چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

حوض نقاشی - مازیار میری - ۱۳۹۱

"حوض نقاشی" فیلمی است که می توان تا حدودی کارگردانی را در آن مشاهده کرد. مقصودم این است که مازیار میریِ "سعادت آباد"، که فیلمسازی اش بسیار عقب افتاده بود، با میریِ "حوض نقاشی" تفاوت دارد. او، این بار، از دوربین ادا - اطواری و سرگردان "سعادت آباد" فاصله گرفته، پایش را – و پای دوربینش را -  محکم و ثابت بر روی زمین گذاشته است. 

موسیقی اثر نیز به نظرم مناسب بوده و بر فیلم می نشیند اما آنچه که در این باره آزار دهنده است، شباهت بسیار زیاد و تقلیدگونه‌ای است که آهنگ این فیلم به موسیقی متن سریال "زیر تیغ" دارد.

در مورد بازی ها هم باید بگویم که، به عقیده ی من، از پسربچه، بازی خوبی گرفته نشده و پسری که اصطلاحاً نقش مکمل به شمار می رود (پسر خانم ناظم) بازی بهتری را ارئه می دهد. خانم صدرعرفایی هم که بازی ساده ی همیشگی و تکراری اش را به نمایش گذاشته و کار جدی و جدیدی از او مشاهده نمی شود. اما برسیم به دو شخصیت معلول و اصلی فیلم. شهاب حسینی، در جزئیات، بسیار خوب عمل کرده و، به طور مثال، در مقوله ی کلام و صدا موفق شده تا المانهایی را، به خوبی، به نقشش بیافزاید. او، همچنین، قادر بوده تا از پس بخش های درون گرای نقش به خوبی برآید. با این همه، اما، در ارائه دادن کلیات نقش و نیز بخش های برون گرای آن مشخصا خوب عمل نمی کند و همین مطلب است که موجب شده تا از او یک بازی متوسط (رو به پایین) را شاهد باشیم. تماشاگر در مواجهه با کاراکتر مرد معلول، ابتدا شهاب حسینی را می بیند و سپس "رضا" را. بازیگر باید بتواند خود را به شیشه ای شفاف تبدیل کرده تا تماشاگر بتواند از چنین دریچه ای نقش را ببیند و نه بازیگر را. شهاب حسینی، اما، در این فیلم خودش به مانند سدی مابین تماشاگر و کاراکتر "رضا" قرار می گیرد، به طوری که بیننده از اواسط فیلم است که به تدریج می تواند از شهاب حسینی فاصله گرفته و تا حدودی "رضا" را باور کند. مواردی که ذکر شد، به زعم بنده، کاراکتر "رضا" را به سمت مصنوعی بودن سوق می دهد، و این اصلا رخداد خوبی نیست (و اتفاقا همان اتفاقی است که درباره ی نگار جواهریان و نقشش رخ نمی دهد.) این موضوع، البته، تا حد زیادی به کارگردانی و انتخاب بازیگر مربوط است، چراکه فکر می کنم اگر از یک نابازیگر یا لااقل بازیگری با شهرتی کمتر استفاده می شد، تاثیرگذاری بیشتری را شاهد می بودیم. اما آیا کارگردان توانایی کار با نابازیگر را نداشته و یا اصلا هدف وی تاثیرگذاری نبوده و اتفاقا قصد داشته تا از بازیگر مشهور و محبوبی چون شهاب حسینی استفاده ای ابزاری (بخوانید: گیشه ای) کند؟ قضاوت درباره ی این موضوع  را به اذهان شریف خوانندگان می سپارم.

در مقابل، با نگار جواهریان طرف هستیم که، به نظر من، بهتر از بازیگر مرد، ایفای نقش کرده است. او توانسته برای سومین بار نقش یک معلول را بازی کند و البته به شکلی آنرا ارائه دهد که مشابه دفعات قبلی نباشد. معتقد هستم که وی از پس این کار به خوبی بر آمده و توانسته ضمن کلیشه نشدن، کاراکتر "مریم" را باور پذیر به نمایش بگذارد. او همچنین در حفظ راکورد نقش نیز یک گام از بازیگر مرد مقابل خویش جلوتر است.

اما می رسیم به فیلمنامه. فیلمنامه ای که تمام زحمات اشخاص نامبرده در بالا و نیز باقی عوامل فیلم را، به تنهایی، به باد می دهد. بنده فیلمنامه ی "طلا و مس" را از حامد محمدی، پیش از اکران فیلم خوانده و لذت برده بودم. یک سال پس از اکران عمومی این فیلم، دو مجموعه داستان از نویسنده ی مذکور به چاپ رسید. هر دو را با ذوق خریداری کردم، اما متاسفانه پس از خواندن آنها به شدت از خرید خود پشیمان شدم. همان زمان حدس زدم که احتمالا "طلا و مس" نیز همچون بسیاری از موفقیت های سینمای ایران اتفاقی بوده است. البته امیدوار بودم که اشتباه کرده باشم، اما متاسفانه با دیدن فیلم "حوض نقاشی" متوجه شدم که حدسم درست بوده است؛ فیلمنامه‌ی "حوض نقاشی" بسیار ضعیف است. نویسنده حتی قادر نیست بحران بیافریند، چه برسد به اینکه بحران را بسط داده و به  فاجعه تبدیل کند. "حوض نقاشی" نه داستان دارد، نه منطق دارد، و نه واقعیت. نویسنده در بیان قصه ی تکه پاره و به انجام نریسده ی خویش هم الکن بوده و نتیجتا مجبور می شود تا سر تماشاگر کلاه بگذارد. همین دست کم گرفتن تماشاگر نیز موجب می شود تا فیلمنامه ای که ظاهرا قرار است درباره ی مشکلات معلولان بوده، ما را با آنها نزدیک کرده، و در این میان از عشق سخن بگوید، کاملا بر ضد خود عمل می کند.

عرض کردم که فیلمنامه از فقدان داستان، منطق ، و واقعیت رنج می برد. اجازه دهید کمی پیرامون این موارد توضیح دهم. ما در فیلم چه می بینیم؟ زن و مردی که هر دو معلول هستند و فرزندی دارند که کاملا سالم (!) است. نویسنده، کارگردان، و تهیه کننده اگر زمین و زمان را هم به هم بدوزند نمی توانند از این واقعیت فرار کنند که فیلمشان مشکل علمی دارد و آنها تحقیق کافی در این باره نکرده اند. پرس و جو از یکی دو پزشک که نشد تحقیق فیلمنامه ای! در ضمن باید بگویم که فیلم "بینجامین باتن"، که آقای تهیه کننده اصرار دارند خود را با آن ثابت کنند، هیچ ربطی به "حوض نقاشی" ندارد. از مشکل علمی مذکور گذشته و به داستان می پردازیم. اکنون، این فرزند سالم در کلاس چهارم دبستان (دبستان پسرانه ای که کادر آن اعم از مدیر و ناظم و معلم و آبدارچی و غیره همگی زن هستند (!)) مشغول به تحصیل است و قرار است به دلیل معلولیت والدینش، با آنها وارد چالش شده و درام فیلم را شکل دهد. ماجرا از یک نامه ی دعوت اولیا آغاز می شود. پسر آنچنان از دادن این نامه به والدینش و آمدن آنها به مدرسه نگران است که گویی در طی این چهار سال تحصیل، یک بار هم والدین او در مدرسه حاضر نشده اند (!) حالا پس از گذشت چهار سال، به ناگاه، این پسر با پدر و مادرش دچار مشکل می شود (!) آن هم مشکلی که بسیار اغراق آمیز مطرح شده و بسیار غیر واقعی دنبال می شود و کار به جایی می کشد که پسربچه نزد ناظم مدرسه رفته و می گوید: "می شه ما بچه ی شما باشیم؟" (!!!) آخر اغراق و جدا شدن از واقعیت هم حدی دارد آقای نویسنده! اما گره اصلی داستان از آنجا شروع می شود که در پاسخ به بی احترامی پسر به مادرش، پدر وی سیلی به جا و به حقی به او می زند. در ادامه، وقتی پدر از سوی مادر برای این عکس العملش مورد سوال قرار می گیرد، این جمله را به درستی از زبان پدر می شنویم که: "آخه من باباش هستم." اما سیر داستان به سمتی پیش می رود که بیننده، نهایتا، محکوم به پذیرفتن اشتباه بودن آن سیلی می شود.

ازاینجا به بعد داستان به پایان رسیده و اما نویسنده مجبور به کش دادن آن می شود و در این فرایند داستانک هایی را به فیلم می چسباند که ربطی به داستان اصلی ندارند. به طور مثال، تمام شخصیتهای موجود در خانه ی خانم ناظم و داستانهایشان (به جز خود ناظم و پسرش) اساسا اضافی هستند. مورد دیگر، بحث تحریم است که به زور به فیلم و تماشاگر تحمیل می شود. ناگهان، یک روز صبح کارخانه ی داروسازی به مرز ورشکستگی می رسد، سوپر مارکت بی مشتری می شود، و خلاصه تحریم ها از یک شب تا صبح، به ناگاه، کمر مملکت را فلج می کند و تمام بدبختی ها به یک باره بر سر زوج معلول آوار می شود(!) ما هم، در این میان، باید دلمان برای این شخصیت ها بسوزد. از اینجا به بعد است که حس ترحم ما نسبت به زن و مرد معلول باید به زور تحریک شود. نویسنده و کارگردان برای نیل به این هدف شرم آور – که البته بر خلاف هدف غایی فیلم است- از هیچ کاری کوتاهی نمی کنند؛ "رضا" را از کار بی کار می کنند و او را به همراه یک موتور آنقدر در خیابان ها می دوانند که پایش زخم شود، "مریم" را بار ها به کنار خیابان می آورند تا ما به کرّات شاهد ناتوانی او در رد شدن از خیابان باشیم و چون ممکن است پس از دفعه ی سوم، این صحنه بر روی ما اثر نکند، کارگردان یک اتوبوس را، بر خلاف جهت خیابان، از چند سانتی متری "مریم" عبور می دهد تا مبادا حس ترحم و دلسوزی ما نسبت به او ذره ای کاهش یابد. "مریم" به آشپزی علاقه مند است لواشک هم درست می کند، اما به غذا که می رسد، به جز کتلت، چیز دیگری بلد نیست (!) آری. او باید حتی در پختن غذاهای ساده ای چون املت و یا حتی نیمرو هم ناتوان باشد تا ما دلمان برایش بسوزد. خلاصه نویسنده اغراق را در این فیلمنامه به حد کمال رسانده و حتی مسائل ریاضی کلاس چهارم دبستان را آنقدر سخت طرح می کند که حتی مهندس کارخانه ی داستانش هم نتواند آن را حل کند (!)

این داستان‌نمای غیر واقعی و غیر منطقی، می توانست تا ساعتها به همین منوال ادامه پیدا کند، اما، خدا را شکر، نویسنده و کارگردان پس از صد دقیقه کش دادن قصه و خسته کردن مخاطب رضایت به پایان یافتن فیلم می دهند و از همین رو، فیلم، به ناگاه، تمام می شود:

پدر و مادر، در اکستریم لانگ شات، خواب هستند . . . پدر و مادر، در لانگ شات، خواب هستند . . . پدر و مادر، در لانگ شات، از خواب بیدار می شوند . . . پسر، به یکباره، به خانه بر می گردد . . . خانواده در حیاط خانه موتور سواری می کنند و دوربین، به شکل عمودی، آنقدر بالا می رود که شخصیتها و خانه شان به یک نقطه در میان شهر تبدیل می شوند و ناگهان دوربین با چرخشی سریع به حالت افقی برگشته و شهر را به نمایش می گذارد . . . تمام؟ تمام!

آن داستان تحمیلی، این پایان تحمیلی را هم می طلبد دیگر!

 

پی‌نوشت:

وقتی به سینما می رفتم، دیدم که بر روی پوستر فیلم نوشته شده "برگزیده ی اصلی آرای مردمی در جشنواره فیلم فجر". اصلا از این بچه بازی و کشمکش سخیف خوشم نیامد. کارگردان و تهیه کننده پس از حرکت زشت حاضر نشدن بر روی صحنه برای دریافت جایزه همچنان به رفتار کودکانه ی خود ادامه می دهند. تهیه کننده و فیلمسازی که اینقدر آرای مردمی برایشان اهمیت دارد، آنقدر برای این مردم ارزش قائل نیستند که در مقابل آنها حاضر شده و جایزه ای که آنها به ایشان داده اند را دریافت کنند. پس از این حرکت زشت و غیر فرهنگی، اگر ده جلد کتاب هم در عذر خواهی از مردم نوشته شود کم است چه برسد به نامه ای چند خطی که تنها قصد تهیه کننده و فیلمساز از نوشتن آن احتمالا آرام کردن وجدان خودشان بوده است. سازندگان فیلم هنوز نمی دانند که تماشاگر جشنواره، بیننده ی اصلی فیلم نیست. افرادی که در اکران عمومی به دیدن فیلم می روند، مخاطبین اصلی آن هستند. اما حالا هم که "حوض نقاشی" در بین فیلمهای اکران نوروزی در رتبه ی سوم قرار دارد، سازندگان آن سرشان را زیر برف کرده و تنها به فروش سینما آزادی پز می دهند.

با وجود این فرهنگ سازان بی فرهنگ باید به حال خودمان تاسف بخوریم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد