چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

چهره به چهره

به قلم سیّد جواد یوسف بیک

سخنرانی در مراسم رونمایی از مجله «فرم و نقد»

راستش، به دلایل شخصی، بنا نداشتم که سخنرانی خودم را در مراسم رونمایی از مجله‌ی «فرم و نقد» به صورت مجزا منتشر کنم؛ ترجیح می‌دادم همان چیزی را که در خبرگزاری‌ها منعکس می‌شود، بازنشر دهم. با وجود این، مشاهده کردم که تمامی خبرگزاری‌ها (چپی و راستی) بخش صحبت‌های مرا بکلّی سانسور و بایکوت کردند. جالب این بود که حتی نام مرا از پوستر مراسم حذف کرده بودند. دلیل این کار، بیش و کم، برای خودم واضح است. اینک نیز این صحبت‌ها را منتشر می‌کنم تا شما هم بشنوید و مطلع شوید.



برای دانلود فایل بالا، «اینجا» را کلیک کنید.


برای دانلود فایل صوتی، «اینجا» را کلیک کنید.


قمر در عقرب - سید محسن دیواندر

اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما می‌توانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.



صبر کنید!

 

«قمر در عقرب» را به علاوه‌ی سایر داستان‌ها و نیز کامنت‌هایتان در «پایگاه نقد داستان» خواندم و آنچه اینک می‌گویم، ناظر به تمام آنها، به ویژه «قمر در عقرب»، است.
رفیق من، داستان شمه‌ای از هنر است و هنر مجموعه‌ای است از مدیوم‌هایی که اساساً با ناخودآگاه انسان در ارتباط هستند. مبدأ و مقصد بنیادین هنر، ناخودآگاه ما و حس‌ها و حسیات ماست. به عبارت دیگر، هنر از دل بر می‌آید و بر دل می‌نشیند. دل نیز مسکن حس و خود ساکن ناخودآگاه است. بنابراین، داستان راستین، داستانی است که اساساً بدون دخالت نویسنده و خودآگاهی‌اش شکل بگیرد. نویسنده که موجودی است متشکل از دو ساحتِ خودآگاه و ناخودآگاه، در مقام نویسندگی، تنها وظیفه‌ی روایت داستان را عهده‌دار است، نه ساختن آن را. به دیگر سخن، شکل‌دادن داستان، مسؤولیت بُعد ناخودآگاه است و قوام دادن آن مأموریت لایه‌ی خودآگاه. اگر نویسنده بخواهد با اراده‌ی شخصی، شخصیت بپردازد، ماجرا بسازد، کنش خلق کند، نماد بیافریند و شیوه‌ی روایی انتخاب کند، در واقع اصلاً داستان‌نویسی نکرده است. شیوه‌ی روایی، انتخاب‌کردنی نیست. هر داستانی، آن زمان که در حس نویسنده صورت‌ بپذیرد و بر ناخودآگاه او واقع شود، شیوه‌ی روایی مختص خویش را با خود می‌آورد. تنها کاری که نویسنده باید خودآگاهانه و ارادی با داستان بکند، این است که ناخودآگاه خویش و حس داستان را هر چه بهتر واکاود تا بتواند بهترین و درست‌ترین واژه‌ها را برای انتقال آنها به خواننده، بر روی کاغذ بنویسد.
بنابراین، هر وقت دیدید که دارید برای چگونه آغاز شدن داستان، چگونه پایان پذیرفتنش و چگونه روایت شدنش تصمیماتی ارادی می‌گیرید، بدانید که آن داستان، اصطلاحاً داستان‌بشو نیست و اصلاً مال- وجودِ- شما نیست. ساختارشکنی و نمادپردازی و مفهوم‌سازی و... گزافه‌هایی هستند که جوّ جاهل ادبیات امروزی در سر نوقلمان می‌کند و هیچ کارکردی بجز منحرف کردن قلم از مسیری ساده و انسانی و در افکندن آن به منجلاب خودستایی، پیچیده‌نمایی و متفاوت‌گراییِ مبتذل ندارد.
لطفاً جایگاه خویش را بشناسید و فعلاً به جای تحلیل ادبی، سعی کنید که پروژه و سوژه‌تان، فقط نوشتن باشد. نوشتنِ مسائل ساده‌ی فردی و دغدغه‌های کوچک شخصی. حرف‌های بزرگ و ساختارهای پیچیده اصلاً چیزهای مهمی نیستند. واژه‌های متظاهر، اما نادرست؛ نگارش خودنما، اما اشتباه از اشکالات رایج نوشته‌های شما هستند که اینک پس از پنج سال نوشتن، باید به چشم خطر و آسیب نیز به آنها نگاه کرد.
اساسی‌ترین اشکال نوشته‌تان، اما، آن است برای "ساختن" آن تلاش کرده‌اید، نه برای نوشتنش. کار شما به عنوان نویسنده، نوشتن داستان است، نه ساختن داستان. داستانی اگر داشته باشید، خودش در ناخودآگاه‌تان ساخته می‌شود؛ شما فقط باید آن را به نگارش درآورید. تلاش شما باید در نثرنویسی باشد که نخستین گامش درست‌نویسی و ساده‌نویسی است. چیزی که در آن دچار مشکل هستید. به واقع، در نوشته‌ی حاضر، در آنچه وظیفه‌ی شما نبوده، سعی بسیاری کرده‌، اما از آنچه مسؤولیت اصلی‌تان بوده، باز مانده‌اید.
برایم در بخشی از یادداشت‌تان اینگونه نوشته‌اید:
«
دوست داشتم بیشتر از فضاسازی و گفت و گو و کنشهای شخصیتها بنویسم اما در این صورت حجم کار بالا میرفت پس بیشتر به نوشتن چهارچوب داستان بسنده کردم. چندین دفعه کار را ویرایش کردم، فقط سه بار پرده ی آخر را عوض کردم و پنج بار هم ترتیب روایی داستان را تغییر دادم. اما هنوز هم احساس میکنم، اثر برای بهتر شدن جای کار زیادی دارد
کدام فضاسازی؟ کدام شخصیت؟ اصلاً فضا چیست؟ فضا، محیط عامی است که در ارتباط با شخصیت، خاص می‌شود. محیط شما- که خوابگاه باشد- آنقدر مخدوش و است و مبهم که حتی عام هم نیست که بخواهد خاص شود. از شخصیت‌تان چه می‌دانیم؟ تنها یکی دو جمله که دیگران درباره‌ی او می‌گویند. راست می‌گویند؟ اغراق می‌کنند؟ اصلاً معلوم نیست. بجای اینکه راوی اول شخص به ما کمک کند که شخصیت شما را از نزدیک بشناسیم، ما را از او دور کرده است زیرا حقیقتِ وجود او را به ما نمی‌نمایاند و در عوض درباره‌ی افراد و اماکن و اشیاء زیاده‌گویی می‌کند و چیزهایی می‌گوید که نه تنها شخصیت او را شفاف نمی‌سازد، بلکه ماجرایی را هم به صورت سرراست تعریف نمی‌کند و از این روست که این توضیحات، در حد لاطائلاتی خسته‌کننده تنزل پیدا می‌کنند. چه خوب که بیشتر از این به توضیح درباره‌ی حواشی و گفتگوها نپرداختید، چون در غیر این صورت، شاید خواندن نوشته‌تان تا انتها ملال‌آور و بلکه ناممکن می‌شد. وقتی شخصیتی وجود ندارد، فضایی ساخته نمی‌شود، ماجرا بسیار دیر و مبهم آغاز می‌شود و بر شوکی انتهایی- که نوشته را یک بار مصرف می‌کند- بنا شده است و راوی و نوع روایت، ضد نقیض عمل می‌کنند، چه چیز می‌ماند که آن را «چارچوب داستان» بنامیم؟ سه بار "پرده آخر"- مگر نمایشنامه است!- را تغییر داده‌اید و پنج بار ترتیب روایی را. این یعنی داستان را کاملاً مکانیکی و خودآگاه سرهم کرده‌اید. حتی نمی‌شود گفت که آن را ساخته‌اید چون عدم تعین از سر و روی نوشته و البته از کلام خودتان می‌بارد. اینک فکر می‌کنید که اثر برای بهتر شدن جای کار زیادی دارد. چرا فکر می‌کنید که این نوشته خوب است و برای بهتر شدن جای کار دارد؟ چرا عنوان «اثر» را به نوشته‌ی خود اطلاق می‌کنید؟ حقیقت آن است که این نوشته برای داستان شدن و اثر بودن است که جای کار بسیار زیادی دارد.
دوستانه به شما توصیه می‌کنم که افق دید خود را پایین بیاورید. بزرگ‌ترین نویسنده‌ها هم در اواخر عمر خویش، نوشته‌های خود را خوب نمی‌دانند. نباید فکر کنید که چون اندک تحلیل مخدوشی درباره‌ی ادبیات دارید، نوشته‌هاتان داستانهایی قابل قبول و درخور ارائه هستند. آنچه در این نوشته- و نوشته‌های دیگرتان نیز- آشکار است، این حقیقت است که مسیر نوشتن‌ و اصلاً برخوردتان با مقوله‌ی داستان از اساس دچار اشکال است و در نخستین گام‌های نگارش- نوشتن و داستان‌نویسی که فعلاً بماند- نیز اشتباهاتی آشکار دارید. صمیمانه از شما می‌خواهم که هیچ‌وقت داستان خود را تحلیل نکنید و با ذهن تحلیلگر نیز به نوشتن داستان مشغول نشوید. تمام تحلیل‌هایی که از نوشته‌های خود دارید، غلط است. مواجهه‌تان با ادبیات و داستان بکلّی اشتباه است. بدون قدم نهادن بر پله‌ی نخست، خود را در پله‌های چندمین می‌بینید. صبر کنید. صبر کنید تا اگر داستانی برای گفتن دارید، خودش خبرتان کند. تا آن زمان بر روی نثرنویسی‌تان کار کنید، بدون تحلیل، داستان بخوانید و همچنان- حتی پس از «پنج سال و بیشتر»- آماده‌ی برداشتن اولین گام در نوشتن باشید.

سرهنگ بازنشسته - امیر فریدونی

اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما می‌توانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.



پالتویی برای یک دکمه

 

حالا با خواندن دومین داستان از تو دوست گرامی‌ام دارم به این نتیجه می‌رسم که مدیوم بیانی تو اصلاً و اساساً داستان نیست. گرچه اندکی در توصیف، قابل قبول عمل می‌کنی، اما اساساً شخصیتی برای پرداخت و قصه‌ای برای روایت کردن نداری. نیاز درونی‌ات داستان‌نویسی نیست. به خیاطی می‌مانی که برای پالتویی دوخته شده، دکمه انتخاب نمی‌کند، بلکه وارونه عمل می‌کند و ابتدا دکمه‌ای برمی‌گزیند، سپس برای آن دکمه یک پالتو می‌دوزد. به عبارت ساده‌تر، داستان بر ناخودآگاه تو واقع نمی‌شود، بلکه ابتدا مضمونی در سر می‌پرورانی و سپس به دنبال آن می‌گردی که آن مضمون را در قالب داستان بریزی. بدین ترتیب، داستان برای تو اصالت ندارد؛ هدف اصلی‌ات نشر مضامینی است که در سر داری. اما نمی‌شود که هم به داستان اصالت نداد و هم در پی نوشتنش بود. این، البته انتخاب آگاهانه‌ی تو نبوده و نیست. ناخودآگاه وجودت اینگونه است که داستانی نمی‌اندیشد.
کتاب زیاد خوانده‌ای؛ کتاب غیر داستانی. حالا ذهنت پر است از مفاهیم و جملات قصار و حکمت و فلسفه و تاریخ و... . اینک طبیعی است که این ورودی‌های انباشت شده در ذهن، در پی یافتن مفرّی به عنوان خروجی باشند. برای منظم کردن تمام آنچه خوانده‌ای و نیز ارائه دادنش به جامعه، قلم به دست گرفته‌ای. این خیلی خوب است، اما اگر ندانی که باید چه قلمی در دستانت باشد، تمام حرفهایت تلف می‌شود و مفاهیم ذهنی‌ات هدر می‌روند. ذهن تو اساساً متفکر است، نه متخیل. جنس قلمت از تبار تفکر است، نه از تیره‌ی تخیل. این هیچ اشکالی ندارد که مدیوم تو داستان نیست. اشکال آن است که به این مسأله آگاه نشوی و یا از آن بگریزی. به نظر من می‌رسد که باید بسیار قلم بزنی، اما نه در حوزه‌ی داستان. تو مقاله‌نویس خوبی خواهی شد اگر راه خودت را از همین حالا درست انتخاب کنی. اولین قدم هم تمرین نگارش و نثرنویسی است. در نوشته‌ی حاضر- و آنچه پیش از این از تو خوانده‌ام- اشکالات فراوانی، هم به لحاظ زبانی و هم به لحاظ نوشتاری، وجود دارد. مثلاً زمان فعل‌هایت هر چند خط یکبار تغییر می‌کنند یا گاهی از عباراتی استفاده می‌کنی که از نظر زبانی اشتباه هستند؛ مثل «در روی چهارپایه نشسته بود»، «برق را خاموش کرد»، «ساعت کم‌کم به نیمه‌های شب می‌رسید» و...
حتماً به مقوله‌ی زبان و نگارش توجه زیادی کن و حتماً نوشتن را ادامه بده، اما اگر نظر مرا می‌خواهی، نوشتن داستان را خیلی پی نگیر. قبلاً، در همین پایگاه، نقدی نوشته‌ام با عنوان «مسأله مدیوم». اگر وقت کردی، آن را هم بخوان. شاید مفید باشد.
پاینده، پوینده و پیروز باشی.

غریبه ای در جنگل - امیر فریدونی

اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما می‌توانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.



چراغ زرد

 

امیر عزیز، «غریبه‌ای در جنگل» بجز یک نکته‌ی مثبت چیز دیگری که درخور توجه باشد، ندارد و آن هم توصیف نسبتاً خوب محیط است. این توصیف هم فقط در یک‌سوم ابتدای متن وجود دارد.
ما از شخصیت اصلی داستان تو هیچ چیز نمی‌دانیم. کیست؟ چرا در این جنگل است؟ به کجا می‌رود؟ چرا دغدغه‌ی قطع درختان را دارد؟ پاسخ هیچ‌کدام از این سؤال‌ها مشخص نیست و به همین دلیل خواننده علاقه‌ای به دنبال کردن ماجرای شخصیت تو پیدا نمی‌کند.
تو نه تنها، او را با شخصیت داستانت همراه و همدل و سمپاتیک نمی‌کنی، بلکه او را گیج و گنگ هم می‌سازی و درباره‌ی اجزای دیگر داستانت هم حتی اطلاعاتی سطحی به او نمی‌دهی. کلاغ سفید و پارچه و گرگ و طبر و تفنگ و... اینها همه عناصری هستند که در ذهن تو معنایی داشته‌اند، اما مگر خواننده توان ذهن‌خوانی دارد که بتواند با اینها ارتباط برقرار کند؟ ممکن است این عناصر برای تو نمادهایی باشند، اما باید بدانی که پرداختن به نماد در ادبیات، یک امر ارادی و خودآگاهانه نیست. تو اراده می‌کنی که گرگ نماد فلان چیز باشد و بر اساس این اراده چیزهایی تعریف می‌کنی. خواننده اما محکوم نیست که از اراده‌ی تو خبر داشته باشد و چون خبر ندارد، هرچه تو بر آن اساس تعریف کرده‌ای باد هوا می‌شود که در این داستان شده است.

«غریبه‌ای در جنگل» یک شبه‌داستان نخواندنی است و توهین‌آمیز. نخواندنی است چون شخصیت نمی‌سازد و وقتی شخصیتی وجود نداشته باشد، هویت ماجرا نیز مخدوش می‌شود چراکه ماجرا اتفاقی است که برای شخصیت رخ می‌دهد. بجز شخصیت و ماجرا، روایتی نیز وجود ندارد. وقایع مسلسل‌وار، تصادفی و بدون منطق پشت هم ردیف شده‌اند. در واقع چیزی روایت نمی‌شود. این نوشته حتی گزارش هم نیست؛ بیشتر به توهمات یک ذهن آشفته می‌ماند که تکه‌تکه بیان شده است. هیچ چیزِ این نوشته تعین ندارد. همه چیز به دلخواه و تحمیل نویسنده برگزار شده است و با این رویکرد، خواننده اصلاً لحاظ نشده و این، یعنی توهین به مخاطب.


امیر جان، باید بیشتر از آنکه فیلم ببینی، کتاب بخوانی و داستان. اینقدر آشفته و مشوش نوشتن- هم به لحاظ داستانی، هم از نظر نگارش و زبان- بعد از پنج سال تمرین نوشتن، چراغ زردی را برایت روشن می‌کند که باید خیلی جدی به آن توجه کنی. یعنی باید چه کار کنی؟ اولاً باید زیاد بخوانی و از کلاسیک‌ها غافل نشوی. ثانیاً باید در پی سادگی باشی.
بالزاک و فلوبر زیاد بخوان؛ استعدادی که در توصیف محیط داری را تقویت می‌کند.
هنری جیمز و ناتانائیل هاثورن و استیون کینگ بخوان؛ در فضاهای مورد علاقه‌ات کمکت می‌کنند.
همینگوی، خصوصاً «پیرمرد و دریا»‌اش، را بارها بخوان تا اندازه‌ی یک دنیا حرف زدن را در کمال سادگی دریابی.
«
غریبه‌ای در جنگل»، حتی با لحاظ کردن توصیفات نسبتاً قابل قبول ابتدایی، سیاه‌مشقی است که باید هرچه زودتر از آن خلاص، به اشکالاتش آگاه، و پیگر رفع آنها شوی.
موفق باشی.

بنجامین - زهرا فرهنگی

اشاره: این نقد برای «پایگاه نقد داستان» نوشته شده است. شما می‌توانید متن داستان را در «اینجا» بخوانید.



تربیت قلم

 

سرکار خانم فرهنگی، عرض سلام و احترام دارم خدمت‌تان.
نوشته‌ی شما را خواندم و متأسفانه هیچ چیز از آن متوجه نشدم. واقعاً نمی‌دانم باید چه بگویم. آنچه جلوی روی من است، اصلاً و ابداً یک داستان نیست. ببخشید، اما حتی انشای درست و درمانی هم نیست. نگارش‌تان بشدت مشکل دارد. هم در دستور زبان ضعیف هستید، هم علائم نگارشی را نمی‌شناسید، هم تفاوت گفتار و نوشتار را نمی‌دانید (مدام شکسته می‌نویسید و حتی در شکسته‌نویسی نیز غلط دارید) و هم از آرایه‌های ادبی بیجا و نچسب استفاده می‌کنید. حتی با قواعد تایپ هم آشنایی ندارید- که این البته اپیدمی اکثر مردمان این زمانه است. با این وضع، ابتدایی‌ترین پیشنیازها را برای نوشتن- داستان‌نویسی که فعلاً بماند- ندارید. در اینچنین شرایطی واقعاً سخن گفتن از عناصر داستانی؛ همچون شخصیت و ماجرا و روایت- که هیچ‌کدام‌شان در این نوشته یافت نمی‌شوند- بیهوده است.
متن شما در باتلاق اطوارهای "نگارشی" و پیچش‌‌های آرایه‌ای خفه شده است. همه چیز داستان نداشته‌تان فدای بازی با متن شده. از عنوان تا آغاز و از آغاز تا انجام، هر چه نوشته‌اید، گیج و گنگ است. «پله‌بازی» آغاز شده از اواسط متن نیز بجای آنکه ایده‌ و تمهیدی جذاب باشد، گزافه‌ای خسته‌کننده و بی‌اثر شده که از حد هم فراتر می‌رود. اصلاً مشکل اساسی «بنجامین»، حد نگه نداشتن است. چیزهایی بوده که خودتان را ذوق‌زده کرده است، اما در ارائه‌‌ی آنها به مخاطب، شورَش را درآورده‌اید و فرصت نفس‌ کشیدن به او نداده‌اید. شما نه حد ایده‌ی خود را نگاه داشته‌اید، نه اندازه‌ی "ادبی" نوشتن را رعایت کرده‌اید، نه در مبهم کردن وقایع برای مخاطب حد نگه‌دار بوده‌اید. خواننده تا اواخر متن اصلاً نمی‌داند دارد چه می‌خواند و آنچه می‌خواند یعنی چه. هم بجای روایت، گزارشاتی هپروتی و پرت و پلا به او داده می‌شود، هم همین اطلاعات آشفته و شلخته در پیچ و تاب نثربازی، فرصت ورود به ذهن او را هم نمی‌یابد، چه رسد به احساساتش. این، یعنی نگارش- که قاعدتاً باید میانجی بین ذهن شما و خواننده‌تان باشد- خودش اجازه‌ی خواندن را از او سلب کرده، جان نوشته‌تان را گرفته و "داستان"تان را رسماً و علناً ذبح کرده است.
*
تمام آنچه گفته شد، در شرایط شما، که مدت زیادی نیست که دست به قلم داستان‌نویسی گرفته‌اید، اصلاً بد نیست. بد برای شما آن است که در این نقطه (ابتدای مسیر) این اشکالات را متوجه نشوید (و بد برای من آن است که با نقد خویش، این اشکالات را صادقانه به شما هدیه نکنم). الآن زمان آگاهی یافتن از مشکلات و ایرادات بنیادین است. در آغاز راه، طبیعی است که تسلط کافی به نگارش نداشته و هنوز در حال تمرین داستان‌گویی باشید و حد و اندازه‌ها هنوز دست‌تان نیامده باشد. این وضع، اما اگر ادامه پیدا کند، اصلاً خوب نیست. شانسی که شما آورده‌اید این است که آنقدر به امر داستان‌نویسی خود اهمیت می‌دهید و آنقدر برای آن ارزش قائل هستید که حاضرید به تمجید‌ها و تحسین‌های لعنتی پشت کنید و با قرار گرفتن در معرض تیغ نقد، به اصلاح و رشد و پیشرفت بیاندیشید.
پیشنهاد اکید من این است که فعلاً از سرعت و تعداد نوشته‌های خود بکاهید و در عوض، به خواندن داستان بیافزایید. البته رمان و داستان ایرانی کم نخوانده‌اید، ولی دیگر بس است. لطفاً از خواندن رمان روز ایرانی خلاص شوید- بعداً فرصت بازگشت به آنها را خواهید داشت- و کلاسیک‌خوانی را آغاز کنید. بالزاک و فلوبر و هوگو را در رأس لیست خود قرار دهید و سپس جین آستین و خواهران برونته و ویرجینیا ولف. پس از آن نیز همینگوی و اشتاین‌بک و هنری جیمز را دریابید و بعد از آن به سراغ ادبیات روسیه بروید.
آنچه اکنون در نوشته‌ی شما به چشم می‌خورد، تقلید ناخودآگاه و شبح‌گونه‌ای است از داستان‌های بی‌روح، وراج، پوک و خموده‌ای که تعدادشان در ادبیات امروز ایران، خصوصاً در میان نوقلمان، زیاد شده است. داستان‌های اغلب زنانه‌ای که نه تنها با احساسات مخاطب طرف نمی‌شوند، بلکه احساسات را به ابتذال می‌کشند و به پیش‌پا افتاده‌ترین شکل ممکن آن را به بازی می‌گیرند تا به طرز منفعلانه‌ای اذهان پریشان و حس‌های غبار گرفته‌ی خود را راضی کنند و به تخلیه‌ای روانی دست یابند (ببخشید، اما فضای نقد و فرهنگ ما هنوز آنقدر متعالی نیست که من بتوانم اصطلاح روانشناسی این فرایند را در اینجا ذکر کنم.)

صمیمانه توصیه می‌کنم از شر چنین داستان‌هایی رها شوید و نیز بر خود الزام کنید که به هنگام داستان‌نویسی نباید «اول شخص» بنویسید زیرا اول‌شخص‌نویسی به بیماری مسری داستان‌های فوق‌الذکر تبدیل شده که نویسنده‌ها بدون توجه به نیازهای داستانی، باعجله، مرتکب و دچار آن می‌شوند. نگذارید فضای بی‌هنر و بی‌ادبیات این داستان‌های "نو"، قلم‌تان را محدود کند.
لطفاً تجربه‌ی ناموفق نگارش «بنجامین»- و احیاناً نوشته‌های دیگرتان- را پشت سر بگذارید و اینک با کفشی آهنین، قدم در مرحله‌ی جدید کار خود بگذارید: مرحله‌ی تربیت قلم با خواندن آثار کلاسیک.