چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

آقای الف - علی عطشانی - 1391

علی عطشانی کارگردان مستعدی است که عموما به سراغ موضوعات مذهبی رفته و بعضا از مرگ سخن می گوید. در مسیر فیلمسازی او، اما، پیشرفت قابل توجهی به چشم نخورده است. منظورم پیشرفت تکنیکی نیست؛ پیشرفت فُرمی را عرض می کنم. این بدان معنا است با وجود اینکه عطشانی در فیلم اخیرش ("آقای الف") به تکنیکی نوین دست پیدا کرده و برای نخستین بار سینمای سه بعدی را تجربه کرده است، اما اگر فیلم را بدون این تکنیک نگاه کنیم، از نظر فُرمی و ساختاری، چیزی فراتر از آثار پیشین وی نخواهیم یافت. (و این، یعنی همان تفاوت فُرم با تکنیک.)

به نظر می رسد اضطراب ناشی از کار اول سه بعدی کشور، دست و پای کارگردان را بسته و این اضطراب در فیلم خودنمایی می کند. نتیجه آن است که در تمام فیلم توجه به مساله سه بعدی و احتیاط ناشی از آن جاری شده است.

جالب اینجاست که منتقدان نیز، تحت تاثیر همین تکنولوژی، خیلی به خود فیلم نپرداخته و عموما درباره ی تکنیک سه بعدی و تناسب آن با داستان فیلم سخن گفته اند.

بگذارید حالا که نام داستان را آوردم، درباره ی قصه و فیلمنامه هم مطالبی عرض کنم. در این فیلم، با فیلمنامه نویسی طرف هستیم که تا به حال تنها برای عطشانی نوشته است. این، یعنی او خواسته های عطشانی را می شناسد و فضای مورد علاقه ی او را درک می کند، اما تا به حال هیچ کدام از نوشته هایش از قوت و قدرت قابل قبولی برخوردار نبوده است. ضعیف ترین نوشته ی او، به عقیده ی بنده، همین "آقای الف" است. داستانی سر دستی که می توانست پرداخت بهتری داشته باشد، اما متاسفانه ابتر مانده است. قصه از سه فصل تشکیل می شود: فصل پیش از برخورد آقای الف با مردی ماورایی، فصل همراه شدن وی با پدر مرده اش، و فصل نهایی یعنی نتیجه گیری. بهترین (در مقایسه با دیگر فصول) قسمت داستان، البته، فصل نخست آن است. در این فصل باید شخصیت ها معرفی شده و داستان راه بیافتد. اما، در میان شخصیت ها، تنها به خود آقای الف نزیدک می شویم و، به رغم تلاش نویسنده، نهایتا با یک تیپ از او مواجه می شویم. باقی شخصیت ها نیز که حتی به مرحله ی تیپ هم نمی رسند و این موجب می شود تا با پایه ای سست به استقبال بقیه ی فیلم برویم. فصل دوم هم بدترین بخش فیلم است. بخشی که می شد در چند دقیقه ی کوتاه مطرح شود، اما به دلیل کمبود مایه ی داستانی، نویسنده مجبور است آن را کش دهد و همین مورد است که باعث می شود عده ای در سالن به خواب (!) رفته و حتی صدای خُرخُرشان به هوا بلند شود (مانند شخصی که کنار من در سالن سینما آزادی نشسته بود). وقتی بیش از دو سوم فیلم – به گونه ای که توضیح داده شد – روی هوا باشد، مشخص است که با نتیجه گیری خوبی طرف نخواهیم بود و نهایتا به یک پایان بندی تحمیلی و بسیار کلیشه ای برخورده و با بی مزه گی فیلم را به پایان می بریم. تمام موارد بالا باعث می شود که حتی استفاده از یک خواننده (ی احتمالا محبوب) هم در فیلم، کمکی به جذابیت آن نکند. در کل می توان گفت که تماشاگر با موضوعی هدر شده، در این فیلم، مواجه است. 

اما از کارگردانی و فیلمنامه ی ضعیف، (و البته بازی هایی که هیچ کدام خوب نیستند) که بگذریم، می رسیم به بحث سه بعدی. واقعا بهترین و قابل اعتنا ترین نقطه ی فیلم، همانا تکنولوژی سه بعدی آن است که البته آن هم، بیش از هر کس، به مسوول بخش سه بعدی، بابک محقق، باز میگردد. حقیقتا طراحی چنین دستگاهی بسیار جای تحسین دارد. بنده، در جشنواره، به تماشای دیگر فیلمهای سه بعدی نیز نشستم و این کار را مخصوصا برای مقایسه ی "آقای الف" با دیگر فیلمها انجام دادم. برای خودم که نتیجه ی این مقایسه  واقعا حیرت انگیز بود: "آقای الف"، از نظر ارئه ی تصویر سه بعدی، - به جرئت می گویم – از تمام فیلمهای سه بعدی دیگر چندین گام جلوتر بود. حتی فیلمهای نامزد اسکار نیز، از لحاظ تصویر سه بعدی، به پای "آقای الف" نمی رسیدند. بارز ترین نکته ی مثبت "آقای الف" در بحث سه بعدی، نسبت به دیگر فیلمها، عمق تصویری زیبا تری بود که ارائه می داد. به علاوه، واقعا پس از گذشت دقایقی از فیلمهای خارجی سه بعدی- در این جشنواره-، انسان دچار خستگی چشم، و بعضا چشم درد و سر درد می شود، اما این اتفاق در مورد فیلم ایرانی مورد بحث، عموما، تا انتهای فیلم روی نمی دهد. اما متأسفانه این تکنیک خوب ابداً منجر به یک فیلم قابل قبول و دیدنی نشده است.

گام‌های شیدایی - حمید بهمنی - 1391

"گام های شیدایی" فیلمی است که فیلمسازش خیلی از ساختن آن ذوق کرده و بسیار به آن می بالد. او می گوید که این فیلم را در پاسخ به فیلمهای ضد ایرانی غربی ها ساخته است. فاجعه اینجاست که وی هرجا می نشیند این مطالب را تکرار می کند و من هر بار آرزو می کنم که ای کاش غربی ها این حرفها را نشنوند که اگر چنین نباشد، فیلمساز پر ادعای ما بدجوری آبروی ما را در مقابل آنها به باد می دهد.  

فیلم "گام های شیدایی" نه قصه ی خوبی دارد و نه کارگردانی کار بلد. فیلمنامه که اصلا ندارد. تمام فیلم پر است از شعار و کلیشه. فیلمساز با دیدن فیلمهای ضد ایرانی غربی ها، گویی، هول کرده و با عجله فیلمی سر دستی ساخته است که تنها خودش را ذوق زده کرده. باید با صراحت اعلام کنم که حمید بهمنی یکی از بدترین فیلمسازان کشور ماست و به همین دلیل است که نباید در حوزه ی پاسخ گویی هنری- سینمایی در عرصه ی بین المللی وارد شود، چون حقیقتا آبروی ایران و سینمای ایران را در جهان می برد. او شیفته ی داستان می شود و این شیفتگی بیش از حد، جلوی چشمان تکنیکش را سد کرده و در نتیجه در کارهایش یک سر سوزن فُرم صحیح دیده نمی شود.

داستان فیلم بسیار غیر واقعی و رویایی است. داستانی که می توانست با پرورش یافتن به دست فیلمنامه نویسی خوب، کمی قابل تحمل شود، به دست نویسندگان کنونی فیلم، بیش از پیش تباه شده است. با توجه به آنچه که در تیتراژ ذکر شده مشخص است که این فیلمنامه به صورت گروهی نوشته شده و پس از آن دست به دست چرخیده و هرکسی یک دستی در آن برده است. اگر تیتراژ را هم نمی خواندیم از شلختگی فیلم مشخص بود که چه تشتتی در فیلمنامه وجود داشته است. ما با قصه ای پرت و پلا طرف هستیم که هم می خواهد درباره ی زندانها و زندانیهای عراقی صحبت کند، هم درباره ی ارتشیان آمریکایی، هم فرماندهان ارتش ایالت متحده، هم خبرنگاران غربی، هم اعراب، هم امام حسین (علیه السلام)، هم اربعین و مراسم خاص آن. فیلم به هرکدام از این موارد اشاره ی کوتاهی کرده و درباره ی هریک شعاری (بعضاً اغراق آمیز) می پراند. لذا تماشاگر علاوه بر سر درد، از دیدن این فیلم دل درد می گیرد آنقدر که این فیلم آشوب کننده است! (بگذارید درباره ی علت دل درد، بیش از این توضیح ندهم. باقی مطلب را به ذهن تیز خوانندگان فهیم واگذار می کنم.) تصور کنید که یک زن ارتشی آمریکایی در طی چند روز چادر (!) به سر شده، طی مراسم اربعین، سر و صورت خود را گل مال (!) کرده و به زیارت کربلا (!) می رود!!! آن هم در حالی که حتی مسلمان هم نشده است. همه ی اینها به خاطر آن است که روزی در یک زندان، از زبان یک زندانی، یک "یا حسین (علیه السلام)" شنیده است (که چقدر اجرای آن سکانس و بازی بازیگرش – امیریل ارجمند- بد است)!

در کل، این فیلم هیچ ندارد، و از همه بدتر و مهم تر اینکه با casting بسیار بسیار بدی طرف هستیم که نتیجه اش می شود بازی های افتضاح بازیگران. هم خارجی ها، هم ایرانی ها. هم جوان ها، هم با تجربه ها. 

متاسفانه از این فیلمسازانی که یک جو سینما نمی فهمند ولی در عین حال ادعایشان گوش فلک را کر می کند، در ایران کم نیستند. فیلمسازانی که فقط خودشان از خود راضی هستند و دیگران، از نظر آنها، محکوم به پذیرفتن و راضی شدن از فیلمهایشان هستند. اما من با صدای بلند می گویم که «آقای بهمنی، هیچ کدام از فیلم هایتان خوب نیستند، یکی از یکی ضعیف تر و عقب افتاده تر هستند، هیچ کدام سینما نیستند و البته که هیچ کدام اصلا فیلم نیستند. فقط تصاویری هستند با رنگ و لعابی زیاد که شما، خودتان – و بقیه – را با چسباندن آنها به جلوه های ویژه ای ضعیف، قانع کرده و در پی آن به پدیده ی "خود ذوق زدگی" دچار می شوید. آقای بهمی، شما به هیچ وجه فیلمساز خوبی نیستید. خواهش می کنم لطف بفرمایید، به سینما ایران و آبروی ایران رحم کرده و فیلم نسازید. خواهشا افکار خوبتان را در مدیوم دیگری به مردم عرضه کنید- اگر اصلاً صاحب مدیومی باشید- و قبل از بومی شدن به دنبال جهانی شدن نباشید. سینما، فیلم، و پاسخ هنری را هم به اهلش و آنهایی که سینما بلد هستند واگذار کنید. بنده، چون کشورم، سینمای کشورم، فیلمساز کشورم، و البته شخص شما را دوست دارم، دوستانه این خواهش را مطرح کرده ام. شما هم اگر دوستار موارد فوق الذکر باشید، بدون عصبانیت این نقد و اینگونه نقد ها را خوانده و کمی (تنها کمی) درباره ی آنها فکر می کنید.»

آفتاب، مهتاب، زمین - علی قوی‌تن - 1391

فیلمی است با داستانی ساده، که از همین سادگی بیش از حد داستان بیشترین ضربه را خورده است. به نظر می رسد که فیلمساز، داستان روحانی فیلم را شنیده یا خوانده (نمی دانم چرا، ولی خیلی به نظر می رسد که این داستان واقعی باشد) و ذوق کرده است چراکه حدس زده می تواند آنرا در قالب بی مزه و بی خودی که جدیداً به آن روی آورده است عرضه نماید. اما پرواضح است که برای سینمایی کردن داستان زحمت چندانی کشیده نشده است. فیلم، در بهترین حالتش، می توانست در بیست الی سی دقیقه روایت شده و به پایان برسد اما مشکلی که در چندین فیلم امسال دیده می شد، گریبان این فیلم را نیز گرفته و آن، چیزی نیست جز کش آمدن بی دلیل داستانهای کوچک و کوتاه. در کل باید گفت که شخصیتها  و داستان فیلم به هیچ وجه در نیامده و هیچ کدام قابل باور نیستند. داستان، هیچ منطق روایی صحیحی ندارد و گویی تنها رسالتش عذاب دادن بیننده است.

از داستان پرداخت نشده و تبعاً فیلمنامه ی بد اثر که بگذریم، می رسیم به بازی ها که مطلقا خوب نیست. همین. خوب نیست. کارگردان نتوانسته و نمی تواند از بازیگرانش بازی بگیرد. شاهد این مدعا آن است که بهترین بازیگران در فیلم های تجاری او بدترین بازی هایشان را ارائه دادند (به عنوان مثال خسرو شکیبایی در فیلم "نسکافه داغ داغ" ).

فیلمبردار فیلم گفته است که فیلمساز تسلط بسیاری در امر فیلمبرداری دارد. این، به احتمال زیاد جمله ی صحیحی است، چون تنها نکته ی مثبت فیلم همانا فیلمبرداری و دوربینش است. دوربینی که عموماً لانگ شات می گیرد و توجه زیاد (و افراط گونه) ای به نشان دادن طبیعت بی جان دارد. فیلمساز ما که در واقع فیلمبردار است، بهتر بود به جای فیلمسازی و قصه پردازی به سمت مستند سازی می رفت. شاید در آن زمینه موفق می شد.

اما دو نکته در اجرای فیلم مرا بیش از همه چیز آزار داد:

اولا اینکه هرگز نفهمیدم که چرا زن مطلقه – و ظاهرا محجه – ی فیلم در تمام صحنه ها (حتی بر سر جالیز و به هنگام کار) و خصوصا در صحنه های برخورد با روحانی، از آرایش افراطی و غلیظی برخوردار است؟! چرا همه جا چادر به سر دارد، اما وقتی به روحانی می رسد یا آنرا کاملا کنار می گذارد یا به شکل نیمه کاره و توهین آمیزی به سر می کند؟! برقراری رابطه ای عاشقانه با یک روحانی از سوی یک زن مطلقه (آن هم در یک روستا) بسیار فاجعه است. یعنی چه که چنین زنی برای روحانی دستمال دست بافت می فرستد و عشوه گری می کند؟! آیا برای جذاب کردن داستان سر دستی، بی مزه، و کسل کننده ی خود باید بدون هیچ ملاحظه ای دست به اجرای جذابیت های کاذب زده و از زنان استفاده ی ابزاری کرد؟ گویا – متاسفانه -  مسعود ده نمکی، عملا، آنچنان به این سوال با وقاهت پاسخ مثبت داده (فیلم چرند اخراجی ها 3 را عرض می کنم) که در این باره فتح بابی برای دیگر فیلمسازان کرده است!

اما نکته ی دومی که آنرا متوجه نشدم این بود که چرا روحانی دائماً کتاب "جامع المقدمات" می خواند؟ دوستان اهل این دروس می دانند که این، نخستین کتابی است که طلاب در بدو ورود به حوزه می خوانند و جزء دروس عربی مقدماتی به حساب می آید. گویی عوامل فیلم به داخل یک کتاب فروشی رفته و گفته اند: "یک کتاب حوزوی بده." کتاب فروش هم اولین چیزی که به دستش رسیده است را به ایشان داده است. در این باره، دو حالت متصور است: یا در انتخاب کتابهای روی طاقچه ی روحانی هیچ تحقیقی صورت نگرفته، که این خیلی بد است؛ و یا عمدا و با تحقیق و طرح قبلی چنین کتابهایی انتخاب شده، که دراین کار نیز توهین بدی نهفته است.  

دیگر بیش از این حوصله ی صحبت درباره ی این فیلم را ندارم. نخستین فیلمی که از بخش مسابقه دیدم (که نمی دانم چرا در این بخش گنجانده شده بود؟) همین فیلم بود و متاسفانه به شدت حالم را گرفت . . .

عملیات مهدکودک - فرزاد اژدری - 1391

دومین فیلم فرزاد اژدری (بعد از "سلام بر فرشتگان") متاسفانه راضی کننده نبود. عرض می کنم متاسفانه چون معتقدم اژدری می تواند در آینده ی سینما در زمینه ی فیلم کودک حرفهای جدی و درخوری داشته باشد. اما از آنجاکه در سینما داشتن حرفT اولویت اول نبوده و ابتدا باید دانست که حرف را به چه شکل باید مطرح کرد، فکر می کنم کارگردان مستعد و خوش فکر ما باید کمی بیشتر یاد بگیرد تا از چگونه گفتن او از خود بپرسیم چه می خواهد بگوید؟

"سلام بر فرشتگان" از "عملیات مهدکودک" فیلم بهتری بود. شاید هم صحیح تر باشد که بگوییم "عملیات . . ." از ". . . فرشتگان" بدتر بود. اما فعلا درباره ی همین فیلمی که در جشنواره دیده شد صحبت می کنم که البته نکاتی که عرض خواهم کرد عموما با فیلم قبلی کارگردان نیز مشترک است.

اولا که فیلم قصه ی سر و شکل دار و کاملی نداشت. ظاهرا یک موضوع خوب وجود داشته است: "چند کودک برای جلب توجه والدینشان و نگاه داشتن آنها در خانه دست به کار بزرگی می زنند." این جمله واقعا در حد یک جمله باقی مانده و در فیلم تبدیل به یک قصه ی جذاب نمی شود، که به عقیده ی بنده اگر هم می شد، قابلیت یک فیلم بلند سینمایی را نداشت. بنابراین فیلم فاقد نخستین چیزی(قصه)  است که باید تماشاگر را بر روی صندلی نگاه دارد و نتیجه اش این می شود که کودکان داخل سالن دائما از جا برخواسته و در سالن قدم میزنند، از والدینشان می پرسند: "این جا چی شد؟"، و جالب تر از همه اینکه گاهی در صحنه ی هایی که ظاهرا باید بچه ها را بخنداند، برخی از آنها گریه می کنند!!! 

قصه که صحیح نباشد مسلما شخصیت پردازی سست خواهد شد. این همه شخصیت در این فیلم وجود دارد اما هیچ کدامشان قابل فهم نیستند. حتی کودکان که مهره های اصلی هستند فاقد شخصیت پردازی صحیح می باشند و در واقع اصلا شخصیت ندارند. نمی دانم چه لزومی داشت از این همه چهره در فیلم استفاده شود؟ حتی اگر قرار بوده که ضعفهای فیلم در پشت چهره ی بازیگران شناخته شده نیز پنهان شود، فیلم به این هدف نمی رسد چون به طرز عجیبی هیچ کدام از بازیگر ها خوب بازی نمی کنند. فیلمساز در فیلم قبلی اش هم نشان داده بود که توانایی بازی گرفتن از بازیگران (خصوصا بچه ها که بازیگران اصلی فیلم بوده باید برای بازی گرفتن از آنها انرژی مضاعفی مصرف شود) را ندارد و هرچه که ما بر روی پرده از بازیگران می بینیم، خوب یا بد، از آن خودشان است و بس. البته – پیش از این نیز عرض کرده ام – که بازی کیمیا حسینی در این فیلم، شاید تنها نکته ی قابل توجه فیلم باشد. کودک با استعدادی که اگر جدی کار کرده و با فیلمسازان جدی کار کند، حتما آینده ی درخشانی خواهد داشت. همین جا باید بگویم که یک امتیازی هم که به فیلم داده ام، بابت بازی همین کودک بوده است.

یکی از نکاتی که در فیلمهای کودک حائز اهمیت است، موزیکال بودن فیلم و آوازهایی است که در اثنای پیشروی داستان خوانده می شود. آوازهای این فیلم خیلی تحمیلی و نابجاست و گویی فیلمساز تنها برای پایبند بودن به نکته ی بالا چند آواز هم در جای جای فیلم گنجانده است. خوانندگان را به سری فیلمهای "کلاه قرمزی" و نیز فیلمهای ژانر کودک خانم مرضیه برومند (خصوصا "مربای شیرین") ارجاع می دهم تا مشاهده کنند که آوازها در این فیلمها چقدر حساب شده و بجا گنجانده شده است و حتی اجرای آنها نیز نسبت به آوازهای فیلم حاضر یک سر و گردن بالاتر است.  

اما جلوه های ویژه و گریم که باز می توانیم به عنوان نکاتی کمی مثبت (تاکید می کنم: کمی مثبت) فیلم از آنها نام ببریم. گریم، به عقیده ی بنده، از فیلم قبلی جلوتر بوده و جلوه های ویژه، اما، از آن ضعیف تر است. بدل کاری هم که به جای کیمیا حسینی، در سکانس نینجا، بازی می کند به طرز فاحشی با او تفاوت داشته و از نظر جثه بسیار با وی متفاوت است. به حدی که حتی کودکان داخل سالن نیز آنرا باور نکرده و یکی از آنها با قهقه می گوید: "این چقدر گنده شد!!" و تماشاچیان به جای آنکه صحنه ی کمیک فیلم آنها را به خنده بیاندازد، از این جمله ی کودک می خندند.

مجموعا متعتقدم که این فیلم به درستی به بخش مسابقه ی جشنواره راه نیافته است چراکه ضعفهای جدی و اساسی در آن به چشم می خورد. با این وجود همچنان بر این باورم که فیلمساز محترم فیلم (فرزاد خان اژدری) با تلاشهای جدی تر می تواند یکی از کارگردانان خوب این کشور در زمینه ی فیلمهای کودک باشد. امیدوارم کم لطفی های مسوولین به این ژانر مهم سینمایی، که در ایران بسیار مهجور واقع شده است، فیلمساز ما را مایوس نکرده و باعث شود تا وی هرچه ثابت قدم تر از پیش در این راه بسیار سخت قدم بردارد. منظور از مهجور ماندن ژانر کودک تنها نپرداختن به موضوع های کودک و یا ندادن بودجه به این نوع فیلمها نیست. یکی از مواردی که موجب مهجور شدن این ژانر می شود آن است که فیلمسازانی هم که وارد این عرصه می گردند کار را جدی نگرفته و بیش از فهمیدن فرم و تکنیک، به مضمون، محتوا، و – متاسفانه – پیام (!) فیلم توجه می کنند. مسلم است که برای موفق بودن فیلم دقیقا باید این طرز فکر برعکس باشد. باز هم آرزو می کنم که فیلمساز ما بتواند با توجه به این نکات گامهای موثری برای سینمای کودک بردارد.

قدر استاد نکو دانستن

افسوس که این مزرعه را آب گرفته             دهقان غرامت زده را خواب گرفته

میدونم بد موقعی برای قصه شنیدنه، ولی من . . . میخوام براتون یه قصه بگم. وقت زیادی ازتون نمی گیرم:

یکی بود، یکی نبود،

حال سینمای ایران بد بود. تو گویی ویروس تمام اعضای بدن این سینما را گرفته بود؛ حاتمی کیا ها به جای آنکه از "آژانس شیشه ای" بلیت گرفته تا مخاطبین را "از کرخه تا راین" ببرند، گویی دچار "موج مرده" ای گشته و آنها را به دیدن و شنیدن "گزارش یک جشن" "دعوت" می کردند. مجیدی ها، که دیگر کارهایشان "رنگ خدا" یی نداشت، ترجیح داده بودند تا از کنار "بچه های آسمان" عبور کرده و، با قربانی کردن هزاران ماهی بی گناه، "آواز گنجشک ها" سر دهند. مهرجویی ها نیز، که دیگر از خیل "اجاره نشین ها" نبودند، "نارنجی پوش" شده بودند. فرح بخش ها هم که از زمانی که از "شب های تهران" گذشتند، "تکیه بر باد" زده و به ناگاه به "کما" رفتند و روز به روز حالشان وخیم تر شد تا آنکه سینما دچار "دردسر بزرگ" شد. دردسری بس بزرگ که حتی "مرهم" امثال داودنژاد ها نیز دیگر کارایی نداشت. دردسر بزرگ کودک سینما از جایی شروع شد که دایه اش او را از والدین قانونی (و نه البته شرعی و نسبی) جدا کرده و نسبت به او احساس ولایت (!) کرد.

کودک نوپای سینما با آنکه حالش بد بود، گاهی شیطنت می کرد، بالا و پایین می پرید، از دیوار راست بالا می رفت . . . گاهی. دایه، اما، آنقدر بی اعصاب و بی سواد بود که نمی دانست شیطنت کودک همیشه بد نیست و پزشکان مطع می گویند که شیطنت کودک نشانه ی هوشمندی اوست. این دایه، که احساس می کرد بسیار مهربان تر از مادر است، از سستی والدین سوء استفاده کرده و تصمیم گرفت تربیت کودک را یک تنه به عهده بگیرد. از اینجا بود که به جای آنکه از نیروی کودکانه ی کودک بهره برداری کرده و او را به مسیر درست هدایت کند، تصمیم گرفت تا شیطنت های او را سرکوب نموده و در مقابل آنها وی را تنبیه بدنی (!) کند.

وچنین بود که کودک سینما، که تا به امروز دچار ضعف بدنی بود، از شدت ترس در گوشه ای خزیده و افسرده وار و پژمرده حال دچار بیماری روانی نیز گشت. کودک سینما چنان دچار وحشت شد که دیگر نه تنها از شیطنت، که از بازی های معمول کودکانه نیز دست کشید و دایه ی از نظر ذهنی عقب مانده فکر کرد که چه کودک سر به راه و مؤدبی تربیت کرده است. دایه او را در تاریکی فرو برده و به بند کشید. کودک اما گاهی، به دور از چشمان پر غضب و مستکبرانه ی دایه، در تاریکی این "دهلیز" نیز، با آنکه "دربند" بود، تحرکات امیدوارانه ای می کرد که حاکی از این بود که هنوز زنده است و نفس می کشد.

در این میان خیرانی (بخوانید: "جیرانی") پیدا شده و درمانگاهی به نام "هفت" بنا کردند تا مگر با جمع آوری پزشکانی حاذق به داد این سینمای بیمار برسند. مدیر کاردان این درمانگاه ترجیح داد تا بخش جراحی را به دست جراحی کاربلد، دلسوز، و جسور واگذار کند تا با "فراستی" که از او سراق داشت بتواند کمکی به سینما کرده باشد. جراح تا حد زیادی توانست در خارج کردن چرک و عفونت از بدن بیمار موفق باشد، اما زمانی که می خواست آپاندیس بیمار را، که دیگر وضع آن به شدت وخیم شده بود، جراحی کند، مدیر درمانگاه مانع او شد چراکه فکر می کرد برخی از اعضای بدن آنقدر مهم اند که اگر مورد جراحی قرار گیرند، کارکردشان زیر سؤال می رود! خلاصه آنکه آن جراحی صورت نگرفت و مشاهده کردیم که آن آپاندیس آنقدر چرک کرد که سال بعد ترکید و افتضاح بسیار بدی به بار آورد.

مدیر درمانگاه اشتباهات دیگری را نیز مرتکب شد. به عنوان مثال او نمی دانست که اقوام دایه ی سینما آنقدر عصبی و البته پر نفوذ اند که اگر مدیر درمانگاه به آنها اطلاع دهد که چشمانشان تحت یک جفت ابرو قرار دارد، آنقدر به آنها بر می خورد که مدیر را از سمتش (همچون فیلمهای سینمایی از پرده) پایین می کشند.

مدیر، درمانگاه را با تلخ کامی ترک گفت. جراح اما همچنان باقی ماند و چنین پنداشت که می توان به مدیر جدید دلخوش بوده و به وی اعتماد کرد. چندی نگذشت که خود اضهار داشت که پنداشتش ساده لوحی بوده است. مدیر جدید که احتیاط و محافظه کاری، از همان ابتدا در عملکردش به چشم می خورد، عاقبت، جراح جسور قصه ی ما را نیز از درمانگاه بیرون کرد. و اینجا بود که ما فهمیدیم که بیماری جدی سینما، یعنی ترس، گویی واگیر داشته و گریبان بسیاری از مدعیان درمان را نیز گرفته است. اما خود جراح نیز وقتی دریافت که دیگر این درمانگاه به فکر درمان کردن نیست و یا جسارت لازم برای روبرو شدن با بیمار را ندارد، از آنجا خارج شد و به قول خودش: "کات."

جراح ما اما دست از کار نکشیده و همچنان، تمام قد و استادانه، ایستاده است. ما البته خوشحالیم که ایشان همچنان به کار شریفشان ادامه می دهند، اما دلخور از آنیم که چرا ما انسانها هنوز یاد نگرفته ایم که قدر استادانمان را بدانیم . . . افسوس.

گفت استاد مبر درس از یاد             یاد باد آنچه به من گفت استاد

یاد باد آنکه مرا یاد آموخت                   آدمی نان خورد از دولت یاد

پس مرا منت از استاد بود                 که به تعلیم من استاد استاد

هرچه می دانست آموخت مرا             غیر یک نکته که ناگفته نهاد

قدر استاد نکو دانستن                 حیف . . . استاد به من یاد نداد