چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

گذشته - اصغر فرهادی - (۲۰۱۳-۱۳۹۱)

پایان فرهادی

 

"گذشته"، آخرین اثر اصغر فرهادی، فیلم کوتاهی است که بی هیچ علتی کش دار و نتیجتاً کسالت آور شده است. اگر دقیق تر بنگریم درخواهیم یافت که "گذشته" هنوز به فیلم هم تبدیل نشده تا بخواهیم درباره ی کوتاهی و بلندی اش سخن بگوییم. لذا راقم این سطور، در نوشتار حاضر، نام فیلم را مسامحتاً درباره ی این اثر به کار می برد.

"گذشته" هیچ چیز قابل ارائه ای ندارد. نه قصه می گوید، نه فضا می سازد، و نه شخصیت.

حدود نیم ساعت از فیلم گذشته بود که از شخصی که در سالن کنارم نشسته بود پرسیدم: "قصه ی فیلم چیست؟" او گفت: "جدایی." به او گفتم: "این که فقط یک تیتر است و از قضا نام فیلم قبلی فیلمساز. قصه ی فیلم چیست؟" پاسخش این بود کـه "نمی دانم". این افتضاح است و تازه فـاجعه آنجاست کـه این روند تا دقیقه ی ۵۰ فیلم نیز ادامه دارد و پس از گذشت حدود ۱ ساعت، فیلم هنوز آغاز نمی شود و فیلمساز به معنای واقعی وقت تلف می کند؛ وقت خود، وقت فیلم، و از همه مهم تر وقت تماشاگرش را. البته اگر نظر مرا بخواهید خواهم گفت که به زعم بنده فیلمساز از دقیقه ی ۵۰ به بعد هم فیلمش را شروع نکرده و قصه نمی گوید. صراحتاً عرض می کنم: بر این باورم که فیلمساز در نیمه ی دوم فیلم مخاطبش را به بازی گرفته و کلاه برداری می کند. زیرا داستانی که برای ما مطرح می سازد فی الـواقع داستانی است قـلابی که در نهایت نیز به نتیجه نمی رسد و ما را بین زمین و هوا رها می کند.

فیلمنامه نویس (که از قضا همان فیلمساز است) قصه اش را بر پایه ی بی اطلاعی تماشاگر بنا کرده ولذا اثر را فاقد تعلیق می کند و این یعنی با اثری روبرو هستیم که فاقد روح سینما است.

خاطب از هیچ چیز آگاه نیست فلذا مدام در طول فیلم شوک زده می شود. هر بار که ما تصور می کنیم قصه آغاز شده و با موضوعی خاص و معین طرف هستیم، فیلمنامه نویس –  فیلمساز – موضوع را تغییر می دهد و از آنجا که ما از اصل موضوع بی اطلاع هستیم محکوم به پذیرش هرآن چیزی خواهیم بود که فیلمساز به ما تحمیل می کند.

ابتدائاً چنین می پنداریم که فیلم قرار است راوی جدایی احمد (علی مصفا) از مارین (برنیس بژو) باشد و نیز تقابلاتی که احمد با سمیر (طاهر رحیم) در اثنای یک عشق مثلثی پیدا خواهند کرد و لذا انتظار داریم که سمیر بدمنِ (bad man) قصه ی ما باشد. سپس درمی یابیم که در اشتباه بوده ایم و قصه ی تازه را از زبان لوسی (پاولین برلت) می شنویم. اینکه مارین با وجود آنکه سمیر زن دارد و زنش به علت خودکشی در کما است، قصد ازدواج با او را دارد. در این قصه ی جدید قاعدتاً باید مارین را به عنوان شخصیت بد فیلم بشناسیم. اما بار دیگر درمی یابیم که به خطا رفته ایم و داستان چیز دیگری است، چراکه ظاهر امر حاکی از آن است که لوسی قضیه را بیش از آنچه که هست بزرگ کرده. در این داستان جدید گره اصلی مخالفت لوسی با ازدواج مارین و سمیر است و نتیجه آن است که تماشاگر باید لوسی را به عنوان شخصیت مزاحم فیلم بشناسد. از این پس، آهنگ تغییر داستان در فلیم زیاد شده و شتاب می گیرد. هر بار که احمد مشکل لوسی را با مارین در میان گذاشته و پس از روشن شدن قضیه به سراغ لوسی می رود تا او را متقاعد کند، لوسی ما و احمد را شوک زده کرده و داستان جدیدی را مطرح می کند. دیالوگی از احمد در فیلم می شنویم که خطاب به لوسی می گوید: "می شود تا صبح نشست و هزار تا از این قصه ها به هم بافت." این دقیقاً شرح حال فیلم است. چون ما از همه چیز بی خبریم فیلمساز می توانست ۱ ساعت دیگر هـم همین رونـد غافلگیری را پی گرفته و فیلمش را کـش بـدهـد. حتی می توانست ۱ ساعت از آن را حذف کند و هیچ اتفاقی برای فیلم نیافتد.

بنابراین اصلاً با قصه ای واحد و سر و شکل دار در این فیلم طرف نیستیم. این موضوع حوصله ی مخاطب را سر می برد و در این میان ریتم افتضاح و بسیار کند اثر نیز مزید بر علت می شود. برخی از صحنه ها آنقدر کش دار و طولانی هستند که گویی با فیلمسازی سادیستیک طرف هستیم که می خواهد مخاطب را به هر نحوی شده آزار دهد.

به عنوان مثال سکانس سوغاتی دادن به بچه ها را به یاد آورید. پس از آنکه مارین از آشپزخانه خارج می شود تا بچه ها را با خود بیاورد، ما احمد و سمیر را می بینیم که بدون آنکه هیچ گونه حرکتی در اندام و یا چهره شان مشاهده شود در دو سمت میز آشپزخانه نشسته اند. صحنه تا دقایقی کات نخورده و ادامه می یابد. هیچ اتفاقی هم نمی افتد و دو کاراکتر در حالی که سر به زیر انداخته اند ثابت می مانند. مخاطب چرا باید چنین نمای بی خاصیتی را به مدتی طولانی تحمل کند؟

این رویکرد فیلمساز که برای نشان دادن هر رخدادی، سکانس هایش را کش دار کرده و مقدماتی بیهوده به مخاطب نشان می دهد، در جای جای فیلم به چشم می خورد. عذاب آورترین و بدترین نمونه ی اینگونه سکانس ها، همان سکانس پایانی در بیمارستان است که سمیر به آرامی به اتاق همسرش، سلین، رفته، جعبه ی عطر ها را بـر می دارد. سپس آهسته آهسته از اتاق بیرون آمده، از جلوی دوربین عبور کرده و در حالی که پشتش را به دوربین می کند تا اواسط سالن انتظار پیش می رود. آنگاه بار دیگر به سمت دوربین چرخیده و به همان آرامی مسیر آمده را به سمت اتاق سلین باز می گردد. فیلمساز می توانست باز هم سکانسش را طولانی کند و مثلاً سمیر را تا جلوی درب بیمارستان پیش برده و سپس بازگرداند. سکانس پایانی که در نقدها تعاریف بسیاری از آن می شود به نظرم منفورترین بخش فیلم است.

فرهادی نشان داده است که به پایان باز در فلیمهایش علاقه ی بسیاری دارد، فلذا به خیال آنکه فیلمش پایانی باز دارد در "گذشته" نیز همچون فیلمهای پیشینش داستان را وِل می کند و این بار بد تر از قبل عمل می کند، چراکه نه تنها انتهای داستان روشن نیست، بلکه هیچ یک از اتفاقات ریز و درشت فیلم نیز به انجام نرسیده و سامان نمی گیرند. ما بالاخره نمی فهمیم که آیا سمیر با مارین ازدواج می کند یا خیر؟ سکانس ماقبل آخر نیز که در خشک شویی می گذرد نه تنها پاسخ گوی این پرسش نیست، بلکه به شک و تردید ما نیز می افزاید. آنچه که از تصویر بر می آید آن است که سمیر به سلین علاقه مند است، پس این سؤال مطرح می شود که چرا پیش از خودکشی او با زن دیگری رابطه داشته است؟ اصلاً بالاخره علت خودکشی سلین چه بوده است؟ آیا ایمیل ها را خوانده؟ شاگرد خشک شویی، نعیمه، که به گفته ی خودش رابطه ی خوبی بین او و سلین برقرار نبوده است، ایمیل سلین را از کجا می دانسته؟ چرا لوسی که اینقدر به احمد علاقه دارد به هنگام رفتن او حتی از اتاقش بیرون نمی آید؟ آیا سلین هوشیاری اش را به دست آورده؟ قطره اشکی که بـه هنگام بوییدن عطر سمیر از گوشه ی چشمش جاری می شود قاعدتاً پاسخ مثبتی است به این پرسش، اما پس اگر هوشیار است چرا انگشت سمیر را فشار نمی دهد؟ . . . یا فشار می دهد؟ همه چیز این فیلم بر باد رفته است و نامعلوم.

زوم رخ دادن اتفاقات فیلم در کشور فرانسه چیست؟ کجای داستانِ نداشته ی فیلم چنین لوکیشن و جغرافیایی را طلب می کند؟ اصلاً فرض بگیریم که به عللی نامعلوم ماجرای این فیلم می بایست در فرانسه می گذشت. ما چگونه می فهمیم که افراد این فیلم در فرانسه هستند؟ اگر شخصیت های داستان در همین لوکیشن های فعلی بـه زبـان آلمانی صحبت می کردند فرقی می کرد؟ مقصودم ایـن است کـه در فیلم بـه جز نـام چند شهر که می توانست شهرهای کشوری دیگر باشد چه المانی از فضای کشور فرانسه به ما نشان داده شده است؟ مابین فیلمی همچون "ساخت ایران" که صحنه های مربوط به فرانسه اش را در لبنان فیلمبرداری کرده اند و فیلم "گذشته" چه تفاوت بصری ای در فضا و جغرافیا وجود دارد؟

کارگردان "گذشته" به هیچ عنوان در فضا سازی موفق نبوده و فیلمش را در جغرافیایی بی هویت ساخته است که ابداً کمکی به پیشبرد اثرش نمی کند.

به سراغ دوربین برویم و قاب بندی ها. دوربین هیچ نقش تعیین کننده ای در فیلم ندارد؛ نه همذات پنداری ما را بر می انگیزد، نه نظارت فاعلانه می کند، و نه شخصیت می سازد. در چند سکانس محدود نیز از دوربین روی دست استفاده شده که به نظرم به جز یـک مورد (سکانس نخستین ورود احمد به خانه ی مارین) بـاقی، همه بی معنی اند. قاب بندی ها نیز به زعم بنده قابل فهم و دفاع نیستند. معلوم نیست که اندازه ی نما ها بر چه اساسی تنظیم شده اند. به طور مثال، بسیاری از نماهای مدیوم (medium) اگر لانگ (long) گرفته می شدند (یا بلعکس) چه تفاوتی در فلیم حاصل می شد؟ هیچ.

فیلمنامه و شخصیت پردازی از مشکلات عمده ی "گذشته" هستند. این فلیم، فیلم رابطه هاست. تا زمانی که رابطه های تک تک افراد با یکدیگر روشن نباشد، همه چیز بی منطق و تحمیلی خواهد بود. "گذشته" بر خلاف نامش (که ربطی به فیلم ندارد) هیچ چیز از گذشته ی آدمهای فیلم و روابط شان را به ما نمی دهد و هیچ تلاشی هم برای تبدیل کردن آنها به شخصیت در زمان حال نمی کند. ما پس دیدن ۱۳۰ دقیقه فیلم و خروج از سالن نمی توانیم حتی پنج ویژگی شخصیتی از هر کدام از آدمهای فیلم را به یاد آوریم. حتی نام بعضی از آنها نیز در برخی اذهان بـاقی نمی ماند. نـام شخصیت زن اصلی برای نخستین بـار در دقیقه ی ۶۰ فیلم مشخص می شود و نام دختر کوچکش نیز در اواخر فیلم.

هر چیزی که درباره ی روابط آدمها متوجه می شویم برآمده از دیالوگهای آنها است، اما فاجعه آنجاست که آنچه را می شنویم در تصویر نمی بینیم و بنابراین به نظر می رسد که فقط جای سینما در این اثر خالی است.

البته یکی از آدمها تا حدودی معرفی می شود و او دقیقاً همان کسی است که ما به عنوان مخاطب بیشتر او را دوست داشته و بهتر می توانیم به او و حـالات و احساسات و رفتارش نزدیک شویم. ایـن شخص همان کودک دو رگه ی فیلم است که فؤاد نام دارد. ما درمی یابیم که او کودکی است دیرجوش، عصبی، مغرور، خیره سر و سرکش. تنهایی اش را نیز می فهمیم و نیاز به محبتش را. او برای ما دوست داشتنی می شود و این در حالی است که حس خاصی به دختر همبازی او، لئا، در کل فیلم پیدا نمی کنیم. اصلاً کارکرد این دخترک در فیلم چیست؟ اگر نبود چه اتفاقی می افتاد؟ اگر سه بچه ی دیگر به خانواده اضافه می شدند چه؟

شخصیت فؤاد تا حدودی درآمده اما او نیز کاراکتری تأثیرگذار نیست. کارکرد چندانی در پیشبرد فیلم ندارد و تنها آلتی است که فیلمساز به وسیله ی آن قصد بازی کردن با احساسات تماشاگرش را دارد.

رباره ی بازی بازیگران نیز که بهتر است صحبت نکنیم. به نظرم خانم برنیس بژو که جایزه ی بهترین بازیگر زن را گرفته اتفاقاً بدترین بازیگر این فیلم است. نه فراز و فرودی دارد، نه حرکات بدنی و میمیک چهره اش به کمک او آمده، و نه توانسته المانی را به نقشش اضافه کرده و در شخصیت سازی مارین از آن استفاده کند. در بروز دادن احساساتش نیز کنترل نشده بازی کرده و در لحظات عصبانیت اور اکت (over act) است.

در این میان، معتقدم که بهترین بازی را نیز الیاس ایجیس، ایفاگر نقش فؤاد، به نمایش گذاشته است. او کودکی است نابازیگر که برای نخستین بار در این فیلم بازی می کند و به نظرم هم در حرکات بدنی و هم در میمیک چهره ای از دیگر بازیگران موفق تر ظاهر شده است به طوری که با دیدن او، پیش از اینکه کلامی بگوید، حالت و احساسش را به خوبی درک می کنیم. این بازی خوب و شخصیت پردازی متوسطی که پیش از این عرض شد، در دلنشین کردن کاراکتر فؤاد و درآمدن شخصیت او تأثیر متقابلی بر هم داشته اند. با توجه به موارد مذکور پیرامون بازیگری بـه نظر می رسد کـه بخش عمده ای از بـازی الیاس ایجیس مربوط به خود او و استعدادش می باشد و نه کارگردان و بازیگردانی اش.

در سکانسی که بچه ها به همراه احمد قورمه سبزی می خورند، لئا از فؤاد می پرسد که آیا دوست دارد با احمد به ایران برود؟ فؤاد نیز در واکنش به این سؤال از احمد می پرسد: "ایران چه جور جائی است؟" فیلمساز بلافاصله پس از این سؤال به سرعت کات می دهد. این کات سریع در فیلمی که سرتاسرش پر است از سکانسهای طولانی، کمث های زیاد، و کات های دیرهنگام چه معنایی دارد؟ آیا این عملکرد نمی تواند حاکی از نظرات خاص فیلمساز درباره ی کشور ایران، که در فیلمهای قبلی او نیز شاهد آنها بوده ایم، باشد؟

اصلاً آیا می توان بین این فیلم و آثار پیشین آقای کارگردان، به خصوص "جدایی نادر از سیمین" ارتباط منطقی و معقولی پیدا کرد؟ آیا مضمون "گذشته" درست ضد "جدایی . . ." نیست؟ البته در "جدایی . . ." می دیدیم که همه ی ایرانی هـا دروغ گـو معرفی می شوند، پس لابد خود فیلمساز هم، کـه ظاهراً ایرانی می نماید، از قاعده ای که مطرح کرده مستثنی نیست. بر این اساس می توان اینگونه برداشت نمود که خود فیلمساز نیز حقیقت را به ما نگفته است. اما سؤال اینجاست که مخاطب بی چاره بالاخره باید به ساز "جدایی . . ." برقصد یا "گذشته"؟ کدامیک راوی حقیقت اند؟ اثر قبلی یا اثر حاضر . . . یا هیچکدام؟

ه نظر می رسد که گذشته از "گذشته" باید نگران آینده ی فیلمساز بود. سیری که اصغر فرهادی در سالهای اخیر طی کرده است، مرا به یاد اثری از وودی آلن می اندازد به نام "پایان هالیوودی" (محصول 2002). در آن فیلم کارگردانی آمریکایی که سابقه ی دریافت جایزه ی اسکار دارد با کشمکش های فراوان برای ساخت یک فیلم به هالیوود دعوت می شود. او درست شب قبل از آغاز فیلمبرداری به دلایل عصبی بینایی اش را از دست می دهد. اما از آنجا که به علت مشکلات مالی شدیداً به این کار نیاز دارد، به توصیه ی مدیر برنامه هایش به هیچ کس اطلاع نمی دهد که کور شده است. او تمام فیلم را با چشمانی کور کارگردانی کرده و چنانچه انتظار می رود فیلم پس از اکران عمومی با مخالفت شدید مخاطبان و منتقدان آمریکایی روبرو شده و در آمریکا به اثری منفور مبدل می گردد. در این میان، اما، این کارگردان آمریکایی طی یک تماس تلفنی متوجه می شود که فرانسوی ها به شدت عاشق فیلم شده اند و اثری را که او بـا چشمانی بسته کارگردانی کرده بوده را فیلمی هنری (!) و روشنفکرانه (!) می خوانند. بنابراین از او دعوت می کنند که به عنوان یک فیلمساز روشنفکر (!) به فرانسه عزیمت کرده و فیلم بعدی اش را در این کشور کارگردانی کند. او نیز استقبال کرده و از سفر به فرانسه و فیلمسازی در آن کشور بـا عنوان یـک آرزوی دیرینه یـاد می کند. و ایـن خط سیر برای او چیزی است که پایان هالیوودی نام می گیرد.

پس از تماشای فلیم "گذشته" (که با زجر فراوان تا انتهای آن بر صندلی خود باقی ماندم) و تأمل درباره ی رویکرد اصغر فرهادی در این سالها به سرعت به یاد "پایان هالیوودی" افتادم و با خود آرزو کردم که ای کاش با ساخته شدن "گذشته"، در آینده با پدیده ای به نام "پایان فرهادی" روبرو نباشیم. اما در برخورد با آخرین اثر یک فیلمساز که از اولین اثرش (که فیلم خوبی نیست) نیز به مراتب عقب افتاده تر است، آیا چنین آرزویی محال به نظر نمی رسد؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد