اشاره: این مطلب برای شماره 3 مجله «فرم و نقد» ترجمه شده است.
از بودن و نوشتن (3)
استیون کینگ
ترجمه: سیّد جواد یوسفبیک
تقریباً همهجا میشود کتاب خواند، اما وقتی پای نوشتن به میان میآید، اتاقک کتابخانه، نیمکت پارک و آپارتمانهای اجارهای آخرین گزینه به شمار میروند. ترومن کاپوتی میگفت که بهترین کارهایش را در اتاق مُتلها نوشته، ولی او استثناست؛ اغلب ما در مکانی که از آنِ خودمان باشد، بهتر کار میکنیم. تا وقتی چنین مکانی نداشته باشید، جدّی گرفتن امر نوشتن برایتان بسیار دشوار خواهد بود.
دکور اتاق نوشتنتان نباید از فلسفه مجله «پلِیبوی» پیروی کند. همچنین به یک میز عتیقه پر از کِشو- و اساساً بند و بساط فراوان برای نوشتن- نیاز ندارید. من دو رمان اوّلم؛ یعنی «کَری» و «سِیلِمز لات» را در بخش رختشویخانه یک کانِکس نوشتم. وسایل کارم هم عبارت بود از ماشین تایپ کوچک همسرم- که دکمههایش خیلی سفت بود- و یک میز بچه که باید آن را به هنگام کار روی دو زانویم متعادل نگه میداشتم. جان چیوِر معروف است به اینکه کتابهایش را در موتورخانه آپارتمانش واقع در خیابان پارک مینوشت. فضای نوشتن شما میتواند ساده باشد (البته درستتر این است که بگویم باید ساه باشد. فکر کنم توضیحاتی هم که تا به اینجا دادهام گویای همین مطلب بوده) و فقط وجود یک عنصر در این مکان ضروری است: دَری که مایلید آن را ببندید. درِ بسته چیزی است که از طریق آن میتوانید به دنیا و به خودتان اعلام کنید که مشغول به کار شدهاید؛ عزمتان را برای نوشتن جزم کرده و میخواهید آنچه را که بایسته و شایسته است بگویید و انجام دهید.
تا قبل از آنکه وارد مکان جدیدتان برای نوشتن شده و در را ببندید، باید به یک برنامه روزانه مشخص رسیده باشید. درست مثل تمارین ورزشی، بهتر است این برنامه در ابتدای مسیرْ سبک باشد تا موجب دلسردیتان نشود. پیشنهاد من برای شروع، هزار کلمه در روز است. همچنین اگر بخواهم خیلی دست و دلبازی کنم، باید بگویم که میتوانید یک روز در هفته را هم استراحت کنید، البته فقط در آغاز مسیر و آن هم فقط یک روز، نه بیشتر. استراحت بیش از یک روز از شدت نیازتان به نوشتن و نیز از میزان تازگی داستان میکاهد. هر وقت برنامه روزانهتان مشخص شد، به خودتان تفهیم کنید که تا وقتی سهم هر روز، طبق برنامه، تکمیل نشده باشد، درِ اتاقْ بسته خواهد ماند. خود را عمیقاً مشغولِ کار با کلمات کنید و آن هزار کلمه را دانه به دانه بر روی صفحه کاغذ یا حافظه کامپیوتر بچینید. سالها پیش (فکر کنم بعد از انتشار «کَری» بود) مجریِ یک برنامة گفتگو محورِ رادیویی از من پرسید که چگونه مینویسم. جواب من این بود: «کلمه به کلمه»، اما این ظاهراً پاسخی نبود که به دردش بخورد. به نظرم داشت با خودش فکر میکرد که شاید دارم شوخی میکنم. ابداً چنین نبود. نهایتش را که ببینی، قضیه همینقدر ساده است. چه با یک صفحه نوشته طرف باشی، چه با یک حماسه سهگانه مثل «ارباب حلقهها»، فرقی نمیکند؛ در نوشتن هر نوشتهای، تکتکِ کلماتْ موضوعیّت دارند و بنابراین باید دانه به دانه آنها را فهمید و سپس به روی کاغذ آورد. این کار، آیین و تشریفاتی خاص میطلبد که باید با دقت و تمرکز اجرا شود و درِ بسته مجال دستیابی به این دقت و تمرکز را در اختیارتان قرار میدهد. بستنِ در، این اجازه را به شما میدهد که کل دنیا را بیرون از اتاقْ حبس کنید و خود در دنیای نوشتن غرق شوید.
حتیالامکان بهتر است که هیچ تلفنی در اتاق کارتان نباشد. تلویزیون، موبایل یا بازیهای ویدیویی را که باید با لگد از اتاق بیرون بیاندازید چون وقت و تواناییتان را به هرزگی میاندازند. اگر اتاقتان پنجره دارد، پردههایش را بکشید، مگر اینکه پشتش یک دیوار صاف باشد. برای هر نویسندهای، خصوصاً اگر تازهکار باشد، لازم است که عوامل مخلّ و مزاحم را از بین ببرد. البته وقتی تجربهتان در نوشتن بالا رود، این توانایی را پیدا میکنید که عوامل مزاحم را در عین حضورشان، نادیده بگیرید و به طور خودکارْ راه ورودشان را به ذهنتان مسدود کنید، اما در شروعْ بهتر است قبل از آغاز به نوشتن، هرآنچه را که موجب حواسپرتیتان میشود از میان بردارید. من در هنگام نوشتنْ موسیقی گوش میکنم، اما موسیقی برای من نه تنها عامل حواسپرتی نیست، بلکه خودش یک نوع "بستنِ در" به حساب میآید. موسیقی، پیلهای گرداگرد من تشکیل میدهد که عالم خاکی را بیرون از خویش نگه میدارد. مگر نه اینکه برای خلاص شدن از شرّ این دنیاست که به سراغ نوشتن میرویم؟ البته که همین طور است. ما مینویسیم تا دنیاهای خودمان را خلق کنیم.
فکر کنم در واقع داریم از رؤیاپردازی و خوابِ خلاّقانه صحبت میکنیم. درست مثل اتاق خواب، اتاق نوشتنتان نیز باید مکانی خصوصی باشد؛ مکانی که برای دیدن رؤیا واردش میشوید. برنامه روزانهتان- که شامل نوشتن آن هزار کلمه است و هر روز در زمان مشخصی به وقوع میپیوندد- در واقع قرار است شما را برای رؤیاپردازی آماده کند. درست همانطور که هر شب در زمانی نسبتاً مشخص، با رفتن به تختخواب، خود را برای خوابْ مهیّا میکنید و هر بار نیز این کار را با تشریفات و آیینی معین به انجام میرسانید. همه ما، هم در هنگام خواب و هم به وقت نوشتن، این را میآموزیم که چگونه در عین ساکن نگه داشتن جسم خویش، ذهنمان را وادار کنیم تا دست از سر معقولات یکنواخت و تفکّرات روزمرّه زندگی بردارد. بنابراین اگر ذهن و جسم شما میتوانند عادت کنند که روزانه به اندازهای معین -شش، هفت ساعت یا همان هشت ساعتی که معمولاً توصیه میشود- بخوابند، پس میتوانید به ذهنتان هم بیاموزید که در عین بیداری به خوابی خلّاق فرو رود و با رؤیاهای زندهای که حاصل تخیّلات بیدار شما هستند، دست و پنجه نرم کند که پیدایش یک داستان موفّق جز از طریق این فرایند ممکن نیست.
اما پیشنیاز رسیدن به این نقطه، داشتن آن اتاق و آن درب است و نیز عزمی راسخ برای بسته نگاه داشتنش. به علاوه، به یک برنامه کاری مستحکم نیاز دارید که توپ هم تکانش ندهد و مو لای درزِ اجرایش نرود. هر چه بیشتر به این نکات پایهای پایبند باشید، کنشِ نوشتن برایتان آسانتر میشود. خواهشاً معطّلِ الهام هم نمانید. همان طور که قبلاً هم گفتهام، الهامْ آدم بازیگوشی است که از پر کشیدن خلاقیت در آسمان خیال، خیلی سر در نمیآورد. پس الهامات روحانی را به کلّی از سرتان بیرون کنید. اینجا نه عالم ارواح است و نه محفل احظار روح. ما داریم از کاری سخن میگوییم که همچون لولهکشی یا راندن کامیونهای سنگین هیچ ربطی به هَپَروت ندارد. کار شما این است که مطمئن شوید این آقای الهام میداند شما هر روز از ساعت نه صبح تا ظهر یا هفت صبح تا سه بعدازظهر کجا هستید. اگر این طور باشد، قول میدهم دیر یا زود، در حالی که سیگاری گوشه لب دارد، سر و کلهاش پیدا میشود و جادوی وجودش را در اختیارتان قرار میدهد.
∎
بسیار خب. حالا دیگر در اتاق کارتان نشستهاید. پردهها را هم کشیده و دوشاخة تلفن را از پریز بیرون آوردهاید. تلویزیون و موبایل را نیز به دَرَک فرستاده و عزمْ جزم کردهاید که حتی اگر سنگ هم از آسمان ببارد، روزانه هزار کلمه بنویسید. حالا آن سؤال اساسی رخ مینماید: دربارة چه میخواهید بنویسید؟ پاسخ این سؤال هم اساسی است: هرچه عشقتان میکشد. هرچه دوست دارید... البته مادامی که در بیانش صادق باشید.
حکمی که در کلاسهای نویسندگی بیان میشود این است که «هرچه را میدانید بنویسید.» حرف بدی هم نیست، اما تکلیف چیست اگر یک نفر بخواهد درباره فضاپیماهایی بنویسد که برای اکتشاف سیّارات دیگر به فضا رفته یا درباره مردی که همسرش را به قتل رسانده و اینک میخواهد با تبر از شرّ جنازهاش خلاص شود؟ با پایبند بودن به حکم «هرچه را میدانی بنویس» چگونه میتوان به موضوعاتی اینچنین و یا هزاران موضوع خیالانگیز دیگر نزدیک شد؟
به نظر من، در آغاز کار، تا جایی که میشود باید از رهنمودِ «هرچه را میدانی بنویس» تفسیری کلّی و جهانشمول ارائه داد. اگر شما، به فرض مثال، لولهکش باشید، قواعد لولهکشی را میدانید، اما سرزمین دانستههای شما وسعت بسیار بیشتری دارد، چراکه علاوه بر ذهن، قلب هم کانون دانستن است و تخیّل نیز. خدا را شکر. اگر قلب و تخیّل نبودند، داستان جز موجودی اخته و پلاسیده چیزی نبود. و شاید اصلاً وجود نمیداشت.
اگر بخواهیم از زاویه ژانر به موضوع نگاه کنیم، شاید بهتر باشد بگوییم برای شروعْ آن چیزی را بنویسید که خودتان دوست دارید بخوانید. خودِ من تا وقتی که داستانهای ترسناک کُمیکْ از مُد نیافتاده بودند عاشقشان بودم. همینطور عاشق فیلمهای ترسناکی مانند «با هیالویی فضایی ازدواج کردهام» و نتیجهاش هم شد نوشتن داستانهایی مثل «من یک کفندزد نوجوان بودم». حتی امروز هم خیلی نمیتوانم چیزی پیچیدهتر از آن داستان بنویسم. عشق به شب و تابوتِ ناآرام از ابتدا در وجود من شکل گرفته؛ قضیه همین است و بس. اگر هم نمیپسندید، من در پاسخ فقط میتوانم شانههایم را بالا بیاندازم چون بجز نوشتن این نوع داستانها چیزی در چنته دارم.
اگر طرفدار ژانر علمی-تخیلی باشید، طبیعی است که بخواهید داستانهای علمی-تخیلی بنویسید (و هرچه بیشتر داستانهای این ژانر را بخوانید، کمتر احتمال دارد به سراغ کلیشههای دستمالیشدهای چون اُپراهای فضایی یا تمثیلات و نمادسازیهای ضدآرمانشهری روی آورید). اگر دوستدار داستانهای معمایی هستید، تمایل خواهید داشت که خودتان هم معمایی بنویسید و اگر از عاشقانهها لذت میبرید، طبیعی است که مایل باشید عاشقانه خودتان را روی کاغذ بیاورید. نوشتن هرکدام از اینها هیچ اشکالی ندارد، اما چیزی که به نظر من خیلی اشکال دارد این است که به آنچه میدانید و دوست دارید (یا عاشقش هستید، همانطور که من عاشق آن داستانهای کمیک و آن فیلمهای سیاه و سفید بودم) پشت کنید و به چیزی روی آورید که فکر میکنید دوستان، آشنایان یا همپالکیهای نویسندهتان را تحت تأثیر قرار میدهد. چیز دیگری هم که به غایت اشتباه است، روی آوردن خودآگاهانه و عمدی به ژانر یا گونهای از نوشتن برای کسب پول است. حالا اصلاً اشکال اخلاقیاش را هم که در نظر نگیریم، نمیتوانیم با این حقیقت درافتیم که کار داستان، یافتن راستی و صدق است از میان تارهای خیالین- و دروغین- قصهها، نه روی آوردن به کلّاشیها و ناراستیهای روشنفکرانه برای شکار اسکناس. از تمام اینها هم که بگذریم، برادران و خواهران عزیز من، این کارها در عالم نویسندگی جواب نمیدهد؛ این راهْ به ناکجاست.
وقتی از من میپرسند که چرا داستانهایی از این دست که تا به حال نوشتهام را مینویسم، با خود فکر میکنم که خود این سؤال از هر پاسخی گویاتر است. تَه این سؤال، مثل آدامسی که ته آبنباتچوبی پنهان شده، این فرض وجود دارد که نویسنده است که داستان را کنترل میکند، نه برعکس1. نویسندهای که جدّی و مصمّم باشد، هرگز نمیتواند مواد داستانیاش را طوری بسنجد که یک سرمایهگذارْ پیشنهادات مختلفش را بالا و پایین میکند تا بالاخره گزینهای را که بهترین بازگشت مالی را دارد، انتخاب نماید. در واقع اگر چنین چیزی امکان داشت، تمامی رمانها پرفروش میشدند و مبالغ بالایی که به معدود نویسندگان نامآور پرداخت میشوند، از بین میرفتند (و آنوقت ناشران با دُمشان گردو میشکستند).
گریشام، کلَنسی، کرایتون و خودِ من از جمله کسانی هستیم که این مبالغ بالا را دریافت میکنیم چون کتابهایمان مخاطبان بسیار زیادی دارند و در تعداد بسیار بالایی به فروش میرسند. گاهی اوقات از سوی مخالفان شنیده میشود که میگویند ما وِردها و طلسمهای پنهانی در اختیار داریم که دیگر نویسندهها (که اغلب هم از ما بهتر هستند) یا به آنها دسترسی ندارند و یا علاقهای به استفاده از آنها نشان نمیدهند. من که به این چیزها اعتقاد ندارم. همچنین اصلاً فکر نمیکنم که موفقیت نویسندگان محبوب (با اینکه تعداد این نویسندگان کم نیست، اما اینک به عنوان نمونه نام ژاکلین سوزان به ذهنم میرسد) ربطی به ارزشهای ادبی آثارشان داشته باشد. از نظر من، مخاطب عام بهتر از هرکسی میتواند کیفیت و ارزش حقیقی یک کتاب را تشخیص دهد. درست برعکس روشنفکران تنگنظر و انباشته از حسد که ابداً توانایی ارزشسنجی آثار ادبی را ندارند. تحلیلهای روشنفکران همیشه مسخره است و خاستگاهی جز غرور پوچ و عدم اعتماد به نفس ندارد.
به طور کلّی، آنچه یک فرد کتابخوان را جذب میکند ارزشهای ادبی یک اثر نیست؛ کتابخوانها به دنبال داستانی خوب میگردند تا به هنگام سفر آن را همراه خود ببرند، داستانی که در وهله اول مجذوبشان سازد و سپس آنها را میخکوب کرده، وادارشان کند که صفحه به صفحه جلوتر روند. این اتفاق، به عقیده من، زمانی رخ میدهد که مخاطب با همین مردمی در اثر مواجه شود که در اطراف خود میبیند؛ مردمی با رفتار و گفتار ملموس و قابل باور. وقتی خواننده پژواک پرتوان زندگی و باورهای خویش را از اثر بشنود، بیش از پیش درگیر و شیفته داستان میشود. من ابداً بر این باور نیستم که چنین ارتباطی با مخاطب میتواند به طور ارادی، خودآگاهانه و از پیش تعیین شده شکل بگیرد. نویسندهای که مثل بازاریابها و جارچیهای خیابانی به شکار مشتری فکر میکند و همواره مشغول بررسی وضعیت بازار است، هرگز توان برقراری ارتباطی تنگاتنگ و حقیقی را با مخاطب ادبیات نخواهد داشت.
تقلید سَبکی، همانطور که قبلاً به طور مفصّل دربارهاش توضیح دادهام2، یکی از بهترین روشها برای آغاز نویسندگی است (و نادیده گرفتن آن حقیقتاً محال است؛ هر تقلید سبکی میتواند سکّوی پرشی در مسیر پیشرفت یک نویسنده باشد)، اما هیچکس نمیتواند نوع رویکرد یک نویسنده را به ژانری خاص، هرچند هم که ساده به نظر برسد، تقلید کند. به عبارت دیگر، شما نمیتوانید برای یک کتاب، مثل یک موشکاندازْ تعیین هدف کنید. افرادی که سعی دارند با نوشتن به سبک جان گریشام یا تام کلَنسی برای خود اعتبار کسب کنند، عموماً نمیتوانند چیزی بیش از پیکرهای بیجان، رنگپریده و بدلی تحویل بازار دهند، چراکه واژهْ بدون حس، هیچ است و داستانی که با ذهن و قلب درک نشده باشد، فرسنگها با حقیقت و صداقت فاصله دارد. وقتی به یک رمان برمیخورید که روی جلدش نوشته «داستانی به سبکِ (جان گریشام/ پاتریشیا کورنْوِل/ مری هیگینز کلارک/ دین کونتز)»، باید بدانید که با یکی از همین بدلیجات کسلکننده روبرو هستید.
هر آنچه را دوست دارید بنویسید. سپس زندگی و زیستن را با آن درآمیزید و با تنیدن زیست شخصی خود در نوشته، آن را به اثری یکّه و منحصر به فرد تبدیل کنید. زیست شخصی یعنی فهم شخصی شما از چگونگی لحظات زندگی، از دوستی، از مراودات انسانی، از عشق و از کار. خصوصاً کار. مردم، عاشق خواندن درباره کار هستند. خدا میداند چرا، اما چنین است. اگر لولهکشی هستید که از ژانر علمی-تخیلی لذت میبرید، خوب است که به هنگام نوشتن نیز داستان لولهکشی را تعریف کنید که در یک سفینه فضایی کار میکند و یا در سفینه بیگانگان زندانی شده است. مضحک به نظر میرسد؟ اما جالب است بدانید که کلیفورد دی. سیماکِ فقید رمانی دارد به نام «مهندسین کیهانی» که موضوعش به آنچه گفتم خیلی شبیه است. بسیار هم خواندنی است. چیزی که باید بدانید آن است که سخنرانی کردن درباره آنچه از آن اطلاع دارید بسیار متفاوت است با استفاده از آن برای مایهدار کردن یک داستان. این دومی خوب است. اولی، اما نه.
رمانِ بسیار موفق و محبوب جان گریشام، «شرکت» را در نظر بگیرید. در این داستان، یک وکیل جوان متوجه میشود که شغل ظاهراً موجّهش در باطن چیزی کاملاً برعکس است. او درمییابد که عضو شرکتی است که کار اصلی و حقیقیاش پولشویی برای مافیا است. این رمان پرتعلیق، درگیرکننده، پرتنش و پرسرعت بیش از یک میلیون نسخه فروخت. آنچه به نظر میرسید که مخاطبین را مجذوب خویش ساخته باشد دوراهی اخلاقیای بود که آن وکیل جوان در برابر خود میدید: کار کردن برای مافیا، بدون شک، اشتباه است اما درآمدش به طرز وحشتناکی بالاست! آنقدر که فقط با پول خُرد حاصل از آن میشود گرانترین ماشینهای آخرین مدل را خرید.
خوانندگان همچنین از تلاشهای زیرکانه وکیل برای رهایی از این دوراهی لذت میبردند. البته اعمال و رفتاری که از او در این رمان سر میزد، شاید رفتار متعارف اکثر مردم نبود و به علاوه، دست تقدیر و تعدد رویدادهای تصادفی در پنجاه صفحه آخر بیداد میکرد، اما آنچه او انجام میداد، کارهایی بود که قطعاً بسیاری از ما دوست داریم انجام دهیم، اما به دلیل نامتعارف بودن از انجامشان منصرف میشویم. از این گذشته، آیا بدتان نمیآمد اگر در بسیاری از لحظات زندگی، دست تقدیر میآمد و کارهایتان راست و ریست میکرد؟
گرچه نمیخواهم بگویم صد در صد مطمئن هستم، اما حاضرم شرط ببندم که جان گریشام هیچگاه عضو مافیا نبوده و هرچه درباره آن میگوید، دستساز منحصر به فرد خود اوست (و رسیدن به دستساز منحصر به فرد شخصی، نهایت آمال و شوق یک داستاننویس است). اما او فارغالتحصیل حقوق است و روزی خودش یک وکیل جوان بوده. هیچیک از دردسرهای وکالت را نیز فراموش نکرده است. همچنین چگونگی اجرای تمام پاپوشها و ایجاد تلههای مالی را که کار وکالت را سخت میکنند، خوب به یاد دارد. استفاده از طنزی ظریف به عنوان آرایه و صنعتی هوشمندانه در عین اجتناب از واژگان تخصصی و تمرکز بر روایت ساده داستان، این فرصت را برای او فراهم کرده تا دنیایی از منازعات داروینیستی را تصویر کند که در آن تمام جانوران وحشی، کت و شلوار به تن دارند. و قسمت جالب ماجرا اینجاست: نمیشود این دنیا را باور نکرد. گریشام خودش زمانی آنجا بوده؛ از نزدیک شرایط را لمس کرده؛ و اینک به عنوان دیدهبانی که موقعیت دشمن را دقیقاً میداند نزد ما آمده تا گزارش کاملی از وضعیت در اختیارمان قرار دهد. او آنچه را میدانسته، صادقانه با ما در میان گذاشته و همین یک نکته برای من کافی است تا بگویم تکتک اسکناسهایی که از فروش «شرکت» عایدش شده، نوش جانش باشد.
اما منتقدانی هم هستند که «شرکت» و آثار بعدی گریشام را سست ارزیابی میکنند و عدّهای نیز از موفقیت او متعجب میشوند. درباره این افراد، دو احتمال صادق است: یا از فرط آشکار بودن علت موفقیت «شرکت»، متوجه آن نیستند و یا خود را به نفهمی میزنند. داستانِ باورپذیر گریشام، قرص و محکم بر واقعیتی استوار است که او نسبت به آن آگاهی دارد. گریشام شخصاً این فضا را تجربه کرده و با راستی و سادگی به روایت آن پرداخته است. نتیجهاش هم کتابی شده که گرچه میتوان درباره مقوایی بودن یا نبودن شخصیتهایش بحث کرد، اما اثری است جسور و پذیرفتنی. شما به عنوان یک نویسنده تازهکار زمانی راه را درست میروید که نخواهید ادای ژانر دستساز گریشام (وکلای در مخمصه افتاده) را درآورید، بلکه در عوض به تقلید از منش او روی آورید؛ منشی که مبتنی است بر سادگی و اجتناب از رودهدرازی.
بله، جان گریشام وکلا را بهخوبی میشناسد و از این جهت، بیمانند است. آنچه که شما میشناسید نیز از جهاتی دیگر، شخص شما را منحصر به فرد میکند. شجاع باشید؛ موقعیت دشمن را دیدهبانی کنید؛ آنگاه بازگردید و آنچه را دریافتهاید برای ما تعریف کنید. و به یاد داشته باشید که لولهکش فضایی اصلاً سوژه بدی برای یک داستان خوب نیست.
ادامه دارد...
پانویسها:
1) ِربی مککالی، نخستین مدیر برنامة رسمی من، همیشه جملهای را در همین مورد از آلفرد بِستِر، نویسنده داستانهای علمی-تخیلی (از جمله «ستارگان، مقصد من» و «مرد منهدمشده») نقل میکرد: «رئیس اصلی، کتاب است.» و آلفرد این جمله را با لحنی بیان میکرده که یعنی حکمْ همین است و بس.
2) توضیح مذکور در بخش «از بودن و نوشتن (1)» مطرح شده است. رجوع کنید به مجله «فرم و نقد»، شماره اول (م.)