چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

شولای عریانی

شولای عریانی

 

جشنواره ی ۳۲ بار دیگر ثابت کرد که برخی فیلمسازان تنها نام شان بزرگ است و ادعایشان. و به جز سابقه و موی سفید، که امر را بر بسیاری مشتبه کرده و نام جعلیِ استاد را برایشان به ارمغان آورده است، هیچ ندارند؛ نه سینمایی، نه مسأله ای و نه تبعاً مخاطبی. این افراد، به واسطه ی نامشان پول می گیرند و به اعتبارِ جعلیِ سابقه شان فیلمسازی، که نه، فیلمبازی می کنند. اینان به پادشاهان عریانی بدل شده اند که خود می پندارند جامه ای فاخر به تن دارند و دیگران نیز از ترس آنکه اَنگ ها و برچسب های گوناگون بر پیشانی شان نخورد، لب فروبسته و دائماً خویش را توجیه می کنند. کمتر کسی پیدا می شود که ابهتِ تهی آنان را بشکند و بیان دارد که شاید این خیل زمانی کهنه دلقی پوسیده بر تن داشتند، اما هم اینک – به قول اخوان -  جامه شان شولای عریانی است و تنها زشتی های خویش را به معرض نمایش گذاشته اند!

مسعود کیمیایی و داریوش مهرجویی از این دسته اند.

***

کیمیایی در ((متروپل)) به هذیان گویی رسیده است. کولاژی بی معنی از ناموس و خون و بیلیارد و رفیق و . . . ساخته تا دوران قدیمِ قیصری اش را برای خودش تداعی کند و خودش ببیند و خودش، احیاناً، کیف کند.

آشفته سخن می گوید و بی هدف. نه جرأت و قدرت شخصیت سازی دارد، نه قصه گویی و کارگردانی. می خواهد از پناه بردن به سینما بگوید، اما عجبا که کاراکتر داستانِ نداشته اش به جایی پناه می برد که دیگر سینما نیست! این تناقض فاحش چه معنا و توجیهی دارد؟ راستی اگر زن ماجرا، به سفارش سازنده، به سینما پناهنده شده است، چرا مدام از رفتن سخن می گوید و در انتها نیز حرف خود را پس می گیرد و کوتاه می آید؟ نکند دیگر کنترلش از دست سازنده خارج شده است؟ چرا بدمن ماجرا در انتها وا می دهد و خود، به همراه شخصیت مقابلش، به زاری می نشیند؟ چرا در دعوایی که پشت درب باشگاه شکل می گیرد این همه خون به شیشه می پاشد، اما دعوا کنندگان تنها چند خراش بر می دارند؟ چرا با تغییر میزانسن و عوض شدن جای بازیگر ها جهت صداهای پس زمینه تغییر نمی کند؟ چرا . . . چرا . . . چرا؟

وجود این اشکالات واضح و تناقضات آشکار در فیلم که رفع کردن آنها از ابتدائیاتی است که حتی دانشجویان نوپای سینما (و حتی مردم عادی که سررشته ای از سینما ندارند) نیز آنها را می فهمند، نشان از چیست؟ آیا جز این است که تاریخ انقضای کارگردانیِ کیمیایی، همچون اغلب فیلمهایش، فرا رسیده و این نامِ الکی بزرگ سینما، همچون شخصیت های نحیف داستان هایش، بازی را واگذار کرده است؟

***

مهرجویی، به مراتب، مفتضح تر است و بدون شک بدترین سازنده ی حال حاضر. او نیز همچون کیمیایی با ساختن ((اشباح)) ای از آثار که نه فیلم اند و نه سینما و نه هنر، ذهن بیمارگونه، آشفته و شلخته ی خویش را تسکین می دهد. اما، چنانچه گذشت، حال و احوال او از کیمیایی خراب تر است. مهرجویی پا را از هذیان گویی نیز فراتر گذاشته است. او با بیرون ریختن پریشانی های درونی خویش، روان خود را تسکین می دهد و بنابراین، آنچه بر پرده نمایان می شود چیزی نیست جز پسماند های ذهنی فیلمسازی که دوره اش سرآمده است. پس باید بدانیم آنچه که مهرجویی می سازد برای تسکین خودش است و نه برای مصرف مخاطب.

تنها کاری که از ما بر می آید این است که تأسف بخوریم و در تلاش باشیم که منشأ این انحطاط را بیابیم تا مگر از سقوط دیگران پیشگیری کنیم. انحطاط یک فیلمساز – و به طور کلی هنرمند - از نقطه ای آغاز می شود که به دلایل واهی و بچه گانه چنین بپنداریم که شأن او از نقد فراتر است. فیلمسازانی که از نقد فرار می کنند، سرانجامی به جز غرق شدن در منجلاب آشفته گویی و انحطاط در ورطه ی بی مسأله گی در انتظارشان نیست.

***

ای کاش بار دیگر بر افتضاحات این نام های کوچکِ بزرگ نما سرپوش نگذاریم و برای آنها توجیهاتی از قبیل اعتراض به وضع موجود نتراشیم. در عوض، شجاع باشیم و به خاطر از دست دادن چند فیلمساز ضعیف، اندکی ناراحت شویم. سپس از اینکه بار دیگر ایشان را بیهوده بالا ببریم اجتناب ورزیم و در عوض، آنها را الگوی راه تازه نفسان این عرصه قرار دهیم.

مردم همیشه از مسؤلان با هوش تر و جلوتر بوده اند. هم اکنون نیز، بیش و کم، به سقوط این نام ها پی برده اند. این را می شود از صف های خالی مربوط به آثار این سازندگان دانست. و از گیشه دارانی که برای فروش بلیط این آثار به دنبال مردم می گردند. و از فوج فوج مردم خشمگینی که یا با اعتراض از سالن ها خارج می شوند و یا می مانند و می خوابند . . . گاهی هم بازی کردن با موبایل شان را ترجیح می دهند.

این است سینمای مردمی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد