده و تا زمان چاپ، تر و تازگی‌اش را حفظ کرده باشد. بعضی روزها، این ده صفحه به‌راحتی نوشته می‌شود، طوری که حدود ساعت یازده و نیم کار را تمام کرده و کنار گذاشته‌ام. هرچه سنّم بالاتر می‌رود، روزهای بیشتری مجبور می‌شوم ناهارم را سر میز کار بخورم و تمام کردن سهم روزانه برایم تا حدود ساعت یک و نیم بعدازظهر طول می‌کشد. اما گاهی هم که واژه‌ها برای برآمدن مقاومت می‌کنند، بیش از آن ساعت نیز مشغول به کار می‌مانم و با نوشته کلنجار می‌روم. واژه‌ها خودشان می‌دانند که من تا آن 2000 کلمه را ننویسم از سر میز بلند نمی‌شوم، مگر اینکه کاری بسیار ضروری پیش آمده باشد.

چیزی که بیشترین کمک را به شما در جهت رسیدن به تولید منظم (تولید ترولوپی؟) می‌کند، کار کردن در یک فضای آرام است. حتی برای بااستعدادترین نویسندگان نیز سخت است که در محلّی بنویسند که صدای رفت‌و‌آمدها و آژیرها بجای آنکه استثنا باشند، قاعده‌اند. معمولاً وقتی از من درباره «رمز موفقیت» (که عبارت چرندی است، ولی نمی‌شود از آن فرار کرد) سؤال می‌کنند، من درباره خودم به دو مورد اشاره می‌کنم: اول، سلامت جسمی (لااقل قبل از آنکه در تابستان 1999 یک وَن مرا از کنار خیابان به چند متر آن طرف‌تر پرتاب کرده و تا سر حد مرگ به من آسیب بزند) و دوم، تداوم در تأهل. این، پاسخ خوبی است چون هم دهان شخص پرسشگر را می‌بندد و هم رگه‌هایی از حقیقت در آن وجود دارد. ترکیب سلامت جسمی و رابطه‌ای بادوام با زنی خودساخته که روی پای خودش ایستاده و کمترین آزار و مزاحمتی برای من یا هیچکس دیگر ندارد، چیزی است که زندگی کاری مرا ممکن ساخته است. و فکر می‌کنم که برعکس قضیه نیز درست باشد؛ یعنی نوشتن و لذّتی که از آن می‌برم در ثبات سلامتی و تثبیت زندگی زناشویی‌ام بی‌تأثیر نبوده است.

ادامه دارد...

 

 



[1]) درباره جویس ماجراهای زیادی تعریف می‌کنند. ماجرایی که من از همه بیشتر دوستش دارم آن است که از وقتی چشمانش کم‌سو می‌شوند، موقع نوشتنْ لباس شیرفروش‌ها را به تن می‌کند. ظاهراً معتقد بوده که آن لباس سفید می‌تواند نور خورشید را بخوبی دریافت کرده و بر روی صفحات کاغذش بازتاب دهد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد