اشاره: این مطلب برای شماره 1 مجله «فرم و نقد» ترجمه شده است.
سگ جهنّمی
جیمز میک
ترجمه: محمّد سجادی
روز هفتم ماه مارس 1925 جمعی متشکل از حدود 50 نویسنده و منتقد، که یکی از آنها نیز خبرچین پلیس بود، در آپارتمانی در شهر مسکو گرد آمدند تا نخستین بخش از رمان تازه و منتشر نشدهی نویسندهی 33 ساله و جویای نامی به اسم میخائیل بولگاکوف را بشنوند. رمان قبلی بولگاکوف، «تخممرغهای مرگبار» نام داشت و با استقبال مردمی خوبی مواجه شده، اما حاکمان بلشویکی اتحّاد نوظهور شوروی را خشمگین کرده بود، به طوری که آنان صراحتاً این رمان را یک حملهی طنزآمیز به کمونیسم تلقّی کردند که پشت نقاب داستانی علمی-تخیلی پنهان شده است.
به نظر میرسید که اکثریت گروه شنوندگان امیدوار بودند که رمان جدید بولگاکوف، «قلب سگی»، نیز سستیِ حکومت وارثان ولادمیر لنین را به هجو کشیده باشد. همین طور هم بود. داستان بولگاکوف مورد استقبال و توجه قرار گرفت. داستان پروفسوری که دستگاه جنسی و غدهی هیپوفیز یک مرد شرور را به یک سگ خوب اما پستنژاد پیوند میزند و از او یک انسان-سگِ بیشعور خلق میکند که به راحتی میتواند نمادی باشد از جامعهی کمونیست. در گزارشِ آن خبرچین ناشناس به فرماندهان خود آمده است که بخشی از داستان؛ آنجا که پروفسورْ بین انقلاب روسیه و دزدی گالش از تالار عمومی تناظری برقرار میکند، موجب «خندهی گوشخراشِ» حضّار شد.
احتمالاً بولگاکوف نه تنها از حضور یک خبرچین پلیس در میان جمع اطلاع داشته، بلکه قادر به شناسایی او نیز بوده است. گزارش شخص جاسوس که چند روز بعد به ادارهی وقت پلیس مخفی شوروی ارائه شد، حاوی رونوشتهایی دقیق از «قلب سگی» بود؛ آن قدر دقیق که میشود نتیجه گرفت که در طول زمان خواندن داستان، آقای جاسوس به جای گوش دادن، با سرعت هر چه تمامتر مشغول نوشتن بوده است. به علاوه، آنقدر خودنمایی و ریاکاری در خبرچینی این شخص وجود داشت که میتوان مطمئن بود چهرهی او به راحتی قابل شناسایی بوده باشد.
در اتحادِ نوپای جماهیر شوروی مرز مشخصی بین نقد ادبی و سرکوبگری وجود نداشت. نهایتاً این ادارهی سانسور شوروی بود که میبایست سرنوشت «قلب سگی» را مشخص میکرد. اما آن جاسوس پلیس فردی ذینفوذ و گزارشش بس خصومتآمیز بود. او چنین نوشته بود: «بولگاکوف از رژیم شوروی تنفّر دارد و آن را تحقیر میکند. حکومت شوروی، ادارهی سانسور را همراهِ صادق، سختگیر و روشنبینِ خود میداند و مادامی که آن اداره با اینجانب همرأی باشد، این کتاب رنگ انتشار را به خود نخواهد دید.»
حرف جاسوس روی زمین نماند. دو ماه پس از آن جلسهی داستانخوانی، مدیر انتشارات "نِدرا" که مرد دوراندیشی بود، اثر را به بولگاکوف بازگرداند و طی نامهای به او گفت که حتّی بازنویسی نیز به داد این کتاب نخواهد رسید. یک سال بعد، پلیس مخفی به طور ناگهانی به آپارتمان بولگاکوف یورش برده، پس از زیر و رو کردن خانه، نسخهی دستنویس کتاب را ضبط و توقیف کرد. این نسخه در سال 1929 به نویسنده بازگردانده شد، اما در سال 1987 بود که برای نخستین بار در روسیه به چاپ رسید؛ یعنی 60 سال پس از اتمام نگارش آن توسط بولگاکوف و حدود نیم قرن بعد از مرگ نویسنده.
«قلب سگی» برای روسها یکی از برجستهترین آثار منثور بولگاکوف به شمار میرود و در کنار آن، «مرشد و مارگاریتا» که بعدتر نوشته شد و «گارد سفید» که قبلاً نگاشته شده و رمانی شرححالگونه از وقایع جنگ صنعتی کیِف بود نیز دو اثر شاخص این نویسنده محسوب میشوند. بخشی از شهرت «قلب سگی» به خاطر فیلم سینمایی باشکوهی بود که ولادمیر بورتکو در سال 1988 با اقتباس از این رمان ساخت؛ فیلمی که از شاهکارهای سینمای شوروی به شمار میرفت. علت دیگرِ اینکه «قلب سگی» بعد از فروکش کردن سانسورها مورد پذیرش و استقبال قرار گرفت آن بود که فرهنگ شوروی هنوز تغییر چندانی نکرده و جامعهای که در این رمان هجو میشد با تمام تلخیها و شیرینیهایش همچنان برای روسها آشنا بود.
بولگاکوف در این رمان وضعیت ساکنین درماندهای را توصیف میکرد که در خانههای مصادره شدهی ثروتمندان چپانیده میشدند. «قلب سگی» بعد از گذشت شش دهه از آن دوران هنوز تازه به نظر میرسید زیرا آن خانهها همچنان همان وضعیت را داشتند و به دلیل آنکه پر از جمعیت بودند هنوز امکان بازسازیشان فراهم نشده بود. شصت سال بعد، هنوز روزنامهی «پراوْدا» غیر قابل تحمّل بود. مشاوران پزشکی پیشکسوت، درست مثل پروفسور پریابرنژنسکی، همچنان میکوشیدند تا با آخرین حربههایی که بلد بودند، ادوات و لوجستیک مربوط به کار خود- مثلاً آپارتمانی بزرگ- را به دست آورند و یا آنها را از چنگ حکومت فاسد کمونیستها بیرون بکشند. مایحتاج ضروری برای زندگی نیز هنوز کمیاب بود.
در عین حال، بولگاکوف لحظاتی را توصیف میکند که استمرار آنها تا سالها بعد، بگونهای عمیقتر و اساسیتر است. بولگاکوف شیفتهی آیینِ سفرهی غذا در روسیه است. سفرهای که بر سر آن وُدکا، شایسته و ناشایست، به همراه "مزه"ای روحپرور نوشیده شود. این نکته اگر کنار این واقعیت قابل توجّه قرار گیرد که پس از مقدمهای کوتاه که طی آن سگِ پستنژادِ بیخانمانِ داستان در مُسکویی برفگرفته و بیروح در حال پرسه زدن است، سایر ماجراهای کتاب تماماً در یک آپارتمان میگذرد؛ این حس نتیجتاً ایجاد میشود که میز غذا به نوعی یک پناهگاه به حساب میآید. و این حس، هم روسی است و هم بولگاکوفی. آنچه بیرون از آن خانه یافت میشود چیزی جز غاصب، ستمگر، گرگ و سرمای منجمدکنندهی زیر صفر نیست. اما درون خانه حبابی از گرما و نوری به رنگ زرد موجود است؛ آنجا آخرین پناهگاه شادمانی است؛ جایی که سخنانی حکیمانه، نغز و تقدیرگرایانه در جریان است.
بولگاکوف صرفاً یک مشاهدهگر باهوش که میتواند وقایع اطراف خویش را با دقّت رصد کند نبود، بلکه توانایی عجیبی هم در یافتن و عیان کردن حماقتها و منازعاتی داشت که میتوانند به عنوان شاخصههای یک دوره از تاریخ به شمار آیند. او از دو دانشمندِ کتابش- پروفسور فیلیپ فیلیپوویچ پریابراژنسکی و دستیارش، دکتر بورمنتال- تصویری دولَبه ارائه میدهد. پریابراژنسکی- که بولگاکوف شخصیت او را از روی عموی خود، یک متخصص زنان در مسکو، الهام گرفته است- نماد ارزشهای یک روشنفکرِ متشخصِ تاریخ مصرف گذشته در برابر کمونیستهای متجاوز است. بولگاکوف از او شخصیتی سمپاتیک میسازد، اما در عین حال وی را به عنوان فردی معرّفی میکند که متکبّر و خودمحور است؛ برای مطالبات پزشکیِ احمقانهای که توسط قشر الیت نوپا مطرح میشود، بسترسازی میکند؛ و کاملاً بیتوجّه به این نکته است که امکان دارد بخشی از زندگی ممتاز او در حال حاضر وراثتی باشد، نه اکتسابی. او، بورمنتال و حتی خدمتکاران آنها نخستین قربانیان کمونیسمی هستند که مدّعی بنا کردن جهانی جدید بود، اما به واقع، هدفی جز غارت و انتقامگیری طبقاتی را پی نمیگرفت.
با وجود این، وقتی زمان آن فرا میرسد که بر روی سگ عمل جرّاحی انجام شود، پریابراژنسکی و بورمنتال شخصیّتِ گونهای متفاوت از روشنفکران بورژوا را به نمایش میگذارند؛ یعنی افرادی همچون تراتسکی و لنین که معتقد بودند بر اساس نظریات کارل مارکس، یک سیستم علمی کشف کردهاند که میتواند بر روی انسانها اِعمال شود و به همین جهت بود که آنها به آزمایشی بزرگ در قالب یک انقلاب دست زدند که در آن، مردم روسیه نمونههای آزمایشگاهی و روسیه، آزمایشگاه به حساب میآمد.
در شش صفحهی خارقالعاده، کل فضای کتاب تغییر میکند و این زمانی است که بولگاکوف تمام تجربهی خود را به عنوان یک جرّاح جوانِ جنگی در اختیار مهارتهای رماننویسی خویش قرار میدهد. شخصیت شهری و متمدّنِ پریابراژنسکیِ نخستین ناپدید شده، پروفسور به یک قصّاب بیرحم تبدیل میشود که نفسانیّات و کنجکاوی همان اندازه او را تهییج میکنند که نگرانی برای آیندهی بشر. به همین دلیل است که او و دستیارش، نماد روشنفکر بورژوا بمثابه قربانی انقلاب میشوند؛ کسانی که همچون خودِ بولگاکوف، مِلک، لوازم، وراثت فرهنگی، آزادی بیان و پژهش، موقعیّت، مشارکت اجتماعی و زندگی خویش را تحت تهدید میبینند، اما در عین حال، خودِ این روشنفکران بورژوا بوده که انقلاب را آغاز کردهاند.
با توجه به این نکته، اگر «قلب سگی» را اثری بیپروا ندانیم، حتماً باید آن را به عنوان کاری بسْ شجاعانه به حساب آوریم. بولگاکوف انسانی طردشده بود؛ عضوی از برژوازیِ منفور. لباس پوشیدنِ مطابق با استانداردهای بلشویکی- که پاپیون و عینک تکچشمی از آن جمله بودند- نیز کمکی در این زمینه به او نمیکرد. لحن نوشتارهای منتشرشدهی او، لحن میهنپرستی بود که باور داشت روسیه از سال 1917 به کجراهه رفته است و نیز معتقد بود که این وظیفهی اوست که کاری در این باره انجام داهد. او آگاه بود که مقامات شوروی صدای او را شنیدهاند؛ میدانند که توسط او به تمسخر گرفته شده؛ و از این بابت ناراضیاند. اگر «گارد سفید» سعی داشت که با سرودن سوگنامهای برای طبقهی متوسطِ تزاریستهای روس، آرامش را به کرملین بازگرداند، «تخممرغهای مرگبار» و «قلب سگی» در تلاش بودند تا پروژههای کمونیستی درون کتاب را ابتر و غیرعملی نشان دهند.
من معتقد هستم که بولگاکوف شخص شجاعی بود، اما نه آنچنان بیپروا که اکنون در قرن 21 به نظر میآید. آن زمان، اوایل سال 1925، بولگاکوف بدرستی موقعیت خود را ایمنتر از آنچه ما امروز میپنداریم میدانست. همچنین موقعیت مقامات شوروی را از پندار امروزی ما ضعیفتر میدید. روسیهی کمونیستی هنوز هشت ساله نشده بود. حاکمان و موافقان و مخالفان آن هیچ تضمینی نداشتند که این روندْ همانگونه که آغازگران آن پیشبینی کرده بودند پیش رود. برعکس، چنین به نظر میآمد که این روسیهی جدید گرچه میزانی از آزادی سیاسی را حفظ کرده، اما در مظان عقبگرد به سوی کاپیتالیسم است. لنین، سردمدار انقلاب، سال گذشته مرده و تا کنون نیز هیچ کس از بلشویکهای رده بالا برای جانشینی او برنخاسته بود. ژوزف استالین، که بعدها تأثیر مستقیمی بر زندگی و آثار بولگاکوف گذاشت، در آن زمان صرفاً یکی از سهمخواهانِ قدرت بود، اما شناختهشدهترین آنها به شمار نمیرفت. سانسور و دستگیری و تبعید وجود داشت، اما چیزی به عنوان سرکوبِ جمعی موجود نبود. میزانی از مخالفت قابل تحمل به نظر میرسید. سفرهای خارجی هم هنوز امکانپذیر بود.
لینن نیز خود در سال 1921 پذیرفته بود که روسیه آمادگی لازم را برای یک مارکسیسم تمام عیار ندارد و کمونیستها قوانین را تلطیف کرده بودند تا کارآفرینی به راه بیافتد. این جامعهی نیمه کاپیتالیست، نیمه سوسیالیست که بیشتر اقتدارگرا بود تا تقدیرگرا دستمایهی خلق «قلب سگی» قرار گرفت؛ جامعهای ویران که بازسازی شده و پس از هفت سال جنگ و خشکسالی، حالا میرفت تا مملو از انرژی و خلاقیّت شود.
در نامههای آن دورانِ بولگاکوف، در کنار یأس، این حس امیدواری نیز به چشم میخورد. ناامیدی وجود داشت، اما خوشبینی نیز موجود بود، زیرا زوال سیستم شوروی که زمانی تحت حکومتِ وحشتبار استالین بود، اینک نزدیک به نظر میرسید. به عبارت دیگر، این اشتباه است که تصور کنیم بولگاکوف خود را در سال 1925 یکی از شهدای بالقوهی ادبی به حساب میآورده است. در مقابل، این احتمال بسیار قوی وجود دارد که بولگاکوف امید داشته که روزی اعلام دارد که او نیز در مرگ زودهنگام روسیهی کمونیست نقش اندکی داشته است.
بولگاکوف یک ساختار زیرپوستی پیچیده را برای روایت کردن داستان نهچندان بلند خود به کار میگیرد. تمایل او به تغییر زاویه دید و انتقال از نوعی راوی به نوعی دیگر، ویژگی بهترین اثر اوست که در «گارد سفید» رگههایی از آن مشاهده میشود و در «مرشد و مارگاریتا» مشخصاً به چشم میآید. سه مورد از چهار عنصرِ بهم پیوستهی شاهکار آخر بولگاکوف، در «قلب سگی» جوانه میزنند. تنها عنصری که در اینجا غایب است، عشق ایثارگونهای است که میان دو کاراکتری که نامشان در عنوان رمان آمده، وجود دارد. «قلب سگی» حاوی صحنههایی عالی از تقابل تمسخرآمیز میان شخصیتهای ضعیف، حریص و احمق است؛ صحنههایی چخوفی-گوگولی که با هجوی مشفقانه نگاشته شدهاند و از آنجاکه دارای جزئیاتی تخیّلی هستند، کمتر پیش میآید که کفرآمیز به نظر آیند.
کفرِ بولگاکوفی تنها به معنای انکار قدرت خدا نیست، هرچند که حتماً این مورد نیز هست. کفر در نظام فکری بولگاکوف علاوه بر انکار خدا، به مفهوم سر تعظیم فرود نیاوردن در برابر رمز و راز طبیعت است. بولگاکوف آنقدر مرتجع نیست که باور داشته باشد تمام دنیا بر مبنای یک نظم خدشهناپذیر الهی یا طبیعی پیش میرود. هر چه باشد، او یک پزشک و عاشق هجوم تکنولوژی و ماشینهایش بوده است. پیام «قلب سگی» آن است که انسان باید به وجود حد و مرز برای تواناییهای خویش آگاهی پیدا کند و آنان را بشناسد؛ همچنین بداند که قلمروهایی الهی و طبیعی وجود دارند که نمیتوان به آنها وارد شد مگر با پذیرشِ خطرِ خلقِ موجودی کفرآمیز و غیرطبیعی، و نیز با دست زدن به اعمالی شیطانی. این نظریه، از نگاه کمونیستها مردود بود زیرا تمام برنامههای آنان بر اساس این تفکر بنا شده بود که هیچ خدایی وجود ندارد و طبیعتْ پلاستیکی بیش نیست و آنها خود قادر هستند که انسانی جدید و بهتر خلق کنند.
تا مدتها پس از مرگ بولگاکوف به سال 1940، تنها تعداد انگشتشماری بودند که از وجود «قلب سگی» و «مرشد و مارگاریتا» خبر داشتند. میتوان گفت که بولگاکوف پیشگامِ اوروِل و نسل اوست، اما نه منبع الهام آنان بوده و نه با ایشان برخوردی داشته است. قدرت فوقالعادهی آثار بولگاکوف که آنان را مثل روز نخست چنان گرم و سرزنده نگاه میدارد که نویسندگان قرن 20 را متأثر از خود میکند، نشان از نبوغ و زیرکی او دارد.
تا به حال اشخاص زیادی آیندهنگریهای بولگاکوف در «قلب سگی» را ستودهاند. اواخر رمان، پروفسور اخطار میکند که خلق او بیش از آنکه مضحک و چرند باشد، خطرناک بوده است و او چیزی را خلق کرده که در خشونت، موجودی شیطانی به شمار میرود. به نظر میرسد که بولگاکوفْ جنگ و برادرکشیِ خونینی را پیشبینی میکند که در حزب کمونیست شوروی در شرف وقوع بود و نهایتاً با پیروزی استالین پایان پذیرفت.
آیندهنگری، حد و مرز خود را دارد. بزرگترین رمز موفقیت استالین این بود که همیشه میتوانست شرورتر و بدجنستر از آن چیزی باشد که روسیه از یک رهبر انتظار داشت. او فارق از تمام توهّمات توطئهی مسخره موفق شد که در فضای آزاد و شرورانهی خود جولان دهد. وقتی او توانست چنین کاری کند، چطور نمیتوان از قوّهی تخیّلِ متخیّلترینِ نویسندگان چنین انتظاری داشت؟
برای نویسندهای که تم آثارش نگرانی برای آیندهی کشور است، پیشگویی دو بخش دارد: نخست، ساخت یک آیندهی خیالیِ محتمل و سپس نوعی انذار نسبت به آن آینده. این دو بخش، در تضاد با یکدیگر میایستند، اما خاصیّتش این است که اگر پیشگویی نویسنده محقق نشود، او میتواند با این ادّعا خیال خود را راحت کند که همان بازدارندگی و انذار او بوده است که به جامعه کمک کرده تا از حرکت به سوی آن آیندهی محتمل خودداری کند. در مورد بولگاکوف باید گفت که همین پیشگوییهای او بوده که سرنوشتش را در طول زندگی به عنوان یک رماننویس رقم زده است.