چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

سرگیجه – آلفرد هیچکاک– 1958

"سرگیجه ی آلفرد هیچکاک"، جلوه ای از کارگردانی مؤلف

 

"vertigo"، به لحاظ لغوی، از واژه ی "verse" در لاتین اشتقاق گرفته است. واژه ای که هم به معنای دور بوده و هم به معنی پیچ. بدین ترتیب اگرچه که فیلم "vertigo" درباره ی "سرگیجه" است، در لایه ی زیرین خود از دور سخن گفته و بطلان آن را به شکلی سینمایی به تصویر می کشد. هیچکاک به لحاظ گرافیکی نیز دور و پیچ را از تیتراژ "سرگیجه" با ما همراه می سازد و آنچنان که خود در ابتدای عنوان بندی عنوان می کند، قرار است راوی سرگیجه ی شخصی خویش باشد.

اما هادی و خصوصاً عامل این سرگیجه – و یا سرگردانی – چیست؟ پاسخ این پرسش را باید با کنکاش در آثار دیگر فیلمساز جست. چه چیز در فیلمهای هیچکاک وجهی مشترک بوده و اما اینک جای خالی آن در اثر مورد بحث حس می شود؟ چه المانی به آثار دیگر آقای کارگردان وحدت می بخشیده و نقش عامل تعادل را ایفا می کرده است که اکنون غیاب آن موجبات سرگیجه ی وی و نیز سرگردانی مخاطبینش را فراهم کرده است؟ آری، تماشاگران عام هیچکاک نیز، چنانچه تو گویی از فقدان یکی از مفاد همیشگی قرارداد نانوشته ی فیلمساز رنج می برند، سرگیجه اش را پس می زنند تا به او - و به ما - تفهیم کنند که سینما و تماشاگران آن، مدیوم و مخاطبینی به غایت بی رحم اند.

خوانندگان فهیم حتماً تصدیق می فرمایند که عدالت آن چیزی است که همواره در آثار هیچکاک دیده شده ولیکن در "سرگیجه" خبر خاصی از او نیست. هیچگاه چنین نبوده که خطاکاری یارای گریز از چنگال عدالت مآبانه ی هیچکاک را داشته باشد. در "سرگیجه"، اما، مجرم اصلی به راحتی و بدون هیچ دردسری می گریزد تا دستیار اغفال شده اش به کام مرگ سقوط کند.

به زعم نگارنده، آنچنان که در این مجملِ مفصل گونه سعی در توضیح آن دارد، دلیل سرگیجه ی فوق الذکر همان دور و علتش همین بی عدالتی است. البته به علاوه ی موردی دیگر که، ان شاء الله، در پایان بدان اشاره خواهد شد.

در "سرگیجه" موقعیت ها دور زده و به جای نخستین شان باز می گردند. در اولین ثانیه های آشنایی با  جان "اسکاتی" فرگوسن او را به حال تعلیق میان زمین آسمان مشاهده می کنیم و در نمای انتهایی فیلم نیز وی را در موقعیتی مشابه به نظاره می نشینیم. جودی بارتون را در حالی برای نخستین مرتبه می بینیم که جودی بارتون را در وجود خود کشته و به مادلین الستر مبدل گشته است. در ادامه مادلین می میرد و در انتها، آنگاه که جودی بار دیگر، به اجبار اسکاتی، مادلین می شود، برای دومین مرتبه به سوی مرگ نزول می کند.

اسکاتی هربار که معلق می شود، باید شاهد مرگ فردی باشد و ازقضا همین مرگ است که او را به تعلیق می کشاند. فلذا کسی چه می داند؟ شاید همانگونه که مرگ افسر پلیس کابوس سرگیجه زایی برای اسکاتی بود، مرگ جودی نیز چنین بوده و بدین ترتیب "سرگیجه" هیچگاه پایان نپذیرد!

جودی بارتون عامل به وجود آمدن مادلین است برای اسکاتی و وجود مادلین نیز علتی است برای موجودیت جودی در وجود اسکاتی، که اگر نبود مادلین، جودی نیز برای اسکاتی پدید نمی آمد. این چنین است که هیچکاک دور می آفریند و بر روی آن خط بطلان می کشد. چگونه؟ اگر دقت کرده باشید، هربار که فردی از بلندی سقوط می کند، ما، به عنوان تماشاگر، هم سقوطش را شاهد هستیم و هم جنازه اش را برای لحظاتی چند نظاره گر. اما اگر جودی دور آفرین "سرگیجه" باشد، موجودیتش تحت سؤال بوده فلذا می بایست معدوم گردد. آیا این چنین نیست؟ آیا طبق قرارداد فیلم، ما سقوط و جنازه ی جودی را می بینیم؟ مسلماً پاسخ منفی است. جودی خارج از تصویر سقوط می کند، خارج از کادر جیغ می کشد، و خارج از دید ما از صفحه ی فیلم محو می شود: کَأن لَم یَکُن شَیئاً مَذکوراً.

اما اجازه دهید طبق سنت خود فیلم بار دیگر به سکانس نخست "سرگیجه" رجعت کنیم. جایی که پلیسی به همراه اسکاتی به دنبال مجرمی می دود. اسکاتی لیز خورده و در معرض و مظان سقوط قرار می گیرد. پلیس دست از پی گیری مجرم کشیده و به سوی اسکاتی دست دراز می کند، اما خود از بالای وی به پایین سقوط می کند. بدین گونه است که هیچکاک پلیس، که مظهر عدالت است، را در نخستین لحظات فیلمش به کشتن می دهد. او در مقابل چشمان تماشاگرانی که هموراه عدالت را در ناخودآگاه ضمیرشان مابین آثار هیچکاک جسته اند، عدالت را می کشد و این چنین به مجرم داستانش اجازه می دهد تا در بطن ظلمات فرار کرده و از دست مجازات بگریزد. بنابراین تماشاگر باید انتظار آنرا داشته باشد که این بار با فیلمی متفاوت طرف خواهد بود. فلیمی که در آن، در غیاب عدالت، مجرمین می رهند و همه را دچار سرگیجه می کنند.

در این فیلم هیچ کس آنچه که باید باشد نیست. الستر باید رفیق باشد، اما نارفیقی بیش نیست. میج باید برای اسکاتی میج باشد و معشوق، اما ترجیح می دهد که برای وی کارلوتا باشد و مادر. جودی باید جودی باشد، اما مادلین است، و مادلین باید مادلین باشد، در حالی که کارلوتا است. اسکاتی نیز از این قاعده مستثنی نیست. وی باید کارمند نیروی پلیس باشد و کارآگاهِ الستر، ولی پلیس (عدالت) را ترک گفته و عاشقِ زن الستر می گردد. این گونه است که هیچ کس در جایگاه خودش نیست. و آیا این نقیض همان تعریفی نیست که ما از عدالت می شناسیم؟ پس وجود عدم عدالت در تار و پود فیلم تنیده و در تمام اجزای آن جاری است.

"سرگیجه" ی هیچکاک، اما، علاوه بر آنچه که عرض شد، شاید علت دیگری نیز داشته باشد و آن، گونه و روایت تازه ای است که از عشق در این فیلم مطرح می گردد. روایتی که عدم وجود عشق حقیقی را، علی رغم رواج آن، فاش ساخته و رویکرد غلط رایج را نسبت به اینگونه دلبستگی ها ضمن به چالش کشیدن، برملا می سازد.

اسکاتی قرار است که به درخواست گوین الستر به تعقیب همسر وی، مادلین، بپردازد. مادلین به وضوح اسکاتی را به ورطه ی نظربازی انداخته و نهایتاً اسکاتی آشکارا درباره ی او به یک وابستگی جنسی - و نه عشقی - دچار می شود. او نه دلبسته ی شخص و شخصیت مادلین، بلکه دلباخته ی ظاهر دلفریبش می گردد. این گرایش جنسی را جودی (مادلین) با دستان خویش و با اراده ی شخصی در اسکاتی ایجاد می کند، هرچند که خود پس از آن به دام عشق وی گرفتار می آید.

زن اساساً در این فیلم با وجه ظاهری و نه جنبه ی باطنی و شخصیتی خود با مرد روبرو می شود. از همین رو است که جودی، چه در قالب مادلین و چه به عنوان جودی حقیقی، خود را جهت جای گرفتن در دل اسکاتی به کارت پستال شبیه کرده و اینگونه خود را تنزل می دهند. ما نیز، در مقام تماشاگر، دو بار شاهد این تنزل در قالب فرو افتادن و سقوط از میان آغوش مرد هستیم.

حتی میج نیز برای جلب توجه اسکاتی به خود، خویش را تصویر کرده و نقاشی می کند، که البته سعی اش ابتر می ماند.

جودی در کامجویی از اسکاتی ناکام مانده و در پی چنین عشق ظاهرگرایی هم موجبات سرگردانی اسکاتی را فراهم آورده و هم خود به حضیض سقوط می کند.

زن در "سرگیجه" گرچه به ظاهر کنترل مرد را در دست دارد، باطناً منفعل اوست و اما این مرد است که علی رغم آنکه سرگردان زن می نماید، قدرت و آزادی را در چنگ داشته و مسلط بر او است.

مرد در "سرگیجه" به واسطه ی زن یا مجرم گردیده و نا انسان و یا متحیر گشته و سرگردان. با این حال، اما، این خود اوست که محرک و عامل سقوط زن می شود.

در "سرگیجه"، جنسی گرایی و نظر بازی هم مرد را به دست زن مبهوت می سازد و هم زن را به دست مرد نابود. در این میان، هیچکاک زن را، شاید از آنجا که آغازگر ماجراست، مستحق مجازاتی سنگین تر می داند.

مقصود نگارنده از مجموع آنچه که گفته شد تنها تحلیلی بود بر عبارت "سرگیجه ی آلفرد هیچکاک" که در ابتدای تیتراژ فیلم مشاهده می گردد. فلذا عرض شد که گرچه متن حاضر مفصل می نماید، به واقع مجملی است که در نگاه به فیلم ارزشمند و پر اهمیت "سرگیجه" تنها در ابتدای مسیر توقف نموده و هنوز اندر خم یک کوچه است.

با این حال، راقم آن سطور در پی این هدف بوده است که مطرح سازد که چنین عبارات مذکوری، اگرچه با پُزی خاص توسط بسیاری از فیلمسازان استعمال شده اند، هیچ گونه کارکردی درباره ی آنان نداشته و نشان از جهل ایشان دارد. لذا، به زعم نگارنده، درباره ی اینگونه کارگردانان، بر خلاف ادعای الکن خود ایشان که گوش فلک را اخرس نموده است، باید عبارت "فیلمساز مقلّد" را بر "فیلمساز مؤلّف" ترجیح داد.

نظرات 12 + ارسال نظر
محمدهادی دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت 11:18

سلام.خوبید شما؟یه جوان 30ساله هستم چندین سال قصد دارم ازدواج کنم ولی بخاطر مشکلات مالی نمی توانم ازدواج کنم اگر امکانش هست به من کمک مالی کنید تا ازدواج کنم ممنون.شماره تماس 09033052928.
شماره عابربانک ملی(6037997213792667 )قربانی هستم.متشکرم.الله وکیلی اگر ناچار نبودم این پیام نمیدادم.

Arman پنج‌شنبه 16 شهریور 1396 ساعت 00:28

درود . در اینجا گفتید که به عقیده شما تمام فیلم سوبژکتیوه ولی آیا این کاملا سوبژکتیو بودن در مدیوم ابژکتیو سینما ممکنه ؟! چون در جایی هم اگه اشتباه نکنم گفته بودید منطق ابژکتیو بر پدیده ها در «هشت و نیم» فلینی حاکم نیست . سوالی که بنده دارم اینه که چرا در سرگیجه این مسئله نقطه قوت و در هشت و نیم نقطه ضعفه ؟!

سید جواد:
تقریباً خودتان پاسخ خود را فرمودید.
در «سرگیجه»، سوبژکتیو کارارکتر با منطق ابژکتیو ارائه می‌شود و اگر کسی سوبژکتیو بودن آن را نفهمد، به درک او از فیلم صدمه‌ای نمی‌خورد. اما در «هشت و نیم»، سوبژکتیو فیلمبا منطق ابژکتیو همراه نیست و تمام درک فیلم وابسته با فهم فضای سوبژکتیو آن است.

علی پنج‌شنبه 18 خرداد 1396 ساعت 10:56

فکر میکنم این چند نکته را برای بازخوانی دیگری از این اثر می توان مورد توجه قرار داد :
نخست اینکه در نقطه شروع فیلم اسکاتی از ماجرا و سرگذشت زن زیبایی که در گذشته خودکشی کرده آگاهی داشته است
دوم اینکه زنی بلوند مشتری ثابت رستوران ارنی است -که ظاهرا بخاطر قرار های کاریش به آنجا میرود- (و اسکاتی حضورهای مادلن در این رستوران را از او وام می گیرد)
و سوم اینکه اسکاتی یک شخص خیالپرداز است که عشق را جستجو می کند.

علی سه‌شنبه 16 خرداد 1396 ساعت 12:40

سلام سید جواد عزیز
منظورتان از ذهنیت عینیت یافته این هست که سراسر فیلم، تصورات و خیال پردازی های کاراکتر اصلی داستان (اسکاتی) است که به تصویر کشیده شده ؟

سید جواد:
سلام.
بله. می‌تواند این‌گونه نیز باشد.

[ بدون نام ] جمعه 11 فروردین 1396 ساعت 15:24

سلام سید عزیز
منظورم این تحلیل هست :
http://www.naghdefarsi.com/world-movies-review/4391--vertigo-.html?start=5
ممنون میشوم آنرا بخوانید و میزان موافقتتان با این تحلیل را در پاسخ این کامنت بفرمایید

سید جواد:
سلام بر شما.
اصلاً مطلب بدی نیست. منهای جاهایی که به تفسیرتراشی و نمادگرایی و نشانه‌یابی می‌پردازد، تحلیل نسبتاً درستی است که تلاش دارد نگاهی فرمی داشته باشد. البته نویسنده معتقد است که آنان که نیمه نخست فیلم را رؤیا و نمیه دوم را واقعیت می‌دانند اشتباه می‌کنند. بدین ترتیب خودِ او معتقد است که نیمه‌ی نخست واقعیت است و نیمه دوم رؤیا. در متن هم تلاش می‌کند که رؤیا بودن نیمه‌ی دوم را اثبات کند. اما تحلیلش را نیمه رها می‌کند و توضیح نمی‌دهد که چرا اطمینان دارد که نیمه‌ی نخست، واقعیت است. از نظر من تمام فیلم سوبژکتیو و ذهنی است. ذهنیتی عینتیت یافته.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 10 فروردین 1396 ساعت 09:00

سلام
شما و جناب فراستی تا چه حد با تحلیل کریس مارکر از فیلم سرگیجه موافقید ؟

سید جواد:
سلام.
بنده این نقد را نخوانده‌ام و نظر جناب فراستی را هم نمی‌دانم.

Sina سه‌شنبه 3 اسفند 1395 ساعت 20:40

سپاس از شما بابت پاسخگویی تون به بنده ی حقیر .

سید جواد:
سپاس از شما بابت حضور و هم کلام شدن با بنده.

Sina سه‌شنبه 3 اسفند 1395 ساعت 04:30

درود . سوالم به این دلیل بود که اسکاتی از وجود این هتل خبر نداشت و با تعقیب مادلین خیالی به وجودش پی برد . چیزهایی از واقعیت در این لحظه هست . در واقع میخوام بگم اسکاتی در واقعیت چیزی از هتل «مکتریک» نمیدونه . در تعقیب مادلین خیالی پیداش میکنه . پس از صحبت با الستر از ارتباطش با کارلوتا والدز آگاه میشه . نمیدونم تا چه حد درست این لحظه رو دریافتم .
زمانیکه اسکاتی در خیال مادلین غرق شده (به مدد حس ناب خلق شده توسط هیچکاک) مادلین رو تا هتل تعقیب میکنه اما میفهمه کشش خودش به سمت این هتل ، خیالی بوده اما جالب اینجاست که این هتل دقیقا همونیه که کارلوتا والدز توش زندگی میکرده . در واقع خیال تماما موجودیتش به واقعیت وابسته اس . خیاله اما تماما المان های واقعیت در اون موجوده . کشش اسکاتی به زنی مرگ طلب و اثیری و تسخیر ناخودآگاهش توسط مادلین . هیچکاک خیال رو برای باورپذیر بودن واقعی جلوه میده چرا که تماشاگر جز واقعیت تجربه‌ای نداره که بتونه از اون برای به درک و باور رسیدن بهره ببره . این خیالین ساختن واقعیت و واقعی نمایاندن خیال ، همون چیزیه که در سرگیجه میگذره . این برداشت بنده اس اما چندان ازش مطمئن نیستم .

سید جواد:
کاملاً تحلیل درست و کاملی است. مطلب همین است که فرمودید.

Sina دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت 00:40

درود بر شما و تحلیل زیباتون . فقط یک سوال داشتم و اون هم مربوط به دیدن مادلین توسط اسکاتی در اون هتل هست . لحظه ای که مشخص میشه خیال بوده . اگر براتون مقدوره درباره ی این لحظه ی رویایی به بنده توضیح بدید . ممنون از شما .

سید جواد:
دقیقاً متوجه نشدم چه توضیحی مدّ نظر شماست.

احمد کریمی سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 22:20

این رو هم اضافه کنم که بحث عدالتی رو که مطرح کردین بسیار جذاب بود و شما هم با متن روان منظورتون رو خوب رسوندین.

سید جواد:
مخلصم.

احمد کریمی سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 22:15

اوج احترام به زن، اوج زیبایی زن وعشق، در سرگیجه است. هیچ فیلمی را به یاد ندارم که زن، این گونه تجسم کامل خلق هنری باشد. موجودی رویایی، اثیری با زیبایی ای آن دنیایی و دست نیافتنی. به زعم من، بعد از مونالیزای داوینچی،مادلن_کیم نواک_هنری ترین، خیالی ترین، فرارترین و زیباترین چهره زن در هنر است. خود، اثری هنری است، یک شاهکار کامل. زاییده خیال مرد و ارزوی او. مادلین مو طلایی و رویایی با ان نگاه جادویی و ماورای زمینی، عاشق می شود و قربانی، اما ترس از ارتفاع، ترس از سقوط، تنهایی و مرگ را برای اسکاتی زایل می کند. درمان می کند و می رود.
استاد نقش باز-همیشه استاد

از کتاب خود استاد بود از بخش استاد نقش باز، یه قسمی رو به سرگیجه اختصاص دادن.

مرسی سیدجان

سید جواد:
این جملات، منهای واژه‌ی "عشق"، با عرایض بنده منافاتی ندارد و بلکه هم‌سو با آنها نیز هست.

احمد کریمی دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 20:14

سلام سیدجان
منظورتون رو از تنزل نفهمیدم. میشه توضیح بدین.
چون که استاد گفته بودند:اوج احترام به زن، اوج زیبایی زن و عشق، در سرگیجه است.
و شما گفتین اسکاتی تمایل جنسی داره نه عشق.

سید جواد:
سلام.
باید ببینیم جناب فراستی در کجا و با چه استدلالی، آنچه را که می‌فرمایید ذکر کرده‌اند تا بشود آن را در برابر استدلالات بنده‌ی کمترین قرار داد و به نتیجه‌گیری صحیح رسید.
در حال حاضر، حقیقت آن است که توضیحی بیش از آنچه در متن عرض کرده‌ام برای ارائه ندارم و هرچه بگویم تکرار مکررات خواهد بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد